آمدم خونه دیدم در بسته است. هر چی کلید انداختم و زدم دیدم در باز نمیشه. معلوم بود که در از داخل قفل شده. درهای اینجا یه قفل از داخل هم داره که اگر یکی اونو بزنه دیگه کسی از بیرون نمیتونه در رو باز کنه. مونده بودم که چکار کنم. یه کم در زدم. بلند در زدم دیدم کسی خونه نیست. با خودم گفتم نکنه دزد آمده رفته تو بعد دیده من آمدم دیگه در رو باز نمیکنه؟ از بیرون نگاه کردم دیدم خبری نیست. یه کم کشیک ایستادم. از اینور نگاه کردم. دوباره در زدم. یه نیم ساعتی معطل بودم. نمیدونستم منصور هم کجاست. تلفن هم که نداشتیم.
گفتم برم ببینم این مسئول آپارتمان هست یا نه. دیدم نیستش. شماره گذاشتن برای Emergency call اما منم هنوز گوشی نداشتم که زنگ بزنم. نمازم رو هم نخونده بودم. آمدم لب استخر رو وضو گرفتم و رفتم روی چمن ها یه جایی نزدیک خونه نمازم رو خوندم. باز رفتم در زدم گفتم شاید منصور برگشته باشه. آخه دیگه یکساعتی گذشته بود. کلی دوباره در زدم اما کسی در رو باز نکرد. گفتم شاید منصور هنوز دانشگاه باشه و موقع بسته شدن در خودش خود به خود بسته شده باشه. بهترین کار اینه که به مسئول آپارتمانه بگم که شاید یه کلید اضطراری ای چیزی داشته باشه.
برگشتم لب استخر که چند تا چینی نشسته بودند و ازشون خواستم که اگر امکان داره با موبایلشون زنگ بزنم. اولش یه کم عجیب و غریب نگاه میکردن اما بعدش یه دختر چینیه گوشیشو داد که من زنگ بزنم. شماره اضطراری آپارتمان رو که گرفتم رفت روی پیامگیر. بعد از اینایی بود که شماره 1 این میشه و شماره 2 رو برای این بزنید و ... میخواستم شماره 2 رو بزنم اما دیدم که صفحه گوشیه خاموش شده. خدا این گوشی های جدید چقدر مسخره هستن. به دختره گفتم برام درست کرد. باز رسید به اونجا صفحه اش خاموش شده بود و کلیدی روی صفحه نبود که بزنم. بعد گفتم شاید با گوشی شما نمیشه. بعد یه دختر چینی دیگه گوشیشو داد بهم. وای همه چیز چینی بود. فقط عددا رو میشد تشخیص داد که چی هستن. با نا امیدی شماره رو دوباره گرفتم اما وقتی رسید به اون منوها و اعداد رو میزدی هیچ اتفاقی نمیافتاد. ظاهرا با اون گوشی نمیشد از این کارا کرد. دیگه ازشون عذرخواهی کردم و آمدم بیرون. توی دلم گفت که منصور خدا خفه ات کنه که معلوم نیست کجایی.
توی محوطه یه امریکایی رو دیدم. بهش گفتم اگر ممکنه من با گوشیتون یه زنگ بزنم به شماره اضطراری اینجا. حس کردم که خیلی براش عجیب غریبه. گفت my mobile is dead شارژش تموم شده بود. گفتم خونه هم تلفن ندارید گفت ندارم. دوباره برگشتم و باز در زدم اما کسی در رو باز نمیکرد. باز آمدم توی محوطه. اینار هم یه دختر امریکایی دیدم و ازش خواستم که با گوشیش زنگ بزنم. اولش گفت برای چی میخوای زنگ بزنی. بهش گفتم که پشت در موندم. بعد یه کم با کیفش و وسایلش بازی کرد. حس کردم که دوست نداره گوشیشو بده به من. در همین حین بود که صدای ماشین آتش نشانی بلند شد.
چند تا ماشین آتش نشانی سریع ریختن توی اون محوطه و رفتن به سمت خونه ای که اون آخرا بود و دیگه معلوم نبود. در همین حین یه دفعه اون خانمی رو که اون روز مسئول خونه بود و باهامون قرارداد نوشته بود رو دیدم که سراسیمه آمد بیرون و از یه دختری که اونم اونجا کار میکرد و داشت به سمت ماشینها میدوید پرسید که چی شده؟. دختره هم در حالی که نفس نفس میزد گفت آشپزخونه آپارتمان 1111 آتیش گرفته و منم دارم میرم. اونم گفت منم الان میام.
رومو که برگردوندم اون دختره که ازش موبایل خواسته بودم بهم گفت که بیا موبایل اگر میخوای زنگ بزنی. من یه فکری کردم که این خانم مسئول آپارتمانه الان میاد بیرون و دیگه لازم نیست که من زنگ بزنم. ازش تشکر کردم و گفتم دیگه لازم نیست. بعد از یک دقیقه همون خانم سیاهپوسته آمد بیرون و شروع کرد به دویدن. منم کنارش شروع کردم به دویدن. ازم پرسید آپارتمان شما آتیش گرفته؟ گفتم: نه. من پشت در موندم. گفت: هم خونه ایت کجاست؟ گفتم: نمیدونم. گفت: کلید گم کردی؟ گفتم: نه. گفت: پس حتما در از داخل قفله. حتما یکی داخله که در قفله. گفتم کلید دیگه ای نیست که بشه بازش کرد؟ گفت: نه. حتما هم خونه ایت خوابش برده. گفتم: شاید. من باهاش تا نزدیک ماشین های آتش نشانی رفتم و وقتی ما رسیدیدم دیگه تقریبا همه چیز تموم شده بود و ماشین ها داشتن بر میگشتن. تعجب کردم که به همین زودی چهار پنج تا ماشین آتیش نشانی آمد و آتیشو مهار کرد و الانم دارن میرن! بعد فهمیدم که این بیمه خونه که میگن همچینم الکی نیست یه دفعه دیدی پیش آمد.
من رفتم خونه و باز در زدم و باز در زدم. یه یک ربع دیگه که گذشت و باز در باز نشد دیگه آمدم از پشت پنجره نگاه کنم که دیگه خودمو آماده کنم شب یه جایی روی چمن ها بخوابم. که یک دفعه منصور مثل روح از پنجره ظاهر شد. اول فکر کردم دزد آمده اما بعدش دیدم منصوره و آمد و در رو باز کرد.
نمیدونستم واقعا چی بگم. گفت که آره خوابیدم و الانم که بیدار شدم نگران شده بودم. گفتم من دو ساعت و نیمه در زدم نفهمیدی؟ گفت نه. دیگه برگشتم و به اون خانمه گفتم که خواب بوده و بیدار شد. گفت خب خدا رو شکر. من فقط میخواستم مطمئن بشم که امشب میتونی بری خونه ات. برگشتم خونه. همینطوری که داشتم لباس هامو عوض میکردم منصور هم داشت صحبت میکرد. گفت که تو چرا زود عصبانی میشی و یه دفعه توی بانک جوش آوردی و ... (همون موقعی رو میگفت که نیما داد میزد و میگفت که شما مثلا میخواهید دکترا بگیرید! ...) گفتم من زود عصبانی نمیشم. توی بانک هم من چیزی نگفتم که. گفت آره اما فکر کنم عصبانی بودی؟ گفتم نه. اون از ظهر توی بانک و اینم سه ساعت با این همه خرید پشت در موندن و الانم ساعت یک نصف شب باید سین جین پس بدم! دیگه باهاش بحث نکردم و گفتم چیزی نبود و منم عصبانی نشده بودم. دیگه یه چیزی خوردم و خوابیدم. فقط با خودم فکر میکردم آخه آدم چقدر میتونه بی مسئولیت باشه؟ بعد به خودم دلداری میدادم که حالا خوابش میامده و حواسش نبوده قفل در رو هم انداخته شاید برای خودم هم پیش میامد که همچین اشتباهی کنم.
فروشگاه Home Depot
بعد از اینکه از بانک آمدم بیرون رفتم یه فروشگاهی که نوشته بود Home Depot. وقتی وارد شدم خیلی خیلی تعجب کردم. همه چیز از وسایل خونه اینجا گیر میامد. از الوار برای ساختن دیوارها تا انواع لوستر و پریز و کلید و ...
نکته جالب این بود که پریز و کلیدهای موجود عین اون چیزی بود که توی خونه ما بود. من فکر میکردم که اینایی که توی خونه ما هستن ارزونن و برای همین این آپارتمانه خریده گذاشته. چون اصلا خوشکل نبودن. بعدا فهمیدم که همه اینجا از همین پریزهای معمولی میذاره. شاید نمیدونن میشه کلید و پریزهای خوشکل داشت. شایدم تجمل براشون حساب میشه.
توی فروشگاه با یه خانواده ایرانی هم آشنا شدم. داشتم رد میشدم که شنیدم خانمه داره فارسی حرف میزنه. شیرازی خیلی غلیظ. رفتم جلو و سلام کردم. یه کم حس کردم که براشون عجیب بود. بعد گفتم که دارم دنبال تبدیل پریزهای ایران به اینجا میگردم. اونم گفت که من نمیدونم و از کارمند اونجا پرسید و گفت یه مغازه RadioShack داره ولی ما نداریم. همینطوری که باهاشون صحبت میکردم شوهر خانمه هم آمد. گفت موضوع چیه و من گفتم که اینطوریه. نمیدونم چرا اینقدر با ظن رفتار میکردن. بعد از خانمه پرسیدم که شما چند وقته آمدید دالاس و گفت ما ده سال هست که اینجا هستم. گفتم اگر بشه شماره اتونو داشته باشم. یه کم دست دست کرد و گفت باشه شماره شوهرم هست بهتون میدم و من یادداشت کردم. اما توی دلش داشت میگفت آخه چکار ما داری. ما داریم راحت زندگیمونو میکنیم. من اصلا دلم نمیخواد شماره امونو داشته باشی. و من ازشون خداحافظی کردم و با خودم فکر کردم شاید هیچوقت بهشون زنگ نزدم. چرا اینطوری توی دلش میگفت؟ دو تا بچه خیلی خوشکل داشتن که نیمه فارسی انگلیسی حرف میزدن. با خودم فکر کردم شاید یه روزی بچه منم اینطوری بشه. خیلی بامزه است!
فروشگاه Tom Thumb
همینطوری که میرفتم رسیدم به یه فروشگاه بزرگ دیگه ای که دست کمی از والمارت نداشت به اسم Tom Thumb. رفتم تو و دیدم میوه خیلی ارزونه. اینجا وزن ها اکثرا به پوند (lb) که 0.45 کیلوگرم هست و برای من تبدیلش یه کم عجیب میاد. بعضی وزن ها هم به oz هست که 29.5 میلیلیتر میشه. یه کم میوه برداشتم و یه دوری توی فروشگاه زدم.
بعد که خوب دقت کردم دیدم بالای بعضی قیمت ها نوشته with card و قیمت رو بزرگ زده و زیرش یه قیمت کوچیک زده without card و قیمتش خیلی فرق میکرد. مثلا با کارت میشد 3.50 و بدون کارت میشد 5 دلار. میخواستم حساب کنم و از فروشگاه خارج بشم, گفتم بپرسم که این چیه. فروشنده گفت این قیمت بالایی برای اونایی هست که کارت دارن. شما که کارت نداری اون قیمت پایینیه (بیشتره) هر چی که بردارید.
منم برگشتم یه نگاهی کردم دیدم خیلی قیمتش فرق میکنه. و برای همین خیلی راحت بردم و اون میوه رو گذاشتم سر جاش و از فروشگاه خارج شدم.
فروشگاه Target
از تام تامب که آمدم بیرون یه مقداری دیگه که گشتم دیدم یه فروشگاه خیلی بزرگ هست به اسم Target وارد اون فروشگاه هم شدم. البته کنار تارگت هم چند تا فروشگاه دیگه بود که بعد هر وقت واردشون شدم مینویسم.
تارگت هم مثل والمارت بزرگ بود و مثل اونا همه چیز توش گیر میامد. ایران که بودم فقط فکر میکردم که والمارت اینطوریه. اما الان میدونم که یه سری فروشگاه هستن که همه اینطوری بزرگ و همه چیز توش پیدا هستن. البته به نظرم باز والمارت از اینا بزرگتر بود و چیزهای بیشتری توش پیدا میشد. اما اینا هم واقعا بزرگ بودند.
