زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

بچه دوم - یه دختر امریکایی خوشکل

چند ماه از بچه اولم گذشته بود تصمیم گرفتم یه بچه امریکایی هم داشته باشم. اینبار یه سایت دیگه پیدا کردم به اسم savethechildren.org که چند تا بچه از امریکا هم داشت و یکیشو انتخاب کردم. اینبار بچه ام خیلی خیلی خوشکله, یه دختر سفید با موهای خرماییه. این سایته یه خوبی داره میشه برای بچه ات ایمیل هم بزنی ولی نوشته هر بار 48 ساعت طول میکشه چون بررسی میکنن چی مینویسی. (عکس غیر واقعیه ولی یه ذره شبیه) ما که این همه ماهیانه داریم از دانشگاه میگیریم 30 دلارشم بدیم برای این کار. اینجا بلیت یه روز شهربازی 30 دلاره. ولی این کار لذتش از هر چیزی بیشتره. 


واقعا وقتی این همه لذت خدا توی کارای خوب گذاشته چرا یه نفر بخواد وقتشو بذاره برای لذت هایی که زود میگذره و آخرش ذلته؟


یه سایت دیگه بود که میشد راحتتر با بچه ات ارتباط برقرار کنی ولی چون عکس نذاشته بود ترجیح دادم که از اون انتخاب نکنم. 

نقاشی بچه ام

چند وقت شش ماه گذشت از روزی که سرپرست اولین بچه ام شدم و بنیاد کودک هر شش ماه یک گزارش میفرسته و درباره اوضاع یه توضیحاتی میده. البته خیلی کلی توضیح میدن.

بچه ام هم برام یه نقاشی کشیده بود که فرستاده بودند و اون روز خیلی خوشحال شدم.



فقط اون روزا خیلی دلم گرفته بود نتونستم اینجا بنویسم. امشب هم حالم تعریفی نداره اما گفتم اینو بنویسم هم یادم نره هم شاید بهتر بشم. امشب بازم بچه ها رو یه نگاهی کردم اگر پول داشتم سرپرست همشون میشدم! دلم 40 تا بچه میخواد ولی فعلا که توی همین یکیش هم موندم. هر بار برای پرداخت مقرری هزار تا دردسر دارم.

بررسی شرایط فعلی و راهکارها

این مدت چند نفر از دوستان سراغ ما رو گرفتن و تیکه تیکه در مورد چیزای مختلف سئوال کردن. من بعضی ها رو مستقیم جواب دادم اما امشب داشتم برای یکی دیگه مینوشتم دیدم که خیلی طولانی شد تصمیم گرفتم که یه پست بذارم اینجا که جمع بندی افکار این چند روزم هم شده باشه. 


به طور کلی

راستشو بخواهید اینجا درس خوندن برای دکترا اصلا سخت نیست. امتحان جامع یه مقداری سخته که اونم توی ایران از اینم سخت تره. برای امتحان جامع چون من فاندم تی ای هست ممکنه به مشکل بخورم وگرنه کسی که آر ای داشته باشه به هیچ مشکلی نمیخوره. توی بعضی رشته ها هم که امتحان جامع شفاهیه که دیگه اصلا مشکلی ندارن.


خب حالا من مشکلات و راهکار ها رو اینجا جمع بندی و بررسی کنم تا شما هم جواب سئوالاتونو بگیرید, برای آینده خودم هم خوبه.


----------------------

مشکلات فعلی


از نظر استاد و وضعیت ریسرچ

من زمینه ای که میخواستم اینجا برای ریسرچ کار کنم رو از قبل مشخص کرده بودم. با یه استاد هم صحبت کرده بودم و قرار بود از این ترم بهم فاند بده یعنی آر ای بشم. بنا به هر دلیلی ایشون از این دانشگاه رفتن و حالا من موندم بدون استاد. با اون یکی استادی که زمینه پایان نامه ارشدم بود هم که اونطوری به مشکل خوردم و دور اون زمینه ای که یه چیزی ازش بلدم رو هم باید خط بکشم. از یه طرف دوست ندارم برم توی زمینه های دیگه چونکه باید کلی وقت بذارم که ببینم چی به چی هستن و از یه طرف هم استادی که توی زمینه های مورد علاقه من کار کنه و البته فاند هم داشته باشه فقط یکیه که خیلی اخلاقش بده و چند نفر بهم گفتن باهاش برنداری بهتره. این چیز کمی نیست که شما به هوای ریسرچ روی یه موضوعی بیایید و بعد کلا همه چیز عوض بشه. زمینه دکترا هم خیلی خیلی مهمه چون فردا شما رو به اون زمینه متخصص میشناسن من دلم نمیخواد توی فیلدی که حرفی برای گفتن ندارم متخصص بشم. از یه طرف هم درس هامو مطابق همون زمینه انتخاب کردم و اگر بخوام عوض کنم باید باز چند تا درس جدید پاس کنم و اینطوری باز وقفه میفته. 

مشکل اصلی اینه وگرنه اگر همین استاد مونده بود الان من RA ش شده بودم و نه نگران قطع شدن فاند بودم و نه نگران چند سال اضافه درس خوندن. فقط میموند امتحان جامع که دیگه وظیفه ام بود پاس کنم. حتی استادای اینجا به دانشجوهاییشون که RA میدن هم یه ترم هیچ کاری نمیدن که بشینن امتحان جامع رو فقط بخونن و پاس کنن (من یه نفر رو میدونم بقیه رو نمیدونم) اما من که TA هستم هم باید معدلمو بالا نگه دارم هم کارهای تی ای از برگه صحیح کردن تا کمک استاد کردن رو انجام بدم و هم از پس امتحان جامع بربیام.


از نظر آینده شغلی

خب همون چیزایی که توی ایران مطرح بود اینجا هم مطرحه. من با دکترا شانس کمتری برای گرفتن کار دارم. حالا اگر فردا برم توی یه زمینه ای که حرفی هم برای گفتن نداشته باشم و تازه بخوام تشخیص بدم که چی به چی هست احتمال اینکه بتونم کار پیدا کنم دیگه خیلی کم میشه. آخه یه نفر دکترا رو میخواد استخدام کنه که ریسرچ کنه و ترجیح میده یکی رو بگیره که توی اون زمینه وارد تره. با این شرایط دیگه باید قید کار پیدا کردن اینجا و حتی کشورهای دیگه رو بزنم. این چیزی نبود که از اول میخواستم. بعد هم الان یه سری مهارت ها دارم که 4-5 سال دیگه معلوم نیست اصلا به درد بخوره. یعنی دیگه همون ریسرچم هست که هست. همین چیزی که بلدم رو هم دیگه نمیتونم باهاش کار پیدا کنم.


از نظر استرس

الان من همش استرس دارم که این امتحان جامعی که دادم چی شده و بقیه ای که باید بدم چی میشه؟ بعد هم استاد با کی روی چی کار کنم؟ از اون طرف هر روز با خودم فکر میکنم حالا اگر این امتحان جامع پاس نشد و فردا گفتن اینقدر باید پول برگردونی به دانشگاه چون تعهد داده بودی و عمل نکردی بهش چکار کنم؟ از کجا بیارم این همه پولو؟ بعد هم ممکنه امتحان جامع رو دوبار رد بشم و کلا دیگه نتونم دکترا بخونم, اونوقت چکار کنم؟ من حساب همه چیو کرده بودم الا اوضاع امتحان جامع.


از نظر اهداف آینده

از این نظر هم یه تناقض عمده هست. من آخرش میخوام یه شرکت داشته باشم برای خودم. یه کار بزینسی برای خودم راه بندازم که بتونم درآمد داشته باشم. خب الان اگر توی دانشگاه نتونم موفق باشم چطوری فردا این کارو کنم؟ اگر برم سر کار ممکنه بتونم یه تجربه ای کسب کنم که فردا به درد اونجا هم بخوره و هم یه پولی جمع کنم که سرمایه اولیه ام بشه. اما اگر بخوام 4-5 سال دکترا بخونم با اشد مجازات چطوری میتونم این کارو هم جلو ببرم؟ این البته از قبل هم بوده اما خب الان با مشکلات پیش آمده تشدید شده.


از نظر ازدواج

این یکی رو دیگه والا نمیدونم. هر چی به این دختره تیلور خانم گفتم بیا زن من شو آخرشم قبول نکرد معلوم نیست داره چکار هم میکنه! اینطوری هم که اصلا نمیتونم ازدواج کنم, باید یه پولی چیزی جمع کنم حداقل خرج ازدواجمو داشته باشم یا نه؟ حداقل یه درآمد مناسب برای تشکیل زندگی داشته باشم یا نه؟ خب الان با این اوضاع دکترا که نمیتونم پول هم جمع کنم. شرکت زدن هم بخوره توی سرم. فرضا که زدم بعد نمیدونم چطوری بدون اجازه کار بتونم درآمد ازش در بیارم؟ مشکل مگه یکی دو تاست. از اون طرف از ایران هم که نمیتونم ازدواج کنم. ویزام یه طرفه است و برگردم معلوم نیست بتونم دوباره ویزا بگیرم. حالا فرض کنیم تیلور خانم زن من نشد و منم برگشتم ایران و ازدواج کردم و بعد دوباره بهم ویزا هم ندادند یا به زنم ویزا ندادند و انگار که هیچ کار مثبتی نکردم جز هدر دادن 2-3 سال از بهترین سال های عمرم + دو سال بعدش که اونجا با درآمد صفر و یه زن بیخانمان باید سربازی هم برم. یعنی میشه حدود 5 سال هدر دادن زندگی. خب آدم مگه چند بار به دنیا میاد که پنج سال جوونیشو بده برای یه ریسک که رفته ایران زن گرفته؟ منطقی به نظر نمیاد همچین کاری کنم.

خب مجبورم همین گزینه ازدواج اینجا رو پیگیری کنم. اینجا هم بگم که اصلا مورد مناسب برای ازدواج نیست. اولش گفتم میام امریکا بالاخره یکی پیدا میشه اما با این معیارای من و اوضاعی که من میبینم اصلا فکر نمیکنم تا آخر عمرم هیچ کسی هم پیدا بشه. همون قضیه پول و شرکت رو درست کنم شاید همین تیلور خانم رضایت داد و ما هم از این بلاتکلیفی در آمدیم. اما اینم خیلی بده که من اینجا برم سر کار و از اون ور سربازی وثیقه رو بالا بکشه و سرباز فراری بشم و بعد اینجا هم نتونم با این وضعیت ادامه بدم و بعد دیگه بدون ریسک 6-7 سال عمرمو دادم و برگشتم ایران. فقط الان میدونم مشکل پول حل بشه بالاخره مشکل ازدواج یه جوری حل میشه. برای همین بهتره که به این موضوع فعلا فکر نکنم و از معادلاتم خارج کنم.


(راستش الان که داره زمان میگذره کم کم دارم به عمق فاجعه ویزای یه طرفه بودن پی میبرم. البته اگر اوضاع ریسرچ و فاندم خراب نشده بود شاید حالا حالا ها پی نبرده بودم اما حالا دیگه واقعا نمیدونم.)

------------------------------------

راهکار 1 - رفتن سر کار

میتونم اینجا درس رو ول کنم و برم سر کار. البته فقط منوط به اینکه یه شرکتی پیدا بشه که بهم کار بده که اونم به این سادگی ها نیست. اما یه مزایایی داره که:

پول گیرم میاد, اگر خواستم زودتر میتونم گرین کارت بگیرم و قضیه شرکت زدن رو درست کنم. 

استرس درس خوندن و امتحان جامع رو هم دیگه ندارم.


معایب

اگر خدایی نکرده اخراج بشم باید سریع کشور رو ترک کنم و از اینجا رونده و از اونجا مونده میشم و باز رفتیم توی ریسکای خطرناک,البته چون کارم رو بلدم احتمال این گزینه رو تقریبا صفر میدونم مگر اینکه شرکتی که میرم اوضاعش خراب بشه یا اینکه یه مشکل خاصی پیش بیاد که نمیدونم

سرباز فراری میشم و دیگه برگشتنم به ایران کلا منتفی میشه برای حالا حالا ها که خدا میدونه کی باشه, اینم با توجه به اینکه همین الانم نمیتونم ریسک کنم و برگردم تا 5 سالش که قطعی نمیتونم برگردم اما بعدش هم مجبورم باز برم توی فاز کار پیدا کردن تا شانس کار کردن اینجا رو از دست ندم. خب این میشه که بعد از 5 سال میرسم سر نقطه اینجا با این تفاوت که کار پیدا کردن دکترا سخت تره ولی اقامت گرفتنش آسونتره

دیگه از ایران نمیتونم زن بگیرم. خب اگر نتونم برگردم هم که نمیتونم از ایران زن بگیرم. بعد خدایی نکرده زبونم لال تیلور خانم هم زنم نشد دیگه همینجا تا آخر عمر باید مجردی زندگی کنم

دکترا هم بی دکترا میشه. این همه بدبختی کشیدیم و اپلای و ریکامندیشن و ... حالا درس و ول کنم دیگه کی حال داره بخواد این پروسه ها رو از اول بره. یعنی قید دکترا رو باید بزنم. در تئوری میشه بعد از چند سال برگشت و دکترا خوند اما فکر نکنم من آدمش باشم

متحمل شدن خرج های اضافه مثل وثیقه سربازی و دادن شهریه دانشگاه برای حداقل یک ترم تحصیلی تا ویزای کار آماده بشه, ممکنه مجبور بشم از خانوواده بگیرم.

هزار تا دردسر و دنگ فنگ برای عوض کردن ویزا و پیدا کردن کار


----------------------------------


راهکار 2 - ادامه همین مسیر

مزایا

همین راهی که آمدمو دارم میرم دیگه.

امکان پیدا کار با درآمد بالاتر

امکان گرفتن گرین کارت راحتتر به خاطر مدرک بالا


معایب

استرس امتحان جامع و ریسک رد شدن توی امتحان و کلا از دست دادن دکترا و زندگی آینده

ریسک کار کردن با یه استاد ناتو

ریسک کار کردن توی یه زمینه ناشناخته که آخرشم یه وقتی نتونم یه پایان نامه دربیارم و دفاع کنم یا بعدش نتونم کار گیر بیارم

ریسک قطع شدن فاند استاد در صورت عدم نتیجه بخشی کار من در زمان مورد نظر وی که دیگه بستگی به استاد و موضوع داره

عدم پول در آوردن = عدم امکان ازدواج تا حداقل 4-5 سال (مگه با همون شرایط ریسک خاص که در مشکلات بررسی شد)

عدم امکان تاسیس شرکت و پول در آوردن تا هر چند سال

ریسک پیدا کردن کار بعد از دکترا که حالا اونو میگیم تا چند سال دیگه خدا میدونه چی بشه

از دست دادن امکان سوییچ به ویزای کار تا آخر دکترا. چون به استاد تعهد میدی دیگه نمیشه


-------------------------------------


راهکار 3 - رفتن به استرالیا

مزایا

از شر همه مشکلات اینجا راحت میشم. 

اونجا راحتتر میشه اقامت گرفت و قضیه شرکت رو رفت جلو و بعد راحت برگشت اینجا, البته اگر دیگه تا اون موقع نیازی باشه که بخوام برگردم.

معایب

اونجا هم کار نریخته. این دوست ما با اون همه سابقه کار 2 ماه تموم از جیب خورد تا بالاخره کار گیرش آورد. من که سابقه اونو هم ندارم.

اینجا من کار گیر نیارم, بعد اونجا گیر میارم؟ احمقانه نیست؟

همه معایب راهکارهای اول و دوم


------------------------


راهکار در حالت ایده آل استثنایی منطقی

یه شرکت پیدا بشه توی همینجا اون بهت کار بده و ویزات بشه ویزای کار و همزمان هم فول تایم دانشجو باشی. توی شرکت کار ریسرچی رو کنی که برای تز دکترات میخوای. اینطوری همه مزایای سر کار رفتن و دکترا خوندن رو با هم داری و معایب هیچ کدوم رو نداری. 

البته این حالت خیلی بعید و هر چی من گشتم شرکتی پیدا نکردم اینجا که کار داشته باشه و تازه باشه هم یه مشکل دیگه ای داره. مشکلش اینه که اون شرکت تو رو برای کاری که بلدی استخدام میکنه و تو برای ریسرچ دکترا باید روی یه چیزی کار کنی که اصلا نمیدونی چیه.


راهکار در حالت ایده آل استثنایی غیرمنطقی

همین فردا برم به تیلور خانم پیشنهاد ازدواج بدم و اونم قبول کنه.


--------------------------

نتیجه بررسی

ما که هر چی فکر کردیم دیگه عقلمون به جایی قد نداد. دیگه آخرش رسیدیم به همین گزینه استثنایی که اینم نمیشه. 

فعلا تصمیم گرفتم که به روش هیوریستیک برم جلو یعنی برای تابستون که دارم اینترنشیپ اپلای میکنم همزمان برای ویزاهای کار هم اپلای کنم فوقش آدم جاب آفر میگیره و قبول نمیکنه. برای اینجا هم حالا با چند استاد انگشت شمار باقیمانده یه صحبتی میکنم ببینم کدومشون فاند دارن و دارن روی چیا کار میکنن. بعد اگر بدم نیامد ازشون فرصت میگیرم که فکر کنم بهشون جواب بدم.

هفته اول ژانویه 2013 - نشون دادن ماشین نیما به مکانیکی

روزای اول بود که منصور رفت شهری که باید میرفت و من تنها شدم. نمیدم به خاطر تنهایی بود یا به خاطر هر چیز دیگه ای که بود شدیدا بی انرژی و کسل شده بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. این روزا شدیدا افسرده شده بودم و هیچ کاری نمیتونستم کنم.


نیما ماشینشو گذاشت که اگر من خواستم بخرم ببرم مکانیکی نشون بدم و خودش هم با ماشین منصور رفت تا چند روز دیگه با هواپیما برگرده. توی ماشینش خیلی داغون بود اما میگفت مکانیکی مشکلی نباید داشته باشه. توی اینترنت کلی گشتم تا بتونم یه روکش خوب برای صندلی هاش پیدا کنم چون اونطوری واقعا قابل استفاده نبود. بعد میخواستم یه دوست امریکایی پیدا کنم که حداقل یه کم باهاش حرف بزنم و ماشین هم به این درد میخورد که بخواهیم با هم یه جایی بریم وگرنه به چه دردی میخورد. بالاخره توی سایت FH Group روکش هایی که میخواستم رو پیدا کردم اما فکر کردم نکنه حالا ماشین خراب باشه بهتره اول ببرم مکانیکی.





یه روز زنگ زدم به یکی از بچه های ایرانی ها که زحمت بکشه بیاد ماشینو ببریم برای معاینه فنی. معاینه که رفتیم طرف گفت باید بیمه اش باشه. یه سیاهپوستی بود و گفت حالا اگر به من یه انعامی بدید براتون معاینه میکنم بعد که بیمه رو آوردید برگه معاینه اشو میچسبونم براتون. منم دیدم میخواد پول الکی بگیره گفتم نه. زنگ زدم مکانیکی علی که آدرسشو اون روز از اون دیلر توی آرلینگتون گرفته بودیم. تا اونجا هم رفتیم اما علی گفت که 3-4 تا ماشین دیگه روی دستمه و تا ساعت 2 نمیرسم نگاهش کنم. علی خیلی آدم باحالی بود. توی تعمیرگاهشم وارد میشدی یه بسم الله الرحمن رحیم و یه ان یکاد زده بود به دیوارش. فهمیدم که مسلمونه و آدم درستیه. ولی اون پسره بنده خدا هم کار داشت, برای همین من گفتم پس برگردیم. به نیما زنگ زدم و بیمه رو برام ایمیل کرد. و رفتیم که برای معاینه نشون بدیم پسره گفت که من یه تعمیرگاه ایرانی میشناسم که همین نزدیکاست و بخوای اونم نمایندگی مجاز معاینه هم هست.


بردیم اونجا ماشینو و اونم یه دوری باهاش زد و بررسی اش کرد و گفت هزار تا ایراد داره. تصادف هاشو یکی یکی گفت و گفت حتی درش هم که خرابه و دو تا دستگیره میخواد 200 دلار خرج داره. کاتالیک کانورتش هم که خراب بود گفت تست آلودگیش پاس نمیشه و باید درست کنی و اونم حداقل 250 دلار خرج داره و کلا گفت باید 1500-2000 تا خرج کنی تا بتونی استفاده کنی. بعد هم اگر به خرج بیفته دیگه درست بشو نیست چون خیلی کار کرده. گفت داشبوردش و همه چیش هم عوض شده و اون عدد مایلیجش هم درست نیست. خلاصه 20 دلاری دستمزد گرفت و حسابی رای ما رو زد که این ماشینو بخریم.



مکانیکه گفت می ارزه 1000 دلار بدی و بخریش و بعد هم یه مدت سوارش بشی و خراب شد ولش کنی گوشه خیابون. البته اونم دیگه خیلی غلو میکرد خود نیما با این میرفت هیوستون و برمیگشت و توی جاده ها هم این روزا همش با این ماشین میرفتیم و در ظاهر مشکلی نداشت. با خودم فکر کردم ای بابا ما دنبال یه تویوتا کرولای سفید خوشکل بودیم و دو سه تا هم با قیمت مناسب پیدا کردیم و نخریدیم, نزدیک بود چی بخریم. بعد هم تازه میخریدم اصلا روم نمیشد بخوام تیلور خانمو سوار این ماشینه کنم. اون روز هم که دیدم توی برگه نوشته امتحان جامع ها رو باید پاس بشیم و گرنه فاندمون قطع میشه دیگه حسابی ترسیدم که همین 3000 تایی هم که توی حسابم هست بره و نداشته باشم که برای ترم بعد هم ثبت نام کنم. این شد که دیگه به طور کلی از خرید ماشین منصرف شدم.

چند روز بعد نیما آمد و ماشینشو برد. عذرخواهی هم کرد و گفت نمیدونستم اینطوری وضعیتش و البته قرار ما هم همین بود که من ببرم اگر  مکانیکی گفت خوب نیست نخرم. بعدش هم گفت پول مکانیکی رو من بدم من قبول نکردم چون من هر ماشینی میخواستم بخرم باید پول مکانیکی رو میدادم خب.

31 دسامبر - شب سال نو

شب سال نو مراسم گذاشته بودند. نوشته بودند آتیش بازی ما هم گفتیم که بریم یه آتیش بازی ای ببینیم. شب ساعت 7 و نیم بود که رسیدیم و قرار بود که مراسم ساعت 8 شروع بشه. یه دوری توی محوطه زدیم و هنوز خیلی خلوت بود. خیابون ها هم یه جاهایی رو بسته بودند و چند تا ورودی هم که داشت مردم رو میگشتن که اسلحه یا چیز خطرناک همراهشون نباشه.




محوطه اصلی که رسیدیم یه صحنه ای بود که روش نمایش اجرا کنند و یه چند تا تلویزیون بزرگ دور تا دور بود. دور تا دور صحنه هم امکانات نور پردازی و دوربین سیار بود که از جمعیت فیلم بگیره. اونجا که ایستاده بودم با خودم فکر میکردم نکنه اینجاهایی که ما آمدیم جای حرامی باشه اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم.




من اولش فکر کردم مراسم از 8 تا 10 هست و همش آتیش بازیه اما بعدش یه گروه موسیقی آمد روی صحنه و شروع کرد به خوندن. دختره هم خیلی زشت بود ولی تا تونسته بود آرایش کرده بود. فکر کنم گروهه داشت آهنگ های دیگران رو میخوند.



یک آهنگی هم بود میگفت to the right, to the right, to the right بعد همه با هم چند قدم میرفتن به راست. بعد میگفت to the left, to the left, to the left بعد همه با هم چند قدم میرفتن به چپ و یه دور 90 درجه و دوباره از اول! اینقدر هم همه چسبیده به هم بودند که نمیشد یکی سرجاش بایسته و ما هم باهاشون یه کم چپ و راست و عقب جلو رفتیم و در کل خیلی باحال بود تجربه اینطوری دیگه نداشتم که وسط رقص دسته جمعی باشم. امشب همش فکر میکردم که شاید تیلور خانم هم بیاد اینجا اما هر چی صبر کردم نیامد. بعدا فهمیدم رفته بوده time square.





آمدنی از این کلاه های تگزاسی و بوق ها هم دادند بهمون که من وسط مراسم بخشیدمش به یکی که داشت میپرسید از کجا گرفتید. اما کلی اون وسط بوق زدم.



بعد که تموم شد منصور گفت سال تحویل ساعت 12 شب هست و تا اون موقع از آتیش بازی خبری نیست. من گفتم وای آخه هوا خیلی سرد بود و میخواستم شب زودتر بخوابم. سر ساعت عوض کردند و یه جای دیگه توی همون محوطه یه گروه موسیقی بود و اونا شروع کردند. منم رفتم از اونا هم عکس گرفتم. البته ما که اینور بودیم خیلی ها از همون تلویزیون های دور تا دور نگاه میکردند.



ساعت 10 که شده بود دیگه خیلی شلوغ شد و دیگه نمیشد جا به جا شد. منم منصور و نیما رو گم کردم. اونجایی که ایستاده بودم اولش دو تا احتمالا ایرانی بودند که از اون بغل آبجو سفارش داده بودند و داشتند میخورند. ازشون فاصله گرفتم که بوی الکلشون اذیتم نکنه. امشب جایی که ایستاده بودم 7-8 تا دختر خیلی خوشکل هم دیدم! کلا دیگه فکر کنم آخر شب بود.


بعد اون وسطا یه چیزی گفت و مثل اینکه مسابقه بود و یه عده سوار موج جمعیت دست به دست پرت میکردند که برن عقب. هیچ کدومشون هم به مقصد نرسیدن. یکیشون هم نزدیک بود روی سر من بدبخت خراب بشه که جا خالی دادم.



بعد یه چیزی اعلام کرد, اونایی که بچه داشتن بچه هاشونو گرفتن کولشون و اونایی که با دوست دختراشون آمده بودند اونا رو گذاشتن روی شونه اشون و دستاشونو تکون میدادند و میخندیدند.



یه گروه موسیقی دیگه آمد و کل آهنگ های معروفی که شنیده بودم این مدت و نشنیده بودم رو پشت سر هم یه قسمت یه قسمت خوند. سر هر آهنگ یه عده ای هم باهاش تکرار میکردند. بعد رسید به این آهنگ never ever ever تیلور خانم یه دفعه همه جمعیت با هم بلند بلند تکرار میکردند. برای اولین بار بود که حس کردم بین این همه غریبه انگاری یه چیز مشترکی بینمون هست! همین باعث شد یه دفعه خیلی خوشحال شدم و حس کردم که حالا حسم با همه اینایی که دور و برم هستن مشترک شد. چیزی طول نکشید که اون حس رفت و دیدم واقعا شادی اینا رو درک نمیکنم.



اونور هم یه دیجی بود که هر چند وقت یکبار توی تلویزیون میامد و یه آهنگ اون میزد و همه هورا میکشیدند. اونم خیلی قیافه جالبی داشت. برای اولین بار حس کردم که دیجی هم وقتی همه با هم هستن بد نیستا! البته فکر کنم طرف خیلی حرفه ای بود. 




یک دقیقه مونده بود به تحویل سال شمارش معکوس شروع شد. همه جمعیت با هم داد میزدند 45 - 44 - .... 5 - 4 - 3 - 2 -1 و بعد اونجا از صدای شادی اینا منفجر شد. همه با تمام وجود داد میزدند و میخندیدند. بعد بالاخره آتیش بازی شروع شد.



آتیش بازی هم خیلی قشنگ بود. البته نشد که عکس های خوبی بگیرم دیگه همینا بهتریناش بود که جدا کردم. یادم به حرف یکی افتاد که اینجا نوشته بود که شب بترکونی بوده. فکر کنم امشب از همه شبای دیگه اینجا بترکون تر بود!




وقتی داشتم عکس میگرفتم ساختمان روبروی اونجا نظرم رو جلب کرد. یه عده ای توی بالکن ها ایستاده بودند و داشتن نگاه میکردند و بعضی وقتا هم دست تکون میدادند. یادم به اون روزا افتاد توی اون جمعیت ها که بالای هر ساختمانی یه عده ای ایستاده بودند و دست تکون میداند و شادی میکردند و توی دلشون مردم رو تحسین میکردند. یادم افتاد که اون روزا توی چه جمعی بودم و امروز توی چه جمعی. واقعا چی شد اون روزا؟



بالاخره مراسم آتیش بازی تموم شد. یه عده ای هم اونجا بودند و ماندند و با کسانی که آمده بودند عکس گرفتن و بعضی ها هم تازه رفتند توی مغازه های اطراف. برای اولین بار هم توی دالاس این همه جمعیت دیدم که پیاده رو رو کامل اشغال کرده بودند. گفتم کاشکی همیشه همینطوری شلوغ بود. تازه این بهترین برنامه شهرشون بوده همینقدر بیشتر نیامده بودند.




توی ماشین توی راه برگشت منصور از قول یکی از بچه های ایرانی که چهار سال اینجا زندگی کرده بود میگفت که ما هیچی از زندگیمون نفهمیدیم, حتی بلد نیستیم شاد باشیم. منم یاد حس هایی افتادم که وسط اون جمعیت داشتم.