امروز صبح توی دانشگاه صبحانه غلات میدادن که یه کم دانشجوها رو با غلات آشنا کنن. نمیدونن که ما توی ایران به گندم و جو و... غذاهای اصلیمون هست.
غلاتشون انواع مختلف بود که میریختن توی شیر. یه نوعش رنگی بود. میخواستم چیزای جدید رو امتحان کنم اما بعد که فکر کردم که بذار همین گندم که میدونیم چیه رو بخورم. اینم خوشمزه بود.
یه تی شرت مجانی هم با آرم دانشگاه گرفتم. یکی از بچه ها گفت که امسال مثل اینکه خیلی تی شرت دادین. اون خانمه هم گفت بله. امسال بیشتر از پارسال بوده.
بعد از کلاس یه کم رفتم توی سایت و وبلاگو آپدیت کردم و یه کم هم در مورد تیلور خانم خوندم و با خودم فکر کردم این همه راه ما آمدیم امریکا اینم اینطوری حداقل نذاشت یک هفته بگذره...
چون باز یخچال خالی شده بود رفتم و خرید کردم و ساعت نزدیک 10 بود که رسیدم خونه.
هر چی دست کردم توی جیبم کلید نبود! ای خدا بازم کلیدمو گم کردم. صبح که میخواستم صندوق پستی امو چک کنم دست کردم توی جیبم حس کردم کلید در باهام نیست اما چون کلی هم پول خرد همراهم بود گفتم شاید قاطی پول خردهاست. هر چی در زدم کسی در رو باز نمیکرد. نزدیک به یک ساعت باز در زدم. حتی همسایه بالایی هم آمد یه نگاهی انداخت انگار که تازه از خواب بیدار شده باشه. یکی دو نفر هم که داشتن رد میشدن شک کرده بودند که نکنه دزدی چیزی باشم؟! اصلا نمیدونستم منصور خونه است یا بیرونه. صد بار به موبایلش زنگ زدم اما بر نمیداشت. گفتم حتما گذاشته روی سایلنت و خوابیده مثل اون شب. دیگه خسته شدم و گفتم برم پیش دو تا از بچه ایرانی ها.
با کلی خرید راه افتادم رفتم خونه یکی از بچه ها که تازگی آشنا شده بودیم و بیشتر هم دوست منصور بودند. یواش در زدم که نکنه خواب نباشن و بیدار بودند. دیگه خونه اونها موندم و همینطور مدام زنگ میزدم به گوشی منصور که اگر خوابه یه وقتی بالاخره بیدار بشه. با بچه ها یه چیزی خوردم. ساعت نزدیک 12 بود که منصور زنگ زد خونه این بچه ها. گفته بود دانشگاه هستم و با دو پسر امریکایی آشنا شدم و داشتم تا حالا باهاشون پینگ پنگ بازی میکردم. بعد گفت که دیده صبح من کلیدم رو توی در جا گذاشتم. اینو که شنیدم وا موندم!!! یعنی دیده من صبح کلیدم رو جا گذاشتم, بعد از صبح تا حالا یه زنگی به من نزده؟؟؟ حالا من اشتباه کردم, اون چی؟ بعد گفت که احتمالا بچه ها برسونن منو, اگرم نرسوندن که خودم پیاده میام. گفتم زودتر بیا میخوام برم خونه بخوابم. خلاصه تا ساعت 1 و ربع نیامد و من فهمیدم که پیاده آمده. توی این مدتی که منصور نیامده بود با بچه ها در مورد امریکا و اینجا و ... صحبت میکردم.
منصور که آمد شروع کرد به صحبت راجع به دخترای دانشگاه. منصور امروز یکی از برنامه های دانشگاه رو رفته بود که توش رقص و آواز و... بوده و من اون ساعت توی سایت بودم و یه کم دپرس شده بودم و برای همین نرفته بودم. بعد آمد به اونا گفت نمیدونی چه دخترایی چه دخترایی. امروز برنامه اش از همه وقتی بهتر بود!! کلی زدن و رقصیدن و ... با خودم فکر کردم همون بهتر که نرفتم چون واقعا اعصابشو نداشتم. دیگه سر صحبشون باز شد که حالا اینا به ما پا میدن یا نمیدن و من که باید با سه چهارتاشون همزمان دوست باشم وگرنه حال نمیده و ... یکی این بگه یکی اون بگه. حرفایی که حتی شنیدنشم شرم آور بود چه برسه به بیان کردنش. این شد که کلیدمو از منصور گرفتم و به اصراری که حالا بمون یه ربع دیگه میری توجهی نکردم. آمدم خونه ساعت 2 شب بود و خوابیدم.
ما که رسیدیم دفتر سوشیال سکیوریتی خیلی خیلی خلوت بود. اکثر باجه هاش هم تعطیل بودند. پلیس اونجا یه مرد سیاهپوست درشت هیکلی بود. بعد فرم های مربوطه رو گرفتیم و پر کردیم و بچه ها یک به یک رفتند و مدارکشونو دادند. من یه عکس گرفتم اما بعدش که روی دیوار رو خوندم فهمیدم که اینجا عکس گرفتن ممنوع بوده برای همین من دیگه عکس نگرفتم.
مدارکی که میخواستن:
پاسپورت
I-20
I-94
دو تا فرم تایید کار از دانشگاه
یه یک ربعی که گذشت کم کم شلوغ شد. چیزی که جالب بود شماره ها حروف انگلیسی هم داشتن. مثلا Z394. آدمایی که می آمدند اکثرا سیاهپوست بودند و به نظر نمیامد که تحصیل کرده هم باشن. بعضی وقتا به خودم میگفتم ببین اینا امریکایی های آینده هستند. توی ایران هزار تا آدم تحصیل کرده داریم که لیاقتشون خیلی بیشتر از موقعیتیه که دارن. تلویزیون روی دیوار داشت یه اطلاعاتی در مورد سوشیال سکیوریتی و نحوه اپلای کردن براش میداد. ظاهرا جدیدا میشه که از طریق سایتش هم اپلای کرد اما احتمالا شامل ما نمیشده که دانشگاه برامون همچین سفری گذاشته. یک ربع بعد تعداد باجه هایی که کار میکرد زیاد شد و کارها تسریع شد. نوبت من که شد ازم آدرس و مشخصاتم رو باز پرسید. بازم توی شنیداری ها مشکل داشتم اما خیلی جدی نبود. بعدش مامور اونجا یه برگه بهم داد که رسید تحویل مدارک بود و گفت تا دو هفته دیگه کارتت میرسه دستت. بعد از اینکه یک یک بچه ها مدارک رو تحویل دادند برگشتیم دانشگاه. جالب بود که 40-50 نفری که ما از دانشگاه رفته بودیم در کمتر از یک ساعت و نیم همه کارهاش انجام شد. سه تا باجه فقط گذاشته بودند برای ما. در همین فاصله هم حداقل 30 نفر دیگه کارشون توی باجه های دیگه انجام شد. البته خب فقط میخواستن مدارک رو بگیرن و یه بررسی ساده کنن. کار خاصی هم نداشتن.
از طرف دانشگاه یه برنامه گذاشته بودند که اونایی که میخوان سوشیال سکیوریتی بگیرن رو ببرن و بیارن. منم پریروزش ثبت نام کرده بودم که امروز با بچه ها برم. آخه خیلی راه بود و منم هنوز کارت اتوبوسم آماده نشده بود. این شماره رو هم زودتر لازم داشتم که حقوقم سر وقت واریز بشه. همچنین برای کارت اعتباری هر چی زودتر این شماره رو داشته باشید میشه زودتر حساب باز کرد و تاریخچه اعتباری توی بانک درست کرد.
صبح خیلی دیر بیدار شدم و برای همین خیلی خیلی عجله ای خودمو رسوندم دانشگاه. وقتی که رسیدم هنوز اتوبوس مسافر نزده بود. دقیقا سر وقت رسیده بودم. بعدش سوار اتوبوس شدیم. اون خانم مهربونه آمد و مدارکمونو چک کرد. یه چند نفری هم که ثبت نام نکرده بودند رو ازشون عذرخواهی کرد. جالبه که نه اتوبوس جای بیشتری داشت و نه اونایی که ثبت نام کرده بودند التماس کردند که خانم تو رو خدا ما رو هم ببر!
توی راه که میرفتیم بازم جاهای جدیدی از شهر رو دیدم. وای خدا چقدر اینجا بزرگه. خیابونا همه بزرگ و چند بانده و بدون ترافیک های عجیب و غریب تهران. همه چیز هم تمیز بود. از ساختمان های بلند هیچ خبری نبود. چند تا ساختمون اون دور دورا بلند بودند که downtown شهر به حساب می آمدند. همینطوری که اتوبوس میرفت من خوب نگاه میکردم که منظره ای رو از دست ندم. تا اینکه بلاخره رسیدیم به دفتر سوشیال سکیوریتی.
به جاش نیم ساعت بعد رفتم برای Silent Disco. یه صف خیلی خیلی طولانی درست شده بود. ظاهرا متقاضی این برنامه ها بیشتر بود. سالنی هم که اختصاص داده بودند خیلی خیلی بزرگ بود. من خیلی دلم میخواست که تجربه کنم که این برنامه اشون چطوری هست. توی صف ایستادم و باز آدمای رنگارنگ رو تماشا کردم تا رسیدم داخل.
به هر کسی یه هدفن میدادند که توش آهنگ پخش میشد و مسئول پخشش هم همون DJ ای بود که اون وسط ایستاده بود. سالن پر بود از بچه هایی که داشتن کنار همدیگه میرقصیدند اما صدایی که میامد فقط صدای هیاهوی بچه ها بود و هیچ صدایی از آهنگ نبود. تجربه خیلی جالبی بود. من هیچوقت نمیتونم با این آهنگ های سر سام آور ارتباط برقرار کنم اما یه جاهاییشو که گوش میدادم مثلا میگفت : "I want to see your hands up" و همه دستاشونو بالا میکردند و میرقصیدند. به نظرم هیچ کدومشونم رقص بلد نبودند و همینطوری آمده بودند که خوشونو تکون بدن ورزشی کرده باشن!
تیماک هم آمده بود شیطونی کنه. کلا هر جا که جایی برای شیطونی کردن باشه سر و کله تیماک هم پیدا میشه.
نکته جالب این بود که هیچ دو نفری رو نمیدیدم که با هم دیگه برقصن و به نظر میآمد که هر کسی داره برای خودش بالا و پایین میپره. گوشی رو که در میاوردی فقط صدای کفش و بعضی وقتا هیاهوی بچه ها رو میشنیدی. در کل اگر گوشی رو نمیذاشتی نمیفهمیدی که اینا چرا دارن اینجوری بالا و پایین میپرن. شاید بدم نمیآمد منم یه کم بالا و پایین بپرم اما شاید سنم دیگه برای این کارها گذشته باشه و یا شاید خیلی خیلی بیگانه ام با این جور فرهنگ. شاید من هیچوقت نمیتونم از همچین برنامه هایی لذت ببرم. یه کم که گذشت من گوشیمو در آوردم و فقط داشتم بچه ها رو نگاه میکردم که چطوری میتونن شادی کنن. دیری نگذشت که از عکس گرفتن هم خسته شدم و برگشتم خونه.