میخواستم برای دختر امریکاییم نامه بفرستم, توی سالن میریام با یه پسر خیلی خوش تیپ و قد بلند نشسته بود و داشت حرف میزد. یه لباس سفید پوشیده بود و موهاشو هم باز کرده بود قیافه اش نسبت به اون شب خیلی امریکایی تر شده بود! منم از دور یه نگاهی کردم یه لبخندی بهش زدم و نمیدونم فهمید یا نه. دیگه نامه امو نوشتم و سرمو برگردوندم دیدم نیستش. از حامد پرسیده بودم گفت دیگه بعد از اون شب دیگه تانگو هم نیامده. توی دلم داشتم فکر میکردم شاید من بدونم چرا دیگه نیامد. شاید زیادی باهاش حرف زدم و ازش تعریف کردم! فکر کنم دیگه میریام رو نبینم. با این حال عکسی رو که اون شب دسته جمعی گرفته بودیم حامد برام فرستاد و منم نگهش داشتم.
در مورد آمیندا
روز اول که آمیندا آمد اینبار سر جای اولش نشسته بود و منم سر جای همیشگیم نشستم اما کلاس دومی رفتم اونطرف کلاس نشستم که اصلا هیچ دیدی هم نباشه. شب قبلش هم نخوابیده بودم چون تمرین داشتم. روز دوم کلاسا هم اصلا نیامد. اینطوری فکر کنم آمیندا هم برای ما دوست بشو نیست. الان یک ماه از ترم گذشته اینطوری. بعدشم که تابستونه و نیست و بعدشم که تزم دیگه با من کلاس نداره و منم کم کم میرم توی ریسرچ و دیگه فرصتی نیست با هم باشیم. اینطوری فکر کنم آمیندا رو هم از دست دادم.
از یوتیوب نگاه کردم که چطوری میشه نامه داد توی امریکا و یاد گرفتم و یه نامه برای دختر امریکاییم نوشتم و این هفته از دانشگاه براش فرستادم. توی دانشگاه صندوق پست هست و تمبر هم از همون کتابفروشی داخل دانشگاه خریدم. داشتم تمبر میخریدم به دختر فروشنده گفتم که اولین بارم هست که میخوام نامه بفرستم. اونم زیر چشمی داشت یواشکی نامه ای رو که برای دخترم نوشته بودم میخوند ولی حواسش بود که من نفهمم و منم به روی خودم نیاوردم و توی دلم خندیدم. بعد آمد کمکم کرد که چطوری آدرس ها و تمبرها رو بچسبونم. البته خودمم بلد بودم.
امیدوارم که زود جواب بده.
عاشقت بودن سریع چون باد رفتن
به بن بست فنا برباد رفتن
به گاه یک سقوط از اوج افراز
مثال رنگ ها در فصل پاییز
فروزنده درخشان روشن و تیز
ز دستم رفتنت همرنگ آبی
چونان باشد که هرگز درنیابی
دلم تنگه برایت, رنگ مشکی
همه عالم به چشمم چون سرشکی
ز خاطر بردنت, واهی امیدی
چنان باشد شناسی کو ندیدی
ولیکن عشق تو همرنگ قرمز
چو شعله, آتشی آرنگ قرمز
نوازش های دستت این بگوید
که بودست هر چه خواهی رو برویت
ز بر کردن تو را چون نغمه ای خوش
که دانی واژه واژه مست و بی هوش
بجنگ دل برفتن اندرین راه
نباشد چاره ای بر این معما
نگو ز افسوس تو کو آنچنان است
که فهمی قوتی در عشق نهان است
ولیکن عشق تو قرمز چون آتش
بسوزاند بسوزد دل برایش
به یاد آوردنت باشد طنینی
بگوید خود رهان تا خویش بینی
ز یادت چون برم ای جان فروزم
چو بینم این همه در سر هنوزم
ولیکن عشق تو قرمز چون آتش
بسوزاند بسوزد دل برایش
که سرخ و آتشین بر من فروزان
بسوزاند بسوزم گرم و سوزان
چه غم باشد که خون شد این دل ما
چو گشته رنگ عشق آن پری ماه
ولنتاین مبارک
ترم پیش یکی از بچه های ایرانی با من صحبت کرده بود راجع به موندن یا رفتنش از اینجا. من بهش گفته بودم که برای دکترا استاد و موضوع تز از همه چیز مهمتره. دیروز زنگ زدم تا ببینم چکار میکنه. اون از اینجا و Saint Louis فاند داشت ولی موضوع تحقیق اینجا رو اصلا دوست نداشت و موضوع تحقیق اونجا براش خیلی خیلی جالب بود. برای همین رفت Saint Louis. من از حرفاش خیلی خیلی ناراحت شدم. قبل از رفتنش خیلی بهش گفتم که مواظب باشه و ببینه استادش چطور آدمیه اما گوش نکرد و حالا گرفتار شده بیخود و بیجهت. البته اینجا هم فاند نداشت اما میتونست بره با یه استاد توی یه زمینه ای که کمتر علاقه داشت کار کنه و فاند هم بگیره. خودش نخواست.
من حرفای اونو سعی میکنم عینا بنویسم. میگفت اگر من از روز اول اینجا قبول شده بود و دالاس رو ندیده بودم همون هفته اول بلیت برگشت گرفته بودم برمیگشتم ایران میگفتم گور بابای امریکا. مردم اینجا اصلا خارجی ندیده هستن. خیلی هم بی ادب و بی تربیت هستن. اولین چیزی که از آدم میپرسن اینه که از کجا آمدی و بعد میپرسن دین ات چیه. در حالی که توی دالاس چند ماه من زندگی کردم یک نفر هم نپرسید. رفتارشونم با خارجی مثل سگه. اصلا آدم حسابت نمیکنن. دانشگاه اصلا خارجی نداره. توی کل مدتی که من اینجا بود من تنها ایرانی ای بودم که اینجا بودم. سر کلاس 3 نفر اینترنشنال هستیم و بقیه همه امریکایی هستن (برعکس دالاس). شهر درب و داغون و قدیمی ساز هست و آدم از دیدن ساختمان ها و خیابان ها حالش بد میشه. اصلا مثل دالاس نیست که مردم از کنار هم رد بشن و عذرخواهی کنن یا از همه فاصله بگیرن. همینطوری از توی شکم همدیگه رد میشن. زندگی کاملا شهریه. ماشین ها هم برای عابرپیاده مثل دالاس نمی ایستن. راهشونو میکشن و میرن. با استادم هم به مشکل خوردم. یه بار از من خواست پرزنت بدم به اندازه که میخواست نبودم بعدش کلی با من دعوا کرد و عصبانی شد که من پولمو ریختم دور به تو فاند دادم و اصلا هیچی حالیت نیست و ... حالا یه سری دیگه بعدش دوباره پرزنت کردم راضی بود. به من میگه هفته ای یک روز بیشتر تعطیل نکن. از صبح هم توی آزمایشگاه هستم تا شب و اینقدر از من کار میکشه که اصلا نای هیچ کار دیگه ای ندارم. به نظر به خاطر ایالت شمالی بودنشونه. شایدم به خاطر اینه که این استاده شرقیه, آخه اونجاها مثل خر کار میکنن و اینجا به یه جایی میرسن فکر میکنن ... اصلا خر نشی اونجا رو ول کنی. برای ما ایرانی ها همون تگزاس و کالیفرنیا بهترین جاهاست. هر جای دیگه امریکا بریم زندگیمونو باختیم.
من خیلی ناراحت شدم. اصلا فکر نمیکردم بره اونجا همچین بلایی سرش بیاد. اینجا که بود میگفت استاده خیلی آدم نایس و خوبیه و من باهاش حرف زدم. بازم من بهش گفتم استادی که جوون باشه و از کشورهای شرقی (استاده تایوانی بود) حتما سختگیره اما سختگیری یه قسمتشه, اخلاق و شعور از همه چیز مهمتره. توی دپارتمان اینجا یه استاد چینی هست که زمینه ریسرچش همونیه که من دوست دارم و همونیه که اون استادی که میخواستم باهاش کار کنم از اینجا رفت. اما چون روز اول بهم گفتن که این اخلاقش بده حتی بهش ایمیل هم نزدم چه برسه بخوام 1% فکر کنم باهاش کار کنم. بهش گفتم استادی که اینقدر بیشعور باشه که نفهمه تو که اونجا رفتی حداقل یک ماهی طول میکشه به محیط جدید عادت کنی و نباید انتظار داشته باشه از روز اول براش کار حرفه ای انجام بدی, به نظر من اصلا ارزش کار کردن باهاش رو نداره. چقدر بهت گفتم تا اینجا هستی ببین این استاده چطوریه. ببین اگر آدم درست و خوبیه باهاش کار کن. اما دیگه تا گفت فاند میدم دست و پات شل شد و گفتی بزنم برم جاهای دیگه رو هم ول کردی. من جای تو باشم قراردادم که تموم شد برمیگردم همینجا و اصلا فکر هم نمیکنم. من میگم شهر و ... مهم نیست. آدم عادت میکنه اما استادی که اینقدر نفهم باشه چطوری فردا میخوای باهاش تز دکتراتو تموم کنی. بعدا تا آخر عمرت هر جایی بخوای بری این آدم باهاته.
البته خب اون بنده خدا هم اینجا فاند نداشت و نمیدونست که این استاده هم اینطوری از آب در میاد. منم بهش هشدار داده بودم که استاد جوون اینطوری احتمالش زیاده سختگیر باشه و اذیت کنه (البته نمیدونستم تا این حد بیشعوره و خودشم همش تعریف میکرد که خوبه استاده.) حالا هم امیدوارم که بتونه باز اپلای کنه بزنه بره یه جای دیگه وگرنه زندگی دکترا با همچین دیوی از مردن بدتره.
امروز سر کلاس بودم دوستم با اسکایپ میخواست تماس بگیره, گفتم بهش سر کلاسم. اما تعجب کردم چون هیچ وقت با اسکایپ زنگ نمیزد. بعد از کلاس دوستم تماس گرفت.
گفت باورت نمیشه.
گفتم چی؟
گفت دانشگاه سن دیگو بهم پذیرش داده.
گفتم چی؟؟؟؟؟؟؟؟ راست میگی؟
گفت آره امروز ایمیل زدن بهم از دپارتمان و ایمیلشو برام فرستاد که توش نوشته بودند ما از اپلیکیشن شما خیلی خوشمون آمده و میخواهیم بهتون پذیرش بدیم.
یه نگاهی به ایمیل کردم و خیلی خوشحال شدم. انگار به خودم ادمیشن داده باشند.
گفت یه چیز دیگه هم هست. فلوشیپ بهم دادن.
گفتم این دیگه آخرشه. حتی نمیخواد برای فاندی که ازشون میگیری کار هم کنی. کل پولتو دانشکده میده.
خیلی خیلی خوشحال شدم. اینقدر که به گریه افتادم. چون پارسال هم با من اپلای کرد اما هیچ جا قبول نشد. اما امسال بالاخره تونست بهترین جایی که دوست داشت ادمیشن بگیره. یه سری عکس های سن دیگو رو هم براش فرستادم تا روح اش شاد بشه. چند ماه دیگه که بیاد امریکا حتما میرم پیشش.
وایی اصلا باورم نمیشد. این دوستم معدلش کمتر از من بود. کاردانی معدلش 12-13 بود و لیسانس هم 17-16 بود و فوق هم همین حدودا بود. من بهش گفته بودم که شانس ات برای اینجا فقط 5 درصده اونم به خاطر ریسرچی که با یکی از استاداش داشتی وگرنه مثل خودم زیر 1%. این مدت هم برای SOP و... سعی کردم کمکش کنم. جی آر ایش 1150 بود و تافل هم فکر کنم 88 که هر دو تا رو پارسال گرفته بود و به خاطر مشکلات امسال نتونسته بود دوباره امتحان بده.
این دوست ما با یکی از فارغ التحصیل های دانشگاه سن دیگو که بعد از درس اش بر میگرده ایران آشنا میشه و از طریق اون با یکی از استادای اونجا آشنا میشه و توی یکسالی که میخواد دوباره اپلای کنه مقاله پایان نامه اشو میفرسته یه ژورنال خوب و یه مقاله دیگه با این استادی که توی سن دیگو پیدا کرده بوده رو شروع میکنه. اون کار رو هم توی همین یکسال به یه جای خوبی میرسونه و آماده ارسال برای یه ژورنال تاپ دیگه میکنه. من قبلا توی خاطراتم نوشته بودم که رفتم شیراز و با همدیگه در این مورد صحبت کردیم. البته من مقاله تزشو خوندم واقعا خوب کار کرده بود. این مقاله هم که با استاد سن دیگو کار کرده بود مطمئنم که چیز خیلی تاپی بوده که اینطوری بهش فلوشیپ دادن. کارش درست بود و لیاقتشو داشت. یکسال همه وقت و زندگیشو گذاشته بود روی این مقاله. حتی کار فول تایمشو کنسل کرده بود و فقط روی همین کار میکرد (البته شرایط مالی خانواده اش هم خوب بود که بتونه سر کار نره) اینم بگم که میدونم بره اونجا خیلی سختی باید بکشه که دکتراشو بگیره اما آینده اش تضمینه.
پارسال که خودم دانشگاه های تاپ رو قبول نشدم فکر کردم شاید یه مشکلی از مدارکم باشه اما امسال که این دوستم قبول شد دیگه فهمیدم که هیچ مشکلی از مدارک نبوده و برای دکترا همون استاد پیدا کردن و کانکشن داشتنه که حرف اول رو هنوز میزنه. البته خیلی خوشحالم که قبول نشدم چون حوصله درس خوندن اونطوری رو اصلا نداشتم. الان نه درس هام سخت هستن و نه ریسرچی که برای دکترا میخوام روش کار کنم. مهم اینه که این سالها رو تموم کنم و در کنارش تجربیاتی که میخوام رو کسب کنم. کار من استاد دانشگاهی نبود که بخوام برم سن دیگو.