زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

28 سپتامبر - قبل از حرکت به سمت نمایشگاه تگزاس Texas Fair

این مدت خیلی روحیه ام خراب شده بود چون جواب کوییز اون هفته آمده بود و من C+ گرفته بودم که خیلی خیلی نمره بدی هست. وضعیت دلار هم که توی ایران شدیدا به هم ریخته بود و من همش داشتم فکر میکردم که اگر معدلم کم بشه و فاندم قطع بشه چکار باید کنم. از یه طرف هم خب اینجا جدید بودیم و هنوز با شرایط دانشگاه کنار نیامده بودم. جکی هم امتحانشو C+ گرفته بود اما دوستش A گرفته بود. اینجا امتحانا همه توی نمره نهایی حساب میشه و یه نمره بد نمره نهایی رو هم خراب میکنه. ما هم که معدلمون کم بشه فاندمون قطع میشه.

 

امروز قرار بود که از طرف دانشگاه ببرنمون نمایشگاه تگزاس. یه نمایشگاه که سالیانه برگزار میشه و دلم نمیخواست که از دستش بدم. از طرفی یک ماه میشد که آمدیم دالاس و من هیچوقت فرصت نکرده بودم که برم مرکز شهر ببینم چطوریه. امروز یه پسر ایرانی هم با من همراه شد که اسمشو میذارم جواد. جواد آمده اینجا فوق لیسانس بخونه و فاند هم نداره و باید از جیب خودش مخارجشو بده. جواد سن اش کمتر از منه و اصلا از اینکه آمده امریکا راضی نیست و میگه که خیلی توی ذوقش خورده و امریکا از شهرستانی که توی ایران زندگی میکنه بدتره. (من اسم شهرستان رو نمیبرم که خدایی نکرده اسائه ادبی به مردم اونجا نشه). توی ادامه داستان یه کم در مورد جواد بیشتر صحبت میکنیم. جواد با من همراه میشه که چند تا عکس ازش بگیرم که بذار روی فیس بوکش چون دوست دخترهای ایرانش منتظرن!

 

قبل از اینکه بچه ها جمع بشن چند تا سنجاب خوشکل داشتن توی دانشگاه بازی میکردن. من رفتم نزدیک یکیشون که ازش عکس بگیرم. یکیشون رفته بود بالای درخت و چند لحظه من داشتم نگاهش میکردم و اونم چشم دوخته بود توی چشمای من. جواد گفت مواظب باش اینا خیلی وحشی هستنا یه دفعه دیدی پریدن روت. گفتم جدی؟ به نظر من که خیلی ناز هستن. توی دلم هم از خدام بود که بپره روم! ولی خب از من میترسید. 

 

درمان درد عشق

گذر کردی درویشی به راهی
        بدیدی عاشقی اندر هوایی
سخن راندی به نخوت از برایش
         که دردت دانم و دارم دوایش
نگه کردی به رویش طعنه جویان
         نگاه عاقلان اندر سفیهان
که کل را گر همی باشد دوایی
        سر خود را مگر درمان نمایی
رها کن عاشقان را در هواشان
        چه خواهی تو مگر از جان ایشان

بیست و پنجم سپتامبر - اولین مراجعه دانشجوها به دفترم و امتحانم

امروز عصر امتحان داشتم و از ظهر توی دفترم نشسته بودم داشتم میخوندم. ساعت دیگه نزدیک ساعت کاری ام شد و خدا خدا میکردم که مثل اون دفعه هیچ کسی نیاد تا بشینم امتحانم رو بخونم. یه ده دقیقه ای گذشت هیچ خبری نشد و منم غرق مطالعه شدم. همینطوری که داشتم میخوندم یه دفعه سر و کله دو تا هندی پیدا شد.  

گفتم یا بسم الله, خدا کنه یه سئوال آسون بپرسن و زود بذارن برن من امتحانمو بخونم. دیگه آمدن توی اتاق و یه راست رفتن سر سختترین قسمت درس که خودمم توش گیر داشتم. یعنی چند سال پیش خونده بودم دیگه درست یادم نبود که چی به چی بود. گفتن یه مسئله سخت اینطوری که باشه ما نمیدونیم اصلا چکار باید کنیم. 

منم داشتم فکر میکردم آخه ننه ات خوب بابات خوب من بدبخت یک ساعت دیگه امتحان دارم, این چیه برداشتی آوردی. بعد رفت گفت مثلا این مثالی که استاد حل کرده رو ما میخواهیم خودمون حل کنیم بلد نیستیم. گفتم خب باشه حالا شروع کنید حل کردن منم راهنماییتون میکنم که حل کنید. راهنماییشون کردم که سئوال که سخته باید بشکنیدش به قسمت های کوچیکتر و کم کم حل کنید. یه دو تا گام رفتیم جلو, یه دفعه من کلا قاطی کردم. آخه مسئله از چند روش مختلف حل میشد و منم یه دفعه گیج شدم که تا اینجا آمدیم داریم کدوم روش رو چطوری میریم. شروع کردم به سئوال کردن که حالا چکار کنیم که شاید از توی جواباشون یه چیزی در بیاد. همینطوری هم از پشت پنجره در چند تا دختر و پسر چینی و نمیدونم کجایی هم میآمدن سرک میکشیدن که کی کار اینا تموم بشه اونا هم بیان سئوال بپرسن. کلی هم سر اونا استرس گرفته بودم. 

هی من ازشون سئوال میکردم خب حالا چکار کنیم و اونا هم جوابای خیلی بی ربط میدادن. منم خلاصه سعی کردم روش های مختلف حل مسئله رو براشون توضیح بدم. آخرش تا جایی بردمشونو گفتم ببینید من اگر براتون حل کنم که یاد نمیگیرید. تازه این مثال رو خود استاد هم حل کرده جوابشو دارید بنابراین خودتون برید سعی کنید خودتون حلش کنید تا یادش بگیرید. اگر باز نتونستید فردا بیایید من براتون توضیح میدم. ولی من مطمئنم که اگر از این در برید بیرون یه کم روش فکر کنید میتونید! اولش میگفتن نه و حالا حل کن ببینیمو و... اما بالاخره راضی شدند و رفتند. 

 

اینا که رفتن دیدم ده دقیقه بیشتر تا امتحانم نمونده. دیگه خبری از اون دختر چینیا و ... هم نبود. سریع جمع کردم و رفتم سر امتحان. چشمتون روز بد نبینه که توی امتحان همش داشتم فکر میکردم که آخه چرا سئوال به این تابلویی رو گیر کردم. همین سئوال عینا توی امتحان پایان ترم همین درسم هم آمده بود. شدیدا هم عذاب وجدان گرفته بودم که آخه تو داری پول میگیری که همین کار رو کنی چرا نتونستی؟ دستم هم درد میکرد چون صبح گرفت به یکی از درهای دانشگاه و انگاری که برق داشته باشه شدیدا درد میکرد. سرم هم درد گرفته بود از اینکه یک ساعت داشتم با این دو تا دانشجو سر و کله میزدم. تمام مدت امتحان اصلا تمرکز نداشتم و بدبختی امتحان هم ریاضی بود. خلاصه امتحان رو شدیدا خراب کردم. خوب شد که این یه کوییز بود که قبلا گفته بود میخوام بگیرم و میان ترم که اصلی تره هفته بعدش بود. 

 

فردا یکیشونو دیدم که خیلی خوشحال بود و کلی هم ازم تشکر کرد و گفت تا رفتیم بیرون راحت تونستیم حلش کنیم. گفتم خدا رو شکر امتحان ما که خراب شد حداقل یه کاری درست انجام شد.

بیست سپتامبر - شبی با بچه های میکروسافت

چند روز پیش رفته بودم دانشکده مهندسی دیدم که توی بورد یک عکس چند تا بستنی خوشکل کشیده. کلی خوشحال شدم که یه جایی قراره بستنی مجانی بده. نگاه کردم دیدم که به به میکروسافت یه جلسه ای داره که بستنی هم میدن.  

  

 

امشب اون جلسه میکروسافت بود. بازم خیلی ناامید کننده بوده که بعضی حرفاشونو نمیفهمیدم. چیزی که متوجه شدم بچه ها اونایی بودند که توی غرفه نمایشگاه کار بودند و ظاهرا از بچه های همین دانشگاه بودند. از اونجا فهمیدم که یکیشون گفت ما بچه های همین دانشگاه هستیم و از خدامونه که بچه های بیشتری از این دانشگاه بیان توی میکروسافت. البته نماینده های میکروسافت بودند خب. من یه کم دیر رسیدم و نمیدونم اول جلسه چه خبر بوده باشه. 

  

 

من که رسیدم بچه ها داشتن در مورد خود شرکت و نحوه استخدام و ... سئوال میکردن. جالب بود که میگفت ما اصلا به معدل نگاه نمیکنیم. یه سری شرکت های بزرگ مثل آمازون و ... هستن که شرط معدل دارن اما میکروسافت اصلا براش مهم نیست. کار براش مهمه و تجربه اون کسی که میخواد استخدام بشه. چیز جالب دیگه ای که میگفت این بود که میگفت ما دنبال کسایی میگردیم که روحیه اشون میکروسافتی باشه. یعنی خودشونو از ما بدونن. نه اینکه حالا یکی چون اینجا بهش پول بیشتر میده بیاد. باید بدونه که اینجا ما چیکار داریم میکنیم و قراره چکار کنیم. 

  

خیلی سئوالات در مورد رزومه و نحوه گزینش و ... بود. در مورد رشته هایی که لازم دارن گفت ما فعلا بیشتر برنامه نویس میخواهیم اما از رشته های دیگه هم میگیریم. یکی پرسید که مدیریت چی؟ اونم گفت از مدیریت هم میگیریم اما خب در مقایسه با برنامه نویسی خیلی کمتره.  

 

با خودم فکر کردم ما که اینجا کاسب نیستیم بریم حداقل بستنی رو بگیریم. آمدم بیرون بستنیمو گرفتم. دو تا سطل فکر کنم 12 لیتری بستنی گذاشته بودند و به هر کسی یه مقداری توی ظرفش میریختن. تا حالا همچین بسته بندی ای برای بستنی ندیده بودم. یه ذره کنار بستنی ایم یه شربتی که گذاشته بودن ریختم که خیلی خیلی بدمزه بود. خلاصه بستنی هم کوفتم شد. اون آلبالوها هم فکر کردم که باید خیلی خوشمزه باشه اما هیچ مزه ای نمیدادن. خود بستنی اما خوشمزه بود.

 

 

 

همینطوری که بستنی ایمو میخوردم دیدم که قبلش هم پیتزا دادن و ما بی خبر موندیم باز.  

 

 

بیست سپتامبر - اولین روز توی اتاقم

امروز اولین روز بود که توی اتاقم بودم. چون هفته دیگه سه شنبه امتحان داشتم نشستم و امتحانم رو خوندم. هر وقتی یه صدای پایی می آمد همینطوری دلشوره داشتم که وای الان یکی از دانشجوها میاد و سئوال داره. همینطوری اون دو ساعت ساعت کاری ام رو دلشوره داشتم تا اینکه بالاخره تموم شد و هیچ کسی نیامد. با خودم فکر کردم که چه خوب میشد اگر هیچوقت هیچکسی نمیامد منم راحت درسم رو میخوندم.