زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

روز پنجم سپتامبر - بازم بازی توی دانشگاه

از کلاس که آمدم گفتم یه دوری بزنم ببینم توی دانشگاه ببینم چه خبره. قرار بود شروع یکی از جلسات دیگه دانشگاه باشه. رفتم سمت زمین های ورزش دانشگاه. دیدم بازم یه سری وسیله بادی آوردن که بچه ها باشون بازی کنن.  

 

منم دیگه دل رو زدم به دریا و گفتم آخه چقدر هی وسیله بیارن و من بازی نکنم. این شد که دیگه شروع کردم تک تک بازی ها رو یکی یکی رفتم.   

  

اینجا دو نفر با هم مسابقه میدادند که هر کسی زودتر برسه. من که رسیدم کسی نبود که باهاش مسابقه بدم. یه پسر هندیه بود و میگفت دو بار من رفتم دیگه همشو بلدم. خودت تنهایی هم بری حال میده. منم گفتم بهتر برم و چند تا عکس هم بگیرم.

 

   

اینم یه عکس از داخلش  

 

 

   

 آخرش هم یه سرسره بود که دیگه نشد عکسشو بگیرم. آمدم بیرون نفسم گرفته بود. فکر کنم سالها بود که اینطوری بازی نکرده بودم.

اینجا هم یه بازی بود که دور تا دور یه عده ای می ایستادن و کسی رو که میخواست از وسط رد بشه با توپ میزدن. 

   

منم رفتم تو و دو تا توپ رو رد کردم که چهارمیش محکم خورد توی صورتم و نقش زمین شدم! اما خب بالاخره جون سالم به در بردم و از اون ور آمدم بیرون.

 

دیگه خر سواری رو گفتم کار من نیست! این یکی رو دیگه صرف نظر کردم. ترسیدم بوزای هم حسودیش بشه.  

 

توی یکی از این توپ ها هم رفتم و تا آخرش برگشتم. حس جالبی بود. تا حالا توی توپ راه نرفته بودم. 

 

 

 

 در کل خوش گذشت. یه کم ورزش و تفریح هم بود.

روز پنجم سپتامبر - باز کردن کارت اعتباری

امروز صبح رفتم پیش سارینا تا برام کارت اعتباری رو باز کنه. دقیقا دو ساعت طول کشید تا بالاخره شد. چون من تازه سوشیال گرفته بودم و شش ماه هم نبود که توی امریکا بودم گرفتن کارت اعتباری یه مراحل دیگه ای داشت که سارینا هم بلد نبود. برای همین باز کلی طول کشید تا یه کارشناسی آمد و اونم یه جاهایی رو دست کاری کرد. چند بار هم سیستم سارینا گیر کرد که ریستش کرد و درست شد. میگفت که دیروز هم سیستمش خیلی مشکل داشته.  

 

بعد ازش پرسیدم که تعطیلات این هفته رو چکار کرده و اونم گفت که با شوهرم رفته دریا. یه دریایی نزدیک هوستون که با ماشین خودمون رفتیم. ازش پرسیدم خودت رانندگی کردی؟ گفت نیم ساعتشو من رانندگی کردم اما جاده که ترسناک شد دیگه بقیه اشو شوهرم رانندگی کرد. میدونی که کامیون که رد میشد من میترسیدم! گفت که خیلی بهش خوش گذشته. یه کم در مورد هوای دالاس با هم حرف زدیم که این روزا گرم شده و من بدون ماشین خیلی سختمه و درخت خیلی اینجاها نیست. میگفت آره بدون ماشین که میایی بیرون قدم بزنی میمیری من خودم میدونم. من دیگه باید میرفتم دانشگاه چون عصر هم کلاس داشتم. دیگه ازش خداحافظی کردم.  

اولین تجربه در مورد زبان چینی

بعد از جلسه وقتی که همه کم کم رفتند یه نفر چینی آمد و به من و منصور نزدیک شد و سر میز ما نشست و گفت میبینم که تیمتون هم درست شده. بعد گفت که من یه ایده ای دارم که میخوام توی این مسابقه شرکتش بدم. میخواست یه کم بدونه که آیا ما هم چیزی داریم یا نه. منم بهش گفتم هنوز معلوم نیست که ما شرکت کنیم. آخه تازه فهمیدیم همچین مسابقه ای هم هست و ما تازه آمدیم این دانشگاه و خیلی آشنا نیستیم که چطوری هست. 

  

یه کم در مورد اختراعش صحبت کرد و منصور هم یه کم بهش ایده های جدید داد. چون اختراعش به رشته منصور خیلی نزدیکتر بود. دیگه خوشش آمد و فکر کرد یه کم با ما همفکری کنه. بعد لپ تاپشو باز کرد و اختراعشو برامون توضیح داد. ایده اش بد نبود اما به نظر من خیلی مسخره بود. بعد منصور صحبت رو عوض کرد به سمت فرهنگ ایران و فرهنگ چین. دیگه رفت توی زبان چینی. من خیلی دلم میخواست بازم بحث اختراعش باشه اما کلا بحث عوض شد.  

 

بعد یه چند دقیقه ای راجع به زبان صحبت شد با خودم فکر کردم که حالا که بحث عوض شد بپرسم ببینم چطوری این همه حروف الفبا رو با کیبورد تایپ میکنن. آخه توی اینترنت یه چیزی سرچ کرد و من خیلی تعجب کردم که روی کیبوردش هیچ الفبای چینی ای نبود. بعد ازش پرسیدم که قضیه چیه. 

 

گفت که چند سال پیش یه عده ای از زبانشناسان آمدند بر اساس الفبای انگلیسی یه الفبایی برای چینی درست کردند که همین 28 حرف رو داشته باشه و دقیقا همون تلفظ حرف ها رو مینوشتن (شاید یه چیزی شبیه پینگلیش ما). اما خیلی بین مردم چین استقبال نشد. بعد خودش میگفت دلیل اصلی اش این بود که وقتی ما یه چیزی میگیم تصویرش هم میاد جلوی چشممون. اما وقتی اینطوری انگلیسی و با این الفبا مینویسیم هیچ تصویری نمیاد جلوی چشممون. یه مشت حروف بی معنا هستن. بعد دو تا خط روی صفحه کشید. این میشه "ژن" یعنی مردم. بعد با دستش شروع کرد نشون دادن که چطوری این شکله کشیده شده. بعد یه خط دیگه روش کشید و گفت این میشه بزرگ. بعد دستاشو از هم باز کرد که این شکله انگاری یه کسی دستاشو باز کرده پس میشه بزرگ!!! برای من که خیلی نامفهوم بود اما جالب بود. 

 

بعد روی کیبورد بهمون نشون داد. که چطوری مینویسه. با انگلیسی تایپ کرد ren. بعد میخوند "ژن" (یه تلفظی بین ج و ژ بود به نظرم).  

  

 

بعد گفت وقتی تایپ میکنم یه عالمه کلمه دیگه میاد که همه همینطوری تلفظ میشن. برای همین هم هست که شاید اون زبان انگلیسی مانند جا نیافتاد. یکی میگه "ژن" من نمیفهمم که منظورش حالا "مردم" هست یا حالا "حامله" است یا "چاقو" میخواد بگه و ... همینطوری توی اون لیست کامپیوتری علامت ها رو نگاه میکرد و میگفت ممکنه منظورش این باشه یا اون باشه. بعضی علامت ها رو هم گفت من تا حالا ندیده بودم!!! گفت خیلی چیزا که نوشته میشه توی چینی شکلشون فرق میکنه اما خوندنشون یکی هست. برای همینه ما کلمات رو فقط توی جمله ها متوجه میشیم.

پیتزای مجانی و روزه های من

امروز بازم توی این جلسه مسابقه پیتزای مجانی میدادند. از روزی که من آمدم دانشگاه هر روز پیتزایی خوراکی ای چیزی توی دانشگاه مجانی پیدا میشد! این چند روز رو هم من نیت کردم که هر روزیکه بیدار شدم روزه بگیرم تا روزهای باقیمانده ماه رمضانم هم تموم بشه. اول جلسه گفتم وای خدا ببین ما روزه رو شروع کردیم امروز هم پیتزا میدادن! آخر جلسه به ذهنم رسید که چرا پیتزا رو برندارم برای افطار و دو تا بشقاب برداشتم و پیتزا رو گذاشتم که برای افطارم بخورم. بدینسان هر چهار روزی رو که روزه گرفتم افطار یه چیزی توی دانشگاه گیرم آمد. البته حیف که بعدش غذاهای توی خونه تموم شد و چون برای سحری چیزی پیدا نکردم نتونستم روزه هامو ادامه بدم.

اولین جلسه مسابقه اختراع توی دانشگاه

امروز بعد از ظهر یه جلسه ای بود توی دانشگاه که در مورد یه مسابقه ای که سالیانه اینجا برگزار میشه. با شوق و ذوق زیادی رفتم سر جلسه. توی جلسه که نشسته بودم میگفتم خدایا یه عمر آرزو داشتم توی دانشگاه ما یه همچین مسابقه ای باشه هیچوقت پیش نیامد. حالا آمدم اینجا اولین ترم! انگار آرزوم برآورده شده بود. اگرچه فکر نمیکنم امسال برنده بشم اما حتما برای سال دیگه با انگیزه بیشتری شرکت میکنم. با این حال خیلی دلم میخواد که برنده بشم.

توی جلسه چند نفر از بچه های سال گذشته که برنده شده بودند آمدند و راجع به کارهایی که کرده بودند صحبت کردن منم که کلا سرم درد میکرد برای این کارها. بعد از جلسه گفتند که میتونید با شرکت کننده ها صحبت کنید و اگر خواستید شاید هم تیمی پیدا کنید. یه خانم خیلی بانمک هم بود که نمیدونم اونجا کاره ای بود و یا فقط توی غذا دادن و ...کمک میکرد. کلی هم با مهمونا شوخی کرد. مثلا پیتزاهای گوشتی رو میداد اما طرفدارای پیتزاهای سبزیجاتی بیشتر بودند و اونم به شوخی میگفت وای چرا من مشتری ندارم. اون یکی همه مشتری های منو گرفته. بعدش هم رفت پیتزاهای سبزیجات رو گرفت و به اون گفت مشتریهاتو من ازت گرفتم!!! با منم یه کم شوخی کرد و چند تایی هم ازم عکس گرفت. یه آقای دیگه ای هم بود که اونم توی غذا دادن کمک میکرد اما این یکی رو مطمئنم که اونجا یه کاره ای بود. شاید استادی چیزی بود چون هر جایی که گوینده یه چیزی یادش میرفت متذکر میشد و میگفت اینو توضیح ندادیا. 

 

متاسفانه شرکت توی مسابقات باید تیمی حداقل 2 نفره می بود. برای همین به منصور گفتم که اونم اگر دوست داره بیاد با من یه گروه باشیم و شرکت کنیم. سر جلسه که رسیدم دیدم منصور نیامده. بعدش هم تا آخرش نیامد. اونقدری که فکر کردم دیگه نمیتونم با منصور توی یه تیم باشیم. جلسه که تموم شده بود منصور هم آمد.  

  

بعد رفتیم و با یکی از برندگان سالهای قبل صحبت کردیم. اولش فکر نمیکردم که صحبت کردن با اون خیلی هم به درد بخوره. اما بعدش که باهاش صحبت کردم خیلی چیزا دستم آمد. گفت که پولی رو که ما برنده شدیم همشو دادیم برای ثبت اختراع اما خیلی خیلی بهمون از جنبه های دیگه کمک شد. اینکه تونستیم با خیلی آدمای دیگه آشنا بشیم. من چند تا موقعیت کاری خوب بهم پیشنهاد شد. بعدشم از نظر رزومه خیلی نکته مهمی بود که اینجا برنده شده بودیم. منم در مورد یکی از اختراعاش یه پیشنهاد دادم که اینطوری میتونه بهترش کنه و خیلی هم خوشش آمد.  

 

کارت ویزیتش رو که ازش گرفتیم دیدم چقدر کارت ویزیتش کیفیت بالایی داره. اصلا مثل کارت ویزیت های ایران نبود که راحت تا بشه و بشکنه. کیفیت مقواش عالی بود. طراحی اش اما خیلی ساده بود.