زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

صحبت با یه ایرانی

امروز با یه پسر ایرانی صحبت کردم که داشت دنبال مشاور دانشگاه میگشت که ببینه چطوری میتونه ادامه تحصیل بده!


گفت که من الان 40 و خردی سالمه و دو سال پیش با گرین کارت آمدیم امریکا. این مدتی که اینجا بودم خیلی اتفاقای بدی برام افتاد. از زنم طلاق گرفتم و یه چند ماهی افسردگی خیلی شدید گرفتم. هشت ماه هر جا رزومه فرستادم و اینترویو گرفتم نتونستم کار پیدا کنم. اولین چیزی که میخوان مدرک از دانشگاه های اینجاست و دومین چیزی که میخوان سابقه کار اینجاست. من ایران 12 سال سابقه کار دارم اما اینا قبول نمیکنن و تا حالا حتی یه دونه کار هم نگرفتم. دارم دنبال این میگردم که بتونم یه مدرکی چیزی از دانشگاه بگیرم بتونم راحتتر کار پیدا کنم. ولی خرج تحصیلمو ندارم تازه یه پسر هم دارم که باید خرج اونو بدم. تقریبا یک ساعت و نیم تمام راهنماییش کردم که چطوری میتونه ادمیشن بگیره و یا اصلا درس بخونه یا نخونه و با فاند و بدون فاند و ... چطوریه.


واقعا متاسفم برای این آدمایی که نمونه واقعی آدمایی هستن که توی جامعه ایران زندگی میکردن. همینطوری که حرف میزد یه چیزایی به ذهنم میرسید که میدونم شنیدنش هم براش دردناک بود


1- آدم بی هدف: اینو میگم چون فکر میکنم که لاتری برنده شده بود چون اینجا بدون کار آمده بود و تحصیلات اینجایی هم نداشت. آدمای بی هدف بی برنامه که به عشق امریکا بدون اینکه هیچی بدونن سرشونو میندازن پایین و هر جایی میرن ببینن چی میشه. حتی الانم بدون اینکه یکبار سایت دانشگاه رو نگاه کنه آمده بود توی دانشگاه ببینه چی میشه.


2- آدمهای بی جنبه با آرزوهای واهی: نمیدونم علت طلاقش چی بوده اما هر چی که بوده سالها بوده که با هم زندگی کردن که یه پسر بزرگ داره و آمدن اینجا طلاق گرفتن. کسانی که همون بی برنامگی رو با بی جنبگی همراه هم دارن. نه فکر اینکه این بچه بدون مادر چطوری بزرگ میشه و نه فکر اینکه این همه سال زندگی چی شده؟ تا رسیدن امریکا و موقعیتشون عوض شده خودشونو گم کردن. متاسفانه خانم های ایرانی بی جنبه کم نداریم. البته در مشکلات و دعواها همیشه دو طرف مقصر هستن حالا یکی کمتر و یکی بیشتر. در هر صورت نتونستن بعد از این همه سال یه زندگی رو اداره کنن.


3- از این شاخه به اون شاخه: حتی نمیدونست که چی میخواد بخونه اگر بخواد درس بخونه. حتی نمیدونست که به چی علاقه داره. حتی نمیدونست که فقط توی کاری موفق میشه که بهش علاقه داشته باشه و توش تجربه داشته باشه. راجع به یه رشته هایی از من میپرسید که هیییییییچی ازش نمیدونست. کلی براش توضیح دادم که بابا جان تو که الان نمیدونی این چیه چطوری میخوای با کسی که پنج سال توی این رشته کار کرده رقابت کنی.


4- پرتوقع و بی زحمت: آدمایی که توقعشون سقف آسمون رو پاره میکنه و حتی حاضر نیستن برای موفق شدن یه زحمت کوچیک به خودشون بدن. اینو از اینجا میگم که خونه اش توی گرونترین منطقه اینجا بود و اجاره خونه اش حداقل دو برابر چیزی بود که من میدادم اما وقتی گفتم که آرلینگون هم دانشگاه ارزونتره و هم خونه ارزونتر, ناراحت شده بود که چرا باید از اینجای شهر بره اونور. هر چیزی بهایی داره. میخوان بدون پرداخت بها ارزششو بدست بیارن.


5- بدون اتکا به نفس: میگم که میتونی خرج تحصیلتو که برای فوق لیسانس حدود 20 هزار دلار میشه خودت بدی. میگه من که اینجا ندارم. اگر بخوام باید به مامانم بگم که از ایران برام بفرسته. با این اوضاع دلار هم که توی ایران  که خودت میدونی .... نه فکر نکنم بشه ...

یعنی میخواستم خودمو بکشم. با خودم فکر کردم که آخه مردک 40 سالته, بلند شدی یه کاره آمدی امریکا, هنوز توی این فکری که مامانت پول برات جور کنه؟ یعنی اینطوریه اتکا به نفس این آدما که اولین مشکلی که میخورن هنوز مامانشون راه حله.


6- زمینش کجه.  میگه اصلا به خاطر اینکه ما ایرانی هستیم بهمون کار نمیدن. میگم شما که گرین کارت دارید دیگه مقیم اینجا حساب میشید, چه ربطی داره؟ یه فکری میکنه میگه خب مدرک اینجا رو میخوان یا سابقه کار اینجا رو میخوان. 

میگم خب عزیز من تو باید یه چیزت از بقیه بهتر باشه که بهت کار بدن یا نه. آخه روی چه حسابی باید به شما کار بدن؟ یعنی حاضر نیستن یکبار فکر کنن کجای کارشون اشتباهه یا راه رسیدن به این هدف چیه.


6- عالم و آدم بیاین که من میخوام بزایم. میگم اون شرکت بیچاره ای که میخواد شما رو استخدام کنه از کجا باید بدونه که دانشگاه ... فلان شهر ایران که اینجا کسی هم اسمشو نشنیده چه دانشگاهیه یا این شرکت های X و Y و Z ای که نوشتی توی رزومه ات چطور شرکت هایی هستن که بخواد به شما اعتماد کنه و کار بده؟ میگه شرکت ها باید یه پروسه ای داشته باشن که اینا رو ارزیابی کنن. باید بفهمن که یکی که از ایران از فلان دانشگاه میاد و معدلش اینه و ... چطوریه. 

بهش میگم آخه اون شرکت نیازی نداره همچین کاری کنه. چرا باید همچین کاری کنه وقتی هزار تا متقاضی برای کارش وجود داره و میتونه به یکیش اعتماد کنه. این شما هستی که باید خودتو بهشون ثابت کنی.  نه اینکه اونا شما رو کشف کنن. این آدما به جای اینکه قوانین محیطشونو یاد بگیرن انتظار دارن که محیطشون با اونا وفق پیدا کنه!


7- همه چی همینیه که من فکر میکنم. میگه اینجا پارتی بازی 5000 برابر ایرانه. همین والمارت بخوای کار پیدا کنی هم پارتی بازیه. من چهار ماه تموم سر میزدم که کاری بود به منم بدن اما یه روز رفتم دیدم یه سیاهپوست ببخشیدا از اینایی که شلوارشون داره از پاشون میفته و بوی گند میده رو استخدام کردن. نمیفهمن که ... 

گفتم آخه اون کسی که میخواد یکیو استخدام کنه باید یه شناختی داشته باشه. معرف هم توی امریکا خیلی با پارتی ایران فرق میکنه. پارتی یعنی یکیو به یه کاری معرفی میکنن که اون کاره نیست و سر همین رابطه بازیها میره سر اون کار. معرف اینجا یعنی یه کسیو به کاری معرفی میکنن که میدونن از عهده اش بر میاد فقط میخوان شناس باشه. فرض کن شما رئیس والمارت بودی و میخواستی یکیو استخدام کنی. یکی یه معرفی داره که مورد اعتماد شماست و میگه این آدم آدم درستیه و دزد نیست و ... یکی هم هیچ معرفی نداره. در شرایطی که مطمئنی هر دو از پس این کار برمیان شما حاضری ریسک کنی کسی رو بگیری که نمیدونی فردا دزد از آب درمیاد یا نه؟


8- خاک تو سر اون - مورد 8 شمایی هستید که دارید این مطلب رو میخونید و تا اینجا فکر میکنین که هر چی من نوشتم محنصر به این آدم هستن و در هیچ کس دیگه ای به جز ایشون یافت نمیشه. درست اگر نگاه کنید میبینید که از این نمونه طرز تفکرات فراوان یافت میشه و لازم نیست تخیل کنید یکی توی امریکا یه روزی داشته چی میگفته. همین دور و برتون رو نگاه کنید شاید بتونید چند تاشو پیدا کنید. بعضی ها هم بد نیست به آیینه یه نگاهی بندازن.

