زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

همه با معجزه آمدیم

شب که با حامد بر میگشتیم من گفتم در مورد من که معجزه شد که آمدم امریکا. حامد گفت که آره هر کدوم از ما که آمدیم امریکا یه معجزه ای برامون شده! 

گفت من یه دوست داشتم که بیخدا بود. بعد که براش تعریف میکردم این کارو کردم و اونطوری شده تا وقتی که ویزامو گرفتم, گفت ببین من بیخدا هستم نباید این حرفو بزنم ولی ماجرای تو باعث میشه آدم فکر کنه این همه اتفاق پشت سر هم اینطوری دیگه نمیتونه دیمی (لفظ بی ادبی سانسور شد) باشه. من کلی به این حرف حامد خندیدم و کل ماجرای آمدنم به امریکا رو و اتفاقاتی که با اون استاد توی ترم یک افتاد رو براش تعریف کردم و اونم گفت که خیلی جالب بوده. گفتم منصور هم اتفاقا همینو میگفت که واقعا اگر خدا نباشه چطور ممکنه یه دانشجوی تازه وارد با یه استادی که ده ساله اینجاست مشکل به هم بزنه و آخرشم تو این ماجرا طلبکار هم بشه!


شب که با حامد برمیگشتیم در مورد تیلور خانم حرف زدیم. اصلا باورش نشده بود و مدام مسخره میکرد. گفت تو ...؟ تو فردا چطوری میخوای با اون زندگی کنی؟ گفتم من به اونجاها اصلا فکر نکردم! گفت خب اون فردا چطوری میخواد با تو زندگی کنه؟! گفتم این مشکل اونه دیگه, من اینقدر خودم مشکل دارم که نخوام به مشکلات اون فکر کنم!!! من بهش گفتم این دختره که به غیر از خیر و برکت توی زندگی من چیز دیگه ای نبوده. شاید اگر این نبود من الان امریکا نبودم و یه کشور دیگه میرفتم و این مدتم اینجا خیلی کمتر احساس تنهایی کردم. تازه یه حس مشترکی هم بین مردم اینجا و خودم پیدا کردم.




بعد از این ماجرا یکبار دیگه هم چند روز پیش با حامد حرف زدم و تصمیم گرفتم دیگه در این مورد باهاش حرف نزنم. یه لحظه فکر کردم شبیه Sebastian توی پری دریایی شده.


1 فوریه - شطرنج توی دانشگاه

امروز برای اولین بار رفتم توی دانشگاه که ببینم تیم شطرنج شون چطوریه. هر جمعه بچه ها میان و بازی میکنن. مامانا بچه هاشونو آورده بودند که بازی یاد بگیرن.


یه کم اونطرف تر یه پسره بود داشت با 4 تاشون همزمان بازی میکرد و یه نگاهی به بازی ها کردم دیدم خیلی ضعیف هستن. اونی که داشت با 4 تاشون بازی میکرد بازیش خوب بود. یاد بچگی های خودم افتادم مخصوصا اونجایی که وزیرشو قربانی کرد که بازی رو زودتر ببره!


بعد نشستم با یکی دو نفر اونجا بازی کنم. با یه پسر امریکاییه شروع کردم بازی کردن. دور اول باخت. دور دوم هم باخت و بعد گفت برم آب بخورم. رفت ولی کس دیگه ای نبود باهاش بازی کنم برگشت گفتم یه دور دیگه بازی کنیم. دور سوم دیگه دیدم خیلی بازیش بده, همه مهره هاشو دیگه زدم. خلاصه امریکایی ها رو سوسک کردم آمدم. (البته بچه بودند خب)



بحث های دوران مدرسه

توی بازی یه چیزی با حال بود. بچه امریکایی ها داشتن صحبت میکردن راجع به یه سریالی. بعد یکیشون گفت که آره من از سایت h نگاه میکنیم. دومی با لحن اینکه یعنی خیلی میدونه گفت نگو که برای این سایته دارید پول میدید! اولی کم آورد گفت من که نمیدم مامانم میده. دومی گفت آخه من نمیفهمم مردم برای چی برای چیزی که مجانی گیر میاد میرن پول میدن. اونم اون سایت مسخره. اولی گفت خب فقط اون سریال که نیست ما سریال های قدیمی هم نگاه میکنیم که توی اینترنت گیر نیاد. دومی گفت مگه میشه همه چیز گیر میاد. اولی گفت خب ما سریال جدید رو همون روزی که میاد نگاه میکنیم, روی اینترنت یک هفته ای طول میکشه باید. حالا راضی شدی؟!!! دومی گفت: کی گفته یک هفته طول میکشه سایت w همه سریال ها رو 24 ساعت نشده میذاره. آخه برای چی پول الکی میدید. اولی هم حسابی کم آورده بود و گفت در هر صورت مامانم میده و من نمیدم.


میخواستم وارد بحثشون بشم و بگم که اون سایت ها حتما غیرقانونی هستن و بعد هم اگر همه بخوان پول ندن دیگه این سریال ها ساخته هم نمیشن. ولی با خودم فکر کردم آخه به من چه که توی کار اینا دخالت کنم.


یاد دوران دبیرستانم افتادم که بچه ها سر چیزای الکی با هم کل کل میکردند و یکی یه چیزی میدونست و نقش عقل کل رو بازی میکرد و همچین مکالمه هایی پیش میامد. فکر کردم اینور دنیا هم باز همین مسائل هست!

1 فوریه - جمعه یکی از اون روزا

امروز صبح یکی از اون روزا بود. صبح میخواستم نون رو از توی فر در بیارم که دستم گرفت بالاشو سوخت. بعد میخواستم برم اجاره خونه رو بدم. رفتم تا والمارت تا هم خرید کنم و هم مانی اردر بگیرم چونکه دست چکم تموم شده بود و سفارش جدید نداده بودم. توی والمارت تمبر خریدم که برای دختر امریکاییم یه نامه بفرستم. تمبر رو همونجا گم کردم و هر چی گشