بعد از اینکه پایان نامه امو دفاع کردم, کارهای شرکت که خیلی عقب افتاده بودن رو این هفته به یه جایی رسوندم. این دو سه روز هم نشستم یه سایت درست کردم برای خودم که به استادا ایمیل میزنم اطلاعاتم توش باشه و بگم برن نگاه کنن. البته چون وب دیزاینر نیستم یه کم فاجعه از کار در آمد اما کارمو راه میندازه.این هفته که تموم بشه دیگه میرم توی فاز خوندن تافل. این مدت که دفاع داشتم هم اصلا نرسیدم که جی آر ای بخونم و ترجیح دادم که این 2-3 روز هم نخونم تا رزومه امو درست کنم و سایتم هم تکمیل بشه که ان شا الله از فردا بتونم به استادا ایمیل بدم.
این چند روز کلی پست برای شما گذاشتم که اگر نرسیدم که نزدیکای امتحان آپدیت کنم حالا حالاها مطلب داشته باشید که بخونید. به هر حال اگر فرصت کنم باز مینویسم. الان دیگه ساعت 2 نصف شبه و منم کم کم باید برم بخوام چون فردا هم کلی کار دارم. کلی هم مطلب بود که بنویسم برای امشب فرصت نشد. امیدوارم که در طی هفته وقت کنم که بنویسم.
امروز 2 تا از قانون های خودم رو توضیح میدم که با هم در ارتباط هستند, در واقع دومی نتیجه ای از اولی است.
قانون: انسان هرگز به هدفی نمیرسد بلکه به سمت آن میل میکند!
از آنجایی که ذات انسان بینهایت شناس است, هرگز امکان ندارد که به هدفی برسد, بلکه همیشه به سمت اهداف میل میکند, مخصوصا اگر هدف در افق دور باشد به خوبی این میل کردن مشخص می شود. میل کردن در اینجا به معنی نزدیک شدن ولی نرسیدن کامل هست چیزی که در تابع "یک تقسیم بر ایکس به توان 2 " (یکی از توابع مورد علاقه من در ریاضی) دیده می شود که هرگز به خطوط افقی نمیرسد اما به سمت آن نزدیک می شود.
به بیان حافظ
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
( اون عکسی که گذاشتم برای خوشکلی نیست. برای درک قسمتی از این مفهومه)
-------------
قانون: اگر کسی بخواهد به چیزی برسد کافی است در جهت آن حرکت کند!
از روی قانون بالا میتوان نتیجه گرفت که اگر کسی بخواهد به چیزی برسد کافی است در جهت آن حرکت کند! (مرتبط با آیه لیس للانسان الی ما سعی). (فکر کنم راجع به قدم برداشتن در جهت هدف قبلا یه صحبت مختصری کرده بودم.)
به عبارت دیگر برای رسیدن به چیزی نیازی نیست که خودتان را به آب و آتش بزنید, کافی است که در مسیر آن قدم بردارید و چون هرگز انسان به هدف نمیرسد و به سمت آن میل میکند از همان لحظه ای که شروع به حرکت میکند انگار که به هدف رسیده است. تنها با عامل زمان است که کم کم متوجه تغییر خواهید شد.
تذکر:
حالا ممکن است کسانی پیدا شوند که برعکس فکر کنند. ممکن است بگویند ما که هرگز نمیرسیم پس چرا برویم؟!!! در جواب باید گفت که وقتی که به بینهایت نزدیک میشویم, چون این فاصله میل کردن کاهش پیدا میکند میتوانیم بگوییم که به هدف رسیده ایم! (نه اینکه این حرف نادرست باشد بلکه مطلق کردن نسبی است) بنابراین اگرچه به طور مطلق به هدف نمیرسیم اما با نزدیک شدن به هدف (هرچه فاصله کمتر شود) میتوان گفت که به هدف رسیده ایم. در حالی که اگر اصلا به سمت هدف میل نکنیم, ممکن است به طور کل از آن دور شویم و حتی به طور نسبی هم به چیزی نمیرسیم.
طرز تشخیص اینکه چقدر به اون جایگاه نزدیک هستید هم اینه که چقدر احساس خوشبختی, رضایت و موفقیت میکنید. هرچقدر این احساس خوب بیشتر باشه خب معلومه که به جایگاهی که باید باشید نزدیکتر هستید. البته طبق قانون انسان هیچ وقت نمیرسه و میل میکنه (در پست بعدی قانونشو توضیح میدم). هرچقدر احساس عدم رضایت دارید هم از جایگاهی که باید باشید دور هستید. البته خستگی های روزمره و کارهای روتین باعث میشن که تشخیص این موضوع سخت بشه اما اگر زمانی که خسته نیستید (مثلا صبح که بیدار شدید, بعد از یک استراحت کامل) در یک هوای مناسب اگر باشید و از خودتون بپرسید بهتر میتونید جواب بگیرید. اونجاست که اگر دلتون بهتون میگه اینجا جایی نیست که شما باید باشید اونوقت بدونید که نباید اونجا باشید و باید به سمتی برید که احساس خوشبختی میکنید. در ضمن حس خوشبختی یک حس پایدار و طولانی مدت است و مانند یک صاعقه زودگذر نیست. مثلا ممکن است که در شب ازدواج فکر کنید که بسیار شاد و خوشبخت هستید و خدایی نکرده فردا طلاق بگیرید و احساس بدبختی کنید! بنابراین حسی که در مورد آن صحبت میکنیم حسی است که در اغلب اوقات زندگیتان دارید, حالا ممکن است به خاطر مشغله فکری احساس بی حسی کنید اما به محض اینکه مشغله مرتفع شد این حس باز نمایان خواهد شد.
به قول تیلور
I've found time can heal most anything
And you just might find who you're supposed to be
I didn't know who I was supposed to be
at fifteen
من فهمیدم که زمان میتونه هر چیزی رو خوب کنه
و تو فقط باید پیدا کنی که کی باید باشی
من نمیدونستم که کی باید باشم
توی پانزده سالگی
مطالب این پست خیلی با محتوای این آهنگ در ارتباط هست. میخواستم ترجمه اشو الان بذارم اما خب به نظرم الان وقتش نیست. یادم بندازید سال دیگه همین موقع ها بذارم که هم یادآوری بشه هم توضیحات بیشتری بشه داد. ترجیح میدم که الان شما خودتون به این جملات فکر کنید.
این پست مقدمه ای برای پست بعدی هست. فکر کنم قبلا یه چیزایی در موردش گفته بودم اما الان کامل تر مینویسم. (اسامی ساختگی هستند!)
وحشتناک ترین حسی که من به عمرم تجربه کردم همین حسادت بود. همیشه دلم میخواست بدونم که این حسادت چطوری هست, بعضی وقتا میدیدیم که بعضی ها به من حسودیشون میشه (از روی نادونیشون نه اینکه من چیزی باشم) اما هیچ وقت درک نمیکردم که اصلا این حسادت یعنی چه. یه بار از خدا خواستم که بهم نشون بده که حسادت چطور حسی است. سالها بعد زد و من عاشق یه دختری شدم به اسم تانیا و اتفاقا اون دختر از من خوشش نمیومد! چند ماه میگذشت که من همش توی فکرش بودم و هر روز به هر بهانه ای که شده بود از صبح میرفتم و نگاهش میکردم اما خب هیچ جوری نمیتونستم بهش بگم. بعدها فهمیدم که تانیا عاشق یکی دیگه شده به اسم خشایار ولی من نمیتونستم ببینم. هر چی فکر میکردم که اصلا چطوری ممکنه عاشق اون آدم شده باشه, به هیچ چی نمیرسیدم. یه روزی رفتم بهش گفتم که دلم میخواد باهاش ازدواج کنم! اونم گفت با یه نگاه غضب آلود بهم گفت که "من اصلا از شما خوشم نمیاد" و روشو برگردوند و راهش و کشید و رفت. تا مدت ها بهترین جمله ای که شنیده بودم همین بود! برای خودم هر روز میگفتم "من اصلا از شما خوشم نمیاد" و فکر میکردم که چون میخواسته ناز کنه اینطوری بهم گفته و کلی خوشحال میشدم. اما یه روزی بهم ثابت شد که اون واقعا عاشق خشایار شده و هیچ راهی برای من وجود نداره, اون روز واقعا دلم شکست (برای دومین بار خیلی شدید). یک لحظه توی خیالم که داشتم باهاش حرف میزدم بهش گفتم: "کاش من خشایار ات بودم". همین جمله از ذهنم گذشت یکباره حس کردم یه آتیشی از درونم شعله کشید, چند ثانیه ای حس بسیار وحشتناکی بهم دست داد. بعد یه صدای توی ذهنم شنیدم که میگفت حسادت که میخواستی ببینی چیه همینه. برای اولین بار و امیدوارم آخرین بار توی زندگیم حسادت کردم. اونم به خاطر این بود که واقعا عاشق تانیا بودم. به هر حال بعد از اون روز دیگه هیچوقت ندیدمش و چند سال بعد شنیدم که با همون خشایار ازدواج کرده. نمیدونم خوشبخت شده یا نه اما چیزی رو که میدونم اینه که قسمت من نبوده. به هر حال این شد که حسادت رو واقعا حس کردم و خوشحالم که آدم حسودی نیستم و خوشحالم که احساس لذت میکنم.
مطلب اصلی در پست بعدی
پرسش:
سلام دوست عزیز
میشه لطف کنی بگی ثبت اختراع در آمریکا چه مزیتی داره؟مثلا بهت اقامت میدن؟
پاسخ:
سلام.
مزایای ثبت اختراع در امریکا همون حفاظت از ایده شما برای کسب و کار آینده هستش. اگر واقعا یه ایده ای پولساز و به درد بخور باشه کمک میکنه که بتونید در انحصار خودتون داشته باشید. امریکا یه قاره است و بسیار هم پیشرفته است, بنابراین اگر بتونید یه کسب و کار با ایده اتون اونجا راه بندازید احتمال داره که یک انسان بسیار موفق بشید. مزیت ثبت اختراع در امریکا نسبت به بقیه جاها این است که اگر اختراعی در امریکا ثبت کنید در اکثر کشورهای دنیا نیز معتبر است درحالیکه اختراعات ثبت شده در بسیاری از کشورها در امریکا معتبر نیستند و نیاز است که دوباره در امریکا ثبت شود. فکر نمیکنم که لازم باشه بگم که اکثر کسب و کارهای جهانی اگر در امریکا دفتر نداشته باشند بسیار محدود خواهند بود. مثلا در نظر بگیرید کسب و کار در امریکا به جهان مثل تهران است به ایران. یعنی شرکت هایی که تهران دفتر ندارند واقعا حوزه فعالیت خیی محدودی دارند.
در مورد اقامت امریکا یه ویزا هست که مخصوص افراد مخترع و پژوهشگرها شناخته شده جهانی یا دارندگان مدال های بین المللی هست. ثبت اختراع میتونه در گرفتن این ویزا تاثیر داشته باشه اما مطمئنا این نیست که اگر کسی رفت یه اختراعی ثبت کرد توی امریکا دیگه این ویزا بهش تعلق میگیره. گرفتن این ویزا اصلا کار ساده ای نیست و یه نفر باید خیلی شناخته شده و یه شخصیت بین المللی یا یه ویژگی خیلی خاص داشته باشه که بتونه اقدام کنه. امیدوارم جواب سئوالتونو گرفته باشید.
اگر فکر اقامت هستید راه های سرمایه گذاری و یا حتی ویزاهای کاری شاید گزینه های مناسب تری باشند.