نمایشگاه بین المللی

امروز بهترین برنامه دانشگاه بود. از همه کشورها دانشجوها صنایع دستی و غذا آورده بودند و به نمایش گذاشته بودند. منم رفتم با همه اشون عکس گرفتم. برای اولین بار با بچه های نیجریه و کره جنوبی و ژاپن و ویتنام و ... آشنا شدم. از غذای چندتاشونم خوردم. از کره جنوبی یه چیزی چایی مانند اما یخ توش بود و شیرین بود آورده بودند که خیلی خوشمزه بود. با همه کشورها هم عکس گرفتم تا برای خانواده ام بفرستم.












یکی دو تا از هندی ها سراغ غرفه ایران رو از من گرفتن اما از ایران کسی نماینده نشده بود. فکر کنم بچه ها وقت نداشتن. همیشه آرزوم بود که توی یک محیطی باشم که از همه فرهنگ ها توشون باشن. همین نیم ساعتی که اینجا بودم خیلی بهم خوش گذشت.

سیزده بدر - قسمت آخر - در پارک

وقتی رسیدیم ایرانی های زیادی نبودند. چون دیروزم بارون آمده بود همه جا خیس شده بود و ظاهرا با سابقه ها میدونستند و صندلی آورده بودند. ما هم دو تا پتو برای زیر انداز آورده بودیم که نازک بودند و اولین جایی که پهن کردیم حسابی خیس شدند. رضا هم سر اینکه شلوارش خیس شده بود که نشسته بود کلی شوخی بازی در آورد.



بعد رفتیم یه جای دیگه پیدا کردیم و نشستیم. نزدیک یه جایی بود که صدای آهنگش بلند بود. از آهنگ های قدیمی و جدید هرچی بود میذاشت. کم کم بچه های دیگه ایرانی هم آمدند و دور هم جمع شدیم. کلا بچه های دانشگاه خیلی کم آمده بودند. از دخترا همین دو تایی که با ما آمده بودند و از پسرها هم دو تا سری 3-4 تایی بیشتر نیامده بودند. 



من یه دوری توی محوطه زدم و چند تایی عکس گرفتم. یه جایی بود که بچه ها داشتن سرسره بازی میکردند.



کنار دریاچه هم خیلی قشنگ بود و بعضی بچه ها داشتن اونجا شنا میکردند.




بعضی ها هم ترجیح داده بودند که قسمت های خلوت تر اون محوطه بشینن. اینطرف من چند تا خانواده غیر ایرانی هم دیدم. نمیدونم کجایی بودند اما در هر صورت داشت بهشون خوش میگذشت.





یه جایی هم برای بچه ها از این وسیله های بادی گذاشته بودند که بازی کنند. صدای یکی از مامانا رو شنیدم که میگفت "سارا سارا be careful" بچه ها اکثرا فارسی بلد نبودند و انگلیسی حرف میزدند. حتی ماماناشونم باهاشون انگلیسی حرف میزدند.




کم کم ابرا رفتن و آفتاب جاشو گرفت و هوا گرم شد. منم اشتباها لباس گرم پوشیده بودم. لباسم امروز کلا خیلی بد بود.




یه جایی بود که داشتن کباب درست میکردند.



ما ناهار آورده بودیم. برای همین ناهار رو خوردیم. خیلی هم خوب شده بود. دلم میخواست با اون دختر ایرانیه بیشتر حرف بزنم و ببینم داره چکار میکنه اما نشد. بعد از ناهار رفتیم برای والیبال بازی. نکته این بود که هیچ وسیله ای برای بازی نیاورده بودیم و مجبور شدیم به تفریحات سالم روی بیاریم.




بعد از سالها یه کم والیبال بازی کردم. بعد بچه ها گفتن وسطی بازی کنیم و یه مقداری هم وسطی بازی کردیم. یاد اون روزا افتادم که توی حیاط خونه همه بچه ها با هم وسطی بازی میکردیم. 




بعد از بازی من خسته شدم و رفتم ببینم اونجایی که آهنگ میذارن چه خبره. یه عده ای داشتن اون وسط خودشونو تکون میدادند.



فضای اونجا هم به نسبت ظهر شلوغ تر شده بود. بچه ها هم کم کم خسته شدند و از بازی برگشته بودند و من که رسیدم داشتن برای خودشون پانتومیم بازی میکردند. یکیشون منو صدا زد و گفت منم بازی کنم. بعد گفتن لغت "گریگوری" رو باید در بیاری. منم قبول نکردم. آخه لغت قحطی بوده!!! حامد گفت خب من در میارم و قسمت "گوری" رو با عملیات خاک برداری در آورد. البته که جرزنیه چون نباید لغت رو قسمت قسمت کنن اما خب بالاخره بچه ها حدس زدند. 