به قسمت میوه ها که رسیدم گفتم یه مقایسه ای کنم که میوه با اون تام تامبه چقدر فرق میکنه. دیدم که نامردا قیمت اینجا دقیقا همون قیمت با کارت تام تامب هست. در واقع اونجا همه چیز رو گرون میفروختن ولی با کارت به قیمت نرمال میفروختن! حالا ممکنه بعضی چیزا از اینجا ارزونتر بوده باشه اما به نظرم میوه که قیمت اینجا با قیمت با کارت تام تامب یکی بود. خب پس برای چی یکی باید بره کارت اونا رو بگیره؟ نمیدونم. یه مقداری خرید کردم و دیدم ساعت 10 و نیم هست و آمدم خونه.
از بانک که آمدم بیرون رفتم خونه. دیدم هیچ کسی نیست. یه کم خونه رو مرتب کردم و وسایلمو مرتب کردم و یه سری هم رفتم دانشگاه و بعد توی راه برگشت از دانشگاه یادم آمد که کارت دبیتم رو فعال نکردم. بانک اینجا یه کارت دبیت موقت میده که روش اسمت نیست. بعدش تا قبل از 30 روز کارت جدید رو میفرسته که روش اسم داره و وقتی فعالش کنی این کارت غیرفعال میشه. فعال کردنش هم اینطوریه که باید بزنی توی دستگاه ATM و موجودیشو چک کنی. Balance Review.
کار با دستگاه هم جالب بود. کارت رو که میزدی همون موقع کارت رو پس میداد. اینطوری دیگه مطمئن بودی که کارتت گم نمیشه. بعد همه مانیتورش هم رنگی بود و تاچ بودند. نوشته ها هم خوانا و فونت بزرگ بودند. توی ایران من همیشه از اینکه این دستگاه های ATM تاچ نیستند تعجب میکردم اما اینجا وقتی زدم و دیدم کار میکنه سورپرایز شدم! خیلی خوبه. همه چیز منطقیه! همینجا میشه پول هم توی حساب ریخت یا برداشت. خوبه که خیلی کارها اینجا راحتتر انجام میشه.
خب برگردیم با همون داستان بانک.
بالاخره نوبتمون شد و من و منصور و نیما با هم رفتیم توی اتاق که حساب باز کنیم. یه خانم آسیایی اونجا نشسته بود و بهمون خوش آمد گفت. اسمشو بذاریم سارینا که راحت باشیم. من بهش گفتم که آمدیم اینجا حساب باز کنیم و خیلی به سیستم بانکی اینجا آشنا نیستیم چون تازه چند روزه که آمدیم امریکا. اون یه برگه برداشت و شروع کرد به توضیح دادن.
انواع حساب های بانکی در امریکا
گفت که شما دو نوع حساب میتونید اینجا باز کنید. یکی حساب checking هست و یکی حساب saving. حساب checking برای خریدهای روزانه است و میتونید براش یه کارت Debit هم بگیرید که با اون خرید کنید. شما میتونید حساب checking رو از نوع E-Banking باز کنید تا نیاز به هزینه خاصی هم نباشه و روی اون هم یه کارت بگیرید. حساب saving اما برای ذخیره کردن هست و بهش سود تعلق میگیره ولی این سود خیلی خیلی کمه.
من بهش گفتم که خوبه برامون همین حساب checking رو باز کن. ما فعلا دنبال ذخیره کردن پول نیستیم چون دانشجوییم و پول زیادی نداریم که بخواهیم چیزیشو پس انداز کنیم. بعد منصور هم گفت برای منم همین حساب رو باز کن. بعد که شروع کرد به وارد کردن اطلاعات. در این حین منصور داشت به نیما میگفت دختره خوشکله؟ نیست؟ اونم میگفت آره هست!
همه اطلاعات رو که وارد کرد رسید به جایی که گفت که برای شناسایی ما دو تا کارت شناسایی لازم داریم. منصور هنوز کارت دانشجویی نگرفته بود برای همین 2 تا کارت شناسایی نداشت. بعد رفت و یه مدت بعد با یه کارشناس برگشت و اون گفت که به هیچ وجه بدون نمیشه بدون 2 تا کارت شناسایی حساب باز کرد مگر I-20 همراهشون باشه. برای همین بهش گفت اگر I-20 همراهت باشه باز میتونیم یه جورایی ازت قبول کنیم. منصور I-20 هم همراهش نبود. برای همین گفت که میرم از خونه میارم.
توی همه مدتی که منصور رفت خونه که بیاره من اونجا موندم. سارینا گفت که چون اطلاعات این فرم رو وارد کردم اگر اجازه بدید صبر کنیم تا برگردن تا من نخوام از اول وارد کنم. منم گفتم باشه. بعد یه کم در مورد ایران پرسید. گفت من هیچی نمیدونم فقط میدونم که تهران پایتختش هست و خانماش چشمای قشنگی دارن. منم بهش گفتم که خیلی چیزا در مورد ایران هست. یه کم هم در مورد مسائل روز ایران براش توضیح دادم که چرا وضعیت اینطوریه و گفت اصلا نمیدونستم. یه ده دقیقه ای طول کشید تا بالاخره منصور هم برگشت.
وقتی آمدند تو و برگه رو دادند. منصور باز رو کرد به نیما و گفت که به نظرت کجایی باشه؟ این آسیایی ها رو ما نمیتونیم تشخیص بدیم که چینی اند یا کره ای یا ژاپنی. اونم گفت نمیدونم. وقتی که اینا فارسی حرف میزدند سارینا معذب میشد. من بهش حق میدادم. آخه خودمم چندین بار برام پیش آمده که بین خارجی ها بشینم و اونا با خودشون حرف بزنن و من که نمیفهمم معذب بشم. منم خودم خیلی معذب شده بودم. میخواستم بگم تو رو خدا این "ایرانی بازی" ها رو بذارید کنار. شما مثلا آمدید بانک. یه نگاهی هم کردم به دست سارینا دیدم حلقه دستشه. پیش خودم گفتم حداقل بفهمید این که حلقه دستشه یا نامزد کرده یا ازدواج کرده نشستید اینطوری حرف بزنید. وسطای صحبت هم بازم چند بار نیما و منصور در مورد سارینا حرف زدن.
بعد از اینکه حساب های checking رو برامون باز کرد. گفت که بذارید یه کم در مورد حساب های saving هم براتون توضیح بدم. ما اینجا دو نوع حساب saving داریم. که توی نوع اول اگر شما 300 دلار deposit داشته باشید و یا ماهی 25 دلار به حساب واریز کنید هزینه ماهانه نداره (اگر نه ماهی 10 دلار از حسابتون کم میشه). این نوع بهش سود بانکی تعلق میگیره اما خیلی خیلی کمه 0.05 درصده. نوع دیگه هم حساب saving عادی هست که اگر باز کنید یا باید 2500 دلار deposit بذارید و یا اینکه ماهانه 250 دلار به حسابتون واریز کنید. مزیت نوع دومی اینه که شما هر وقت خواستید برای واریز پول میتونید به بانک مراجعه کنید اما برای نوع اولی باید حتما از طریق دستگاه عابر پول واریز کنید. شما میتونید هر وقت خواستید از حساب checking منتقل کنید به saving یا برعکس. ولی بیشتر از ماهی 3 بار نمیتونید از saving به checking بریزید. اگر بیشتر بریزید 25 دلار کارمزد کم میشه.
منصور گفت خب من اصلا saving نمیخوام. من گفتم که این نوع دوم خیلی سخته پس لطفا برای من همون نوع اول رو باز کنید. بذارید چند ماه که حقوق گرفتم شاید خواستم از نوع اولی برم روی دومی. گفت این دقیقا همین کاری هست که من کردم.
بعد شروع کرد به توضیح دادن در مورد طرح protection plan که اگر شما بیشتر از حدی که توی حساب checking هست چک بکشید یه طرحی دارن که میتونه از حساب saving جایگزین کنه و 10 دلار کارمزد کم کنه. اما اگر این طرح رو نداشته باشید باید حواستون باشه که بیشتر از حدش چک نکشید وگرنه جریمه میشید (نفهمیدم که جریمه اش چیه) گفتم که هزینه اضافه ای که نداره؟ گفت نه. گفتم خب برام اینو هم فعال کنید.
بعد در مورد یه طرح دیگه توضیح داد که برای ذخیره کردن پول استفاده میشد. گفت که میشه برای هر خرید مثلا 12.50 دلار باشه به اندازه خرده پولا از حساب checking بره توی saving. من خودم فعال کردم و بعد از یکسال تونستم با این روش 200 دلار پس انداز کنم. البته پول برای خودتونه و چیزی اضافه نمیشه اما این براتون یه پس اندازه. هر گزینه ای که میگفت من میگفتم که پول اضافه شارژ نمیکنن و اون میگفت نه. منم میگفتم خب برای من بذارید!
