حقوقی که از شرکت طلب داشتم (و دارم) هنوز به حسابم ریخته نشده بود. بعد برای اینکه چک کنم دردسر داشتم چون اینترنت بانکم فعال نبود و مدام میرفتم توی این سایت بنیاد کودک که ببینم اگر پول آمده توی حسابم بریزم برای این بچه. قبل از آمدنم یه 100 هزار تومن توی اون بی پولی دادم تا به مامانم و بابام وکالت جامع و کامل بدم که هر کاری رو نرسیدم کنم برای بانک و ... اونا بتونن به جام انجام بدن. حالا این وکالت ظاهرا اینطوریه که از نظر حقوقی شامل همه چیز میشه.
چند وقت پیش به بابام گفتم که بره این اینترنت بانک حسابم رو فعال کنه که بتونم راحتتر این موجودی رو چک کنم و از شرکت هم بتونم پیگیری کنم ببینم بالاخره میخوان این پول ما رو بدن یا نه. خلاصه بابای ما هم رفته اونجا و گفته بود پسر من این وکالت جامع و کامل رو داده ما اینجا براش اینترنت بانکشو فعال کنیم. کارمند بانک هم یه نگاهی به طومار وکالته میندازه و میگه اینکه توش اینترنت بانک ننوشته, ما نمیتونیم انجام بدیم. بگید خودش بیاد. بابای ما هم میگه خودش رفته امریکا نمیتونه بیاد برای همین به ما وکالت داده خب. اونم میگه ااا رفته امریکا؟ (غلط کرده!) آدمی که رفته خارج از کشور حساب ریالی میخواد چکار؟ من الان براش حسابشو میبندم هر وقت تشریفشونو آوردن بگید بیان براشون حساب باز میکنم.
خلاصه حسابی که شرکت قرار بود توش پول بریزه به این نحوه بسته شد. به این میگن یک کارمند پیش وظیفه شناس الگوی جامع و کامل جامعه ای که توش زندگی میکردم که realtime قانون وضع میکنه و اجرا میکنه. البته اینو به خدا و پیامبر نسبت نداد که دیگه تکمیل بشه. این وکالت جامع و کامل رو من داده بودم فقط و فقط برای همین کار که یه وقتی من میام اینجا اون بچه بدون پول نمونه. یکی نمیگه آخه به تو چه که من خارجم یا داخلم یا هر چی؟ طبق کدوم قانون حساب منو میبندی. این شد که آخرین امیدم هم برای ریختن پول به حساب این بچه از بین رفت. بانک پارسیان هم عینا با این بهانه که توی وکالت ننوشته اینترنت بانک این کار رو نکرد.
چند وقت پیش یه بلیت برای داداشم خریدم که بره ایران به بابا اینا گفتم که نمیخواستم پولشو ازشون بگیرم اما حساب ایرانم به مشکل خورد و مجبورم الان هر ماه ازشون اون پول رو بگیرم تا این بچه اونجا بدون خرجی نمونه.
دوشنبه شب با یکی چت میکردم که یه چیزایی گفت خیلی ناراحت شدم. انگار همه خوشی ها رفت. صبح رفتم دانشگاه چون خیلی گرفته بودم سر کلاس دو تا صندلی اونطرف تر آمیندا نشستم. اولش یه کم مایل شد به سمت من اما بعدش دید که من یه کم اونطرف تر نشستم. نمیدونم شاید فکر کرد که اصلا تحویلش نگرفتم. این هفته با حامد ورزش رو شروع کردیم. هر شب رفتیم Activity Center. در واقع حامد شد مسئول کارهای فوق برنامه من. قرار شد چند وقتی ورزش کنیم تا سالم باشیم. ورزش هم برای افسرده نشدن چیز خوبی و هم برای سالم موندن.
شب روی تردمیل که بودیم حامد گفت برای رقص فردا میایی؟
بهش گفتم من دیگه نمیام.
گفت آخه چرا؟ ببین اگر از نظر شرعی فکر میکنی من دنبال دلیل برای نرفتن نمیگردم. برای همینم میرم.
منم گفتم چون لغوه!!!!
گفت چیه؟ لغوه؟؟؟ و زد زیر خنده.
گفتم: فرض کنیم دلیلی برای نرفتن هم نباشه اونوقت دلیلی برای رفتن هم من ندارم. میتونم این وقت رو بیام اینجا ورزش کنم.
گفت پس شجریان هم گوش میدی لغوه؟ یا ...
گفتم نه اتفاقا عین ثوابه. برای چی لغو باشه وقتی چیزای خوب میخونه!
گفت برای من که لغو نیست. حالا بعدا صحبت میکنیم.
بازم چون آخر هفته حوصله نداشتم درس بخونم, رفتم اینترنت یه کم اطلاعات پیدا کنم. خوبی امریکا و زبان انگلیسی اینه که در مورد همه چیز آموزش و اطلاعات هست. من میخواستم به دختر امریکاییم هم نامه بفرستم بلد نبودم رفتم از توی یوتیوب یکی دو تا فیلم نگاه کردم فهمیدم چطوریه.
تصمیم گرفتم که برم با آمیندا دوست بشم برای همین خواستم که اولش یه چیزایی یاد بگیرم. در مورد دخترا هم یه چیزایی خیلی جالبی توی یوتوب دیدم. جالب بود چون تقریبا همه مطالبش برام جدید بود! مثلا اگر یه دختر از شما خوشش بیاد چکار میکنه یا اگر یه پسر از یه دختر خوشش بیاد چکار میکنه. یا پسری که خجالتی باشه چکار میکنه و ... بعد دقت کردم دیدم در مورد همه تجربیات قبلی ام یه جورایی درست میگفت. مثلا یه جاش به دخترا میگفت که اگر یه پسری بهتون میگه you are beautiful منظورش اینه که از soul شما خوشش میاد. اگر میگه cute یعنی از face شما خوشش میاد و اگر میگه hot یعنی از body شما خوشش میاد!!! جالب بود چون من همیشه تیلور خانم برام beautiful حساب میشد و بعضی ها هم مثل آمیندا cute (با نمک) حساب میشدن. دختر hot هم که ندیدم چون هیچ وقت توجه نکرده بودم. البته توضیح نداده بود که مثلا یکی adorable باشه یعنی چی مثلا میریام برام adorable بود که نه cute و نه beautiful! خوبه که آدم ناخودآگاه توی دسته بندی های کشفیات اینا قرار میگیره. در کل یه عالمه از این ویدئوها نگاه کردم که خرابکاری نکنم. بقیه اش هم یه سری ویدئوهای تیلور خانمو نگاه کردم و چندتا لغت جدید یاد گرفتم.
شب که برگشتم خونه طبق معمول صندوق پستی ایمو چک کردم. دیدم یه نامه از Save the Children برام آمده. چند روز پیش هم یه عالمه توضیحات برام فرستاده بودند راجع به برنامه هاشون و ... توی اون توضیحات چیز ناراحت کننده این بود که این بچه ها که بزرگ میشن دیگه روی پای خودشون هستند و ارتباط باهاشون قطع میشه.
اون روز داشتم فکر میکردم که اینا چقدر بهتر از ایرانی ها کار کردن و این همه توضیحات و چیزای مفید فرستادن. ایمیل هم زده بودم گفته بودن که چون در مورد امریکا حساسیت وجود داره همه چیو با پست عادی میفرستن.
پاکت نامه رو که گرفتم دستم انگار همه خوشحالی های عالم آمد توی دلم. گفتم اینا همه مدارکا رو قبلا فرستاده بودند این احتمالا جواب ایمیل منو داده. پرواز کنان آمدم خونه و پاکت رو باز کردم.
نقاشی دخترمو که دیدم از خنده و شادی منفجر شدم.
این قشنگ ترین و البته خنده دار ترین نقاشی ای بود که توی عمرم دیده بودم. از اون نقاشی هایی هست که ساده است ولی روح داره. مخصوصا اون خنده! اینجا نمیتونم عکس خودشو بذارم وگرنه شباهتی که به خودش داره از همه خنده دار تره, مخصوصا یه قسمت موهاش که توی صورتشه و خنده اش منو کشته. دستاشم که باز کرده که انگار میخواد منو بغل کنه. امروز چند روزی از اون روز میگذره اما من هنوزم که هنوزه این نقاشی رو که نگاه میکنم نمیتونم جلوی خنده امو بگیرم. تصمیم گرفتم اینو برای همیشه نگه دارم.
پشت برگه یه توضیحاتی در مورد خودش نوشته بود.
دخترم تلویزیون دوست داره, موسیقی هم کانتری گوش میده که فکر کنم ازینایی هست که عشق تیلور خانمه. اینجا همه دختر امریکایی ها عشق تیلور خانمن. صورتی هم که رنگ دختراس. کتابای Junie B Jones رو هم رفتم توی اینترنت نگاه کردم مثل سری های حسنی بود که ما بچگی میخوندیم.
شوی Victorious رو هم از یوتیوب یک قسمتشو نگاه کردم اونم خنده دار بود. آموزش های اجتماعی برای بچه های نوجوان با طنز.
دخترم ساینس دوست داره و میخواد معلم بشه. فقط من نگران اون بچه هایی هستم که این فردا میخواد معلمشون بشه. پنج تا کلمه نوشته شش تا غلط املایی داره!
امروز یکی از بهترین روزای عمرم بود. از اونایی که تیلور خانم میگه the best day ever. اینقدر که خندیدم و اینقدر که شاد بودم و امشبم که این نامه رو گرفتم, صدها هزار بار خدا رو شکر کردم. امشب داشتم فکر میکردم که شاید من کوچیک فکر میکردم و به جای 40 تا بچه بتونم 400 تا یا شاید 4000 تا داشته باشم.
دیشب که میخواستم بخوابم گفتم خدایا ببخشید نمیدونستم اینطوری میشه! گفت هیچی نگو! اینقدر زود منو بخشید که شک کرده گناهی کرده باشم!!! یه چند وقتی بود که شدید افسرده شده بودم و صبح ها هم به زور برای نماز بلند میشدم. امروز صبح بعد از مدت ها صبح که بیدار شدم حوصله داشتم که قرآن بخونم.
رزومه حامد
قرار بود که امروز باز نمایشگاه کار باشه توی دانشگاه و بچه ها رزومه هاشونو بدن به شرکت ها برای تابستون یا ترم دیگه اینترنشیپ بگیرن. من و حامد هم قرار بود که بریم. صبح رفتیم دیدم حامد رزومه منو عینا کپی کرده! گفتم خب اینو الان بدیم شرکت ها که تابلو میشیم. خلاصه نشستم یه یک ساعتی براش رزومه رو درست کردم از مال خودم هم بهتر شد!
بعد داشتیم میرفتیم نمایشگاه که من گفتم بیا اول بریم دستشویی از اون طرف بریم. حامد ایستاد که وسایلا رو نگه داره. زمانی که برگشتم حامد گفت که امروز نماز جمعه است الان این پسره آمد بهم گفت. گفتم جدی؟ نمیدونستم. گفت آره. یکی از بچه ها الان بهم گفت. همینطوری که توی دلم خدا خدا میکردم که نگه نه ازش پرسیدم میایی بریم؟ گفت آره پس بذار منم وضو بگیرم. گفتم باشه. بعد یکی از بچه ها آمد که نمیدونم کجایی بود گفت الان به دوستت گفتم که بیایید نماز جمعه. گفتم حتما. گفت چرا تا حالا نیامدید؟ گفتم والا من خبر نداشتم که اینجا نمازجمعه هم داریم ولی الان میاییم.
در نماز جمعه
بعد رفتیم برای نماز جمعه. اول خطبه ها رو خوندند. خطبه ها در مورد یاد مرگ بود و فواید یاد مرگ. وقتی خطبه ها رو میخوند فکر میکردم که چقدر من خوشبختم که توی این دانشگاه قبول شدم. صف های نماز هم پر شده بودند. بعد از خطبه ها نماز رو به جماعت خوندیم. این نماز بهترین نمازی بود که توی دانشگاه خونده بودم. تقریبا 50-60 تا پسر و 10 تایی دختر بودند. از نماز که آمدیم بیرون پسره گفت که هر هفته اینجا ما نماز جمعه داریم حتما بیایید. راستی چرا ایرانی ها نمیان؟ پارسال یه پسره بود میامد اما این همه ایرانی اینجاست چرا هیچ کسی نمیاد؟
توی دلم داشتم فکر میکردم که نمیدونی ایرانی زیاده ولی مسلمونش کمه. ولی بهش گفتم شاید خبر ندارن, آخه منم خبر نداشتم و تازه فهمیدم. البته ترم پیش جمعه ها باید سر کار میبودم. گفت پس شما خبر بدید, توی فیس بوک با ایمیل هر کسی رو میدونید دعوت کنید بیایید. منم گفتم باشه.
بعد از نماز
از نماز که آمدیم بیرون حامد گفت مثل نمازجماعت های ایران بود. گفتم آره خیلی به من حال داد. گفت آره خطبه هاش هم خوب بود. گفتم فقط تکبیر کم داشت! مثلا بعد از خطبه اول وسط جمعیت باید میگفتیم مرگ بر امریکا...! اینو که گفتم حامد منفجر شد از خنده. بعد از چند دقیقه که نمیتونست جلوی خنده اشو بگیره گفت تو چه پسر باحالی هستی! منم باخودم فکر کردم جدی؟ کسی تا حالا بهم نگفته بود.
نمایشگاه کار
بعد از نماز رفتیم برای نمایشگاه کار. چشمتون روز بد نبینه که صف های کیلومتری تشکیل شده بود برای هر شرکت. من کلا میخواستم 5 تا شرکت رزومه بدم. یکیشون که خیلی خلوت بود رو رفتم اول دادم و بعد رفتم برای دومی. دیگه 45 دقیقه توی صف ایستادم دیدم نه جلو نمیره. طرف هم خیلی بیشعور بود چون با یکی 12 دقیقه حرف زد و با نفر قبلی 7 دقیقه حرف زد. حالا اون دختره که باهاش 7 دقیقه حرف زد ترم پیش توی کلاس ما بود و یک خنگ به تمام معنا بود که نمیدونم چه چیزی مورد علاقه ایشون بوده که این همه وقت ملت رو گرفته. یعنی طرف حتی فرق بین interview و گرفتن رزومه رو نمیدونست. خلاصه دیگه عصبانی شدم و از صف زدم بیرون رفتم توی اتاقم که آنلاین برای جاهای دیگه اپلای کنم.
بعد از نمایشگاه توی اتاق من
توی اتاق که بودم حامد آمد که وسایلاشو برداره. صحبت در مورد دیشب شد و اینکه ممکنه من دیگه برای اون رقصه نیام. بهش گفتم که آره من تا حالا دست هیچ دختری رو نگرفته بودم و داستان رو تعریف کردم. حامد هم زد زیر خنده و بیشتر از یک ربع نمیتونست جلوی خنده اشو بگیره دیگه هر حرفی میزدیم وسط خنده هامون میزدیم.
گفت: پس تا حالا دست هیچ دختری رو نگرفته بودی یه دفعه دیدی تو بغل دختر امریکایی خشکله هستی!
گفتم آره, من بدبخت میخواستم beauty and the beast بشم, چی شد!
گفت حتما دیشبم از فکر این دختره نخوابیدی؟!
گفتم نه بابا, مثل یه بچه راحت خوابیدم. بعد گفتم حالا فکر کن آقایون شب میرن تانگو فرداش میان نماز جمعه!
گفت کجای کاری که الان آمدم بگم بیا بریم جلسه بی خدا ها!!!
گفتم فقط همینمون کم بود برای امروز. حتما بعدشم با هم بریم جلسه انجیل خوانی!!!
خلاصه ترکیده بودیم از خنده.
تا شب نامه های Cover Letter رو برای یه شرکت دیگه آماده کردم که فردا بفرستم.