برگشتم لب آب و دیدم بچه ها دارن با هم انگلیسی حرف میزنن. با خودم فکر کردم اگر امریکا بمونم شاید یه روزی بچه ام فقط انگلیسی یاد بگیره و حتی فارسی هم بلد نشه.




دیگه هوا کم کم تاریک میشد و از بچه ها خداحافظی کردیم. من و رضا با هم برگشتیم.



سیزده بدر - قسمت اول در راه

اینجا سیزده بدر دو روز زودتر شروع شد چونکه دیگه تعطیلی نبود و همه میخواستن روز تعطیل برن سیزده. ما هم با بچه ها قرار گذاشتیم و شب رضا رفته بود خونه حامد اینا و عدس پلو درست کرده بودند. خرید هم به اندازه کافی کرده بودیم. صبح با رضا و حامد راه افتادیم و اول رفتیم سمت پلینو که دو تا از دخترهای ایرانی رو برداریم که همراهمون بیان. حامد یه کم شوخی بازی درآورد که من میخوام عقب بشینم که دخترا کنار دست من بشینن.



توی راه یک مزرعه هم دیدیم که توش گاو و گوسفند ها داشتند میچریدند.





دخترا یکیشون همونی بود که اون روز اتاق حامد بود و خیلی خوبم اسم من یادش مونده بود. یکی دیگه اشونو توی جشن نوروز دانشگاه دیده بودم. هر دو تاشون دخترای خیلی خوبی بودند. 


برای اولین بار هم اسکلت های چوبی خونه های اینجا رو دیدم.



توی راه توی ماشین بچه ها شعر میخوندند و دست میزدند. جالب اینکه هیچ کدوم هم هیچ شعری رو درست بلد نبودند. منم که بلد بودم روم نشد براشون بخونم. کلا همینطوری همشون تعریف میکردند و میخندیدند ولی من خیلی ساکت بودند. یک کم البته دلم گرفته بود اما نه اونقدری که نتونم باهاشون حرف بزنم. توی ماشین حس کردم که بر خلاف اونا برای من خیلی سخته که بتونم راحت با اینا ارتباط برقرار کنم.




کم کم رسیدیم به در پارکی که قرار بود همه اونجا باشن. پارک کنار یه دریاچه قشنگ دیگه بود که تا حالا نرفته بودیم. ماشین ها همینطوری قطار ایستاده بودند که ورودیه 5 دلاری رو بدن و وارد بشن.


جشن holi

امروز همینطوری که میرفتم جیراج رو دیدم که سر تا پا رنگی شده بود. گفتم این چه وضعیه. گفت جشن holi هست توی دانشگاه تو چرا نیومدی؟ گفتم من نمیدونستم. دیگه منو با خودش برد.



گفتم بخوان منو رنگی کنن من نمیام. گفت باشه حالا بیا ببین چطوریه. رفتیم دیگه آخراش بود. همینطوری آهنگ گذاشته بودند و بچه ها داشتن به طرف همدیگه رنگ پرتاب میکردن. اونطرف تر دست و پای یه نفر رو هم گرفته بودند که بندازنش توی گل (نمیدونم اینم جز جشن بود یا نه).



آخرش هم همه گروهی ایستادند و با همون اوضاع رنگی شده عکس گرفتن. دوست جیراج هم آمد گفت تو چرا رنگی نیستی. گفتم من نمیخوام. گفت مگه میشه holi یه و همه باید رنگی بشن و هر چی رنگ داشت روی صورت ما کشید.



توی راه برگشتن جیراج گفت که این مراسم توی هند خیلی بهتر و بزرگتره. اونجا رنگ ها خیلی قویتره و تا یک هفته پاک نمیشه و تازه آب هم جزو ملزوماتشه. بدون آب که اصلا هولی هولی نمیشه! شب هم رضا میگفت که توی هند اینا از دو ماه قبل آماده میشن که جشن بگیرن و کلا پیشواز میرن و هر کسی توی خیابون رد میشه ممکنه بزنن رنگیش کنن. خلاصه یه جورایی مثل چهارشنبه سوری که هنوز شروع نشده صدای ترقه میاد.




(اشتباه تایپی holi تصحیح شد)