این گزینه آخری رو من درست متوجه نشدم و فکر کردم بانک حالت عادی اون 50 سنت رو برای خودش برمیداره که اینطوری نبود. اینو که گفت منصور گفت پس برای منم یه saving باز کنید. بعد شروع کرد به ورود اطلاعات منصور. در همین حین نیما گفت اصلا saving برای چی میخوای؟ همون cheking برات بسه. بعد یه دفعه منصور به سارینا گفت خب من saving نمیخوام خیلی ببخشید. بعد سارینا گفت مطمئنید؟ گفت بله. نمیخوام. بعد نیما گفت آره پول میره توی saving و نمیشه درش بیاری بعد کارمزد کم میشه. من گفتم اینطوری نیست که. خلاصه بحث بالا گرفت و سارینا همه رو از اول دوباره توضیح داد. بعد منصور گفت خب برام باز کن. دوباره داشت باز میکرد, نیما گفت که سودی نداره که برای چی میخوای باز کنی. من گفتم که سودش 0.05 هست توی سال اگرچه کمه اما برای سودش که من نمیخوام باز کنم. بعد نیما گفت که نه گفته 0.01. من گفتم من شنیدم 0.05% نیما گفت نه. بعد گفتم من اصلا دارم باز میکنم که اون خرده سنت ها از بین نره و بره توی پس اندازم. بعد نیما گفت نه اونا از بین نمیره. اینجا رو من متوجه نشده بودم. یه دفعه نیما شروع کرد به شلوغ کردن که آقا برای شما زشته دیگه میخواید مثلا دکترا بخونید. گفته 0.01 نه 0.05. اینم به درد نمیخوره.
من دیگه هیچی نگفتم. به نظرم یه جورایی توهین بود. توی همه این مدت هم اینا فارسی حرف میزدند و سارینا حسابی معذب شده بود. بعد دیگه وسط حرف اینا گفت اگر نفهمیدید دوباره توضیح بدم. دوباره از اول همه رو توضیح داد. من فهمیدم که اون خرده سنت ها در هر صورت از بین نمیره با این حال به حالم فرقی نمیکرد چون میخواستم saving رو هم باز کنم. باز نیما حرف خودشو میزد که سود اینا اینقدره و حالا برای چی باز کنید و دیگه ساکت شدم.
سه بار دیگه اینا نظرشون عوض شد. هی به سارینا گفتن باز کنید. یه کم فرم رو پر کرد باز گفتن ببخشید نفهمیدیم دوباره توضیح بده. دوباره توضیح داد. دوباره گفتن باز کنید. بعد دوباره نظرشون عوض شد. تا بالاخره برای خودشون غلط غلوط حساب کردن که سود پولی که میذارن فلان قدر میشه و آخرش منصور گفت برام باز کنید و دیگه نمیگم باز نکنید! منم به نظرم سودشو غلط حساب کردن ولی دیگه چیزی نگفتم که باز نظرشون عوض بشه. بعد سیستم سارینا گیر کرد و رفت باز یه کارشناس دیگه آورد و گفت چون یه بار زدم باز بشه و بعد کنسل کردم الان نمیتونم دوباره باز کنم و خلاصه درست شد و سارینا حساب رو باز کرد و اینا مدارک رو گرفتن و رفتن. چقدر هم عذرخواهی کرد که من تازه 2 روزه مشغول به کار شدم و کار شما طول کشید تقصیر من شد که درست بلد نبودم.
منم به جای اینا خجالت میکشیدم که اینا حتی یه عذرخواهی هم نکردن که این همه این دختره رو اذیت کردن. با خودم فکر میکردم که چقدر اینا بی مسئولیت هستن. اول اینکه من زودتر آمده بودم. دوم اینکه قبلش مطالعه نداشتن هیچی حالا آمدن و نمیتونن حتی سریع تصمیم بگیرن. اون همه فارسی حرف زدن و بحث کردن. بعد اونطور اذیت کردن که نمیتونستن تصمیم بگیرن و ...
منصور به من گفت که کارت تموم شو وایسا کنار بانک که ما ماشین داریم بیاییم دنبالت. منم گفتم نیازی نیست خودم میام. با این حال گفت که ما حتما میاییم.
منصور و نیما که رفتن من یه نفس راحتی کشیدم. سارینا هم کلی از من عذرخواهی کرد که کار منم دیر شده و شروع کرد برای من حساب رو باز کنه. کار باز کردن حساب دیگه برای من خیلی طول نکشید. اطلاعاتم و همه چیز کامل بود. توی حینی که اطلاعات رو وارد کامپیوترش میکرد من سر صحبت رو باز کردم و گفتم ببخشید که بچه ها اینقدر اذیت کردند. اونم گفت که نه اینطوری نیست و خود امریکایی ها میان اینجا و ما صد بار براشون توضیح میدیم آخرش نمیفهمن. آخه اینجا کلی آپشن و قانون وجود داره. بعد داشت اطلاعات منو وارد میکرد به کشور ایران که رسید گفت من خیلی دلم میخواد که راجع به ایران بدونم.
فقط میدونم که یه کشوری هست که زن هاش خیلی خوشکل هستن. منم گفتم شما هم خیلی خوشکل هستید. یه کم خجالت کشید. بعد گفت که میدونم که چشمای خیلی قشنگی هم دارن. گفتم چشمای شما هم خیلی قشنگه. اینو که میگفتم خیلی خجالت کشیدم. فکر کردم اگر همچین چیزی توی ایران بود و من میخواستم به فارسی همچین چیزی رو به کارمند بانک بگم چی میشد؟؟؟ گفت ممنونم و مثل اینکه دیگه چیزی نداشت بگه. گفتم که شما اهل کجا هستید. گفت من اهل کره جنوبی هستم. گفتم منم راجع به کشور شما خیلی نمیدونم. فقط میدونم که یکی از دوستام برای دکترا رفته اونجا و میگه خیلی کشور خوبیه. گفت من خیلی کشورم رو دوست دارم و واقعا به کشورم افتخار میکنم. منم گفتم you should. گفت ممنونم. اما داشتم فکر میکردم من چی؟ منم واقعا به کشورم افتخار میکنم؟ به چیش باید افتخار کنم؟ به فرهنگ مردمش؟ یا رفتار خوب دولتش؟
بعد یه کم در مورد ایران براش توضیح دادم و مشکلاتی که وجود داره. اونم گفت من نمیدونستم اینطوریه. بعد دیگه چیزی نداشتم بگم. چند لحظه بعد گفت که گفتم بهت که شوهرم همین دانشگاه شما دکترا گرفته و داره تدریس میکنه؟ گفتم نه. گفت آره داره فلان جا تدریس میکنه. (اسم یه جایی رو گفت که من نمیدونستم). گفتم تدریس خیلی خوبه. منم دوست دارم. راستی میدونستی که منم یه کسی رو اینجا داشتم که آمدم! گفت نه. گفتم ولی اون منو نمیخواد. گفت تو رو دیده؟ گفتم نه. گفت خب شاید ببینه نظرش عوض بشه! گفتم فکر نمیکنم. آخه اون... راستی عکس شو دارم دوست داری ببینیش؟ گفت آره. بعد عکس تیلور رو بهش نشون دادم! گفت: اوووه ولی این الان دوست پسر داره. گفتم آره ولی نداشت. منم امروز فهمیدم. تا قبل از اینکه من میخواستم بیام هم نداشت :( گفت اینا همینطورین. هر دفعه با یکی ازدواج میکنن و بعد ... میخواستم بهش بگم نه بابا تیلور فرق داره. اما فقط سرمو تکون دادم. گفتم مگه میشناسیش؟ گفت آره! تیلوره همه اینجا میشناسنش. خیلی معروفه! گفتم نمیدونستم.
بعد گفت ما خودمون توی خیابون AAA میشینیم و نسبت به اینجا خیلی دوره. منم تازه آمدم این بانک ولی کارم رو خیلی دوست دارم. بعد توضیح داد که اینجا اکثرا هر دو تا حساب رو دارن و توی حساب checking معمولا پول زیادی نمیذارن و بقیه رو توی saving میذارن. مثلا 300 دلار توی checking میذارن تا خرج های روزمره رو انجام بدن. بالاخره پر کردن فرم ها تموم شد و برام توضیح داد که حسابی که باز کرده چطوریه و اگر یادم باشه یکی دو جا رو هم امضا کردم و تموم شد. با من آمد تا باجه حساب ها و ایستاد تا من پولو هم گذاشتم توی حسابم. بعد باز تا دم در با من آمد و خداحافظی کرد و گفت دوست ندارم که حالا این حساب رو باز کردی دیگه بری به بانک ما سر نزنی. منم گفتم نه اینطوری نمیشه! حتما بازم میام.
از بانک که آمدم بیرون دیدم با خودم فکر کردم یعنی این کارها رو روتین میکنن یا ساینا با من صمیمی بود؟ اصلا من امروز چم شده؟ اون از کریسیدا اینم از ساینا؟ نکنه یه اتفاقی برای افتاده نمیدونم. چرا مردم اینجا اینقدر راحت ارتباط برقرار میکنن؟
ببخشید یه قسمت توی داستان جا موند.
جلسه اولی که داشت تموم میشد آخرش یه نفر آمد و گفت اونایی که جدید هستن و نمره اسپیکینگ تافل رو زیر 26 گرفتن بیان اسم بنویسن تا من ازشون امتحان بگیرم. وای منو میگی قلبم آمده بود توی دهنم و تند تند میزد. خدایا این دیگه چه صیغه ایه. آخه این همه راه ما آمدیم حالا میگید زبان باید دوباره امتحان بدیم. اگر یه دفعه بگن امتحان خوب نشدید و اصلا بهتون فاند نمیدیم چی؟ همینطوری داشتم به این فکر میکردم که گفت برای کسانی که موفق نشن یه کلاس زبان اجباری میذاریم ولی همچنان TA میمونن. یه کم خیالم راحت شد. اما باز فکر کردم که خدایا نکنه باز برای کلاس ها ازمون پول بگیرن. آخه من بدبخت مگه چقدر پول میخوام از اینا بگیرم که نصفشم بدم کلاس. رفتم و برای همین امروز ساعت 2 اسمم رو نوشتم. گفتم هر چی زودتر بدم بهتره.
بعد از نماز رفتم اتاقی که گفته بود. اولش طول کشید که پیداش کنم اما بالاخره سر وقت رسیدم. بعد شروع کرد به مصاحبه که کی آمدید اینجا؟ گفتم که 5 روز پیش آمدیم. گفت آب و هوا چطوریه؟ گفتم خیلی خوبه. من میآمدم همه میگفتن اینجا آب و هوا خیلی بده اما آمدم اینجا خیلی خیلی خوبه. بعد گفت که بله دو سه روزیه که هوا نسبتا ملایم شده. بعد گفت اوقات فراغت چکارا میکنی. بهش گفتم که فعلا فکر نمیکنم که اوقات فراغتی داشته باشم. کلی کار هست که باید انجام بدم و هنوز انجام ندادم. اما دوست دارم که برم دوچرخه سواری. دوست دارم شهر رو هم بگردم. میدونم چند تا دریاچه بزرگ هست که فکر میکنم خیلی قشنگ باشن. اونم گفت که من عاشق دوچرخه سواری هستم. دور یکی از دریاچه ها پیست دوچرخه سواری درست کردند که میتونی بری اونجا. منم هر وقت برسم میرم. اونجا نه ماشینی هست نه چیزی.
گفت من توی صحبت کردن شما مشکلی نمیبینم یه کم توی تلفظ ها مشکل داری که بعضی وقتا باید دقت کنم ببینم چی میگی اما با توجه به اینکه تازه 4 روزه رسیدی اشکالی نداره. چند ماه اینجا باشی این مشکل هم رفع میشه. فکر نمیکنم نیازی باشه که کلاس زبان بری. از نظر شخصیتی هم اینجا توی فرم ارزیابی مینویسم friendly! همین که همه مدتی که با من بودی لبخند میزدی خیلی کمک میکرد که بتونم باهات ارتباط برقرار کنم. بعضی بچه ها میان اینجا میشینن سرشونم میندازن پایین و هیچی نمیگن. یه چیزی هم میپرسی یه جواب کوتاه میدن و تموم. خیلی خجالتی هستن.
گفتم منم تا حدی خجالتی هستم...
گفت منم متوجه شدم اما با من که صحبت میکردی خیلی برخورد خوبی داشتی. خیلی از آشناییتون خوشحال شدم. امیدوارم بازم همدیگرو ببینیم.
منم گفتم: حتما. خوشحال میشم و آمدم بیرون.
و بدینسان یک ترس دیگه ای که داشتم تبدیل به خوشحالی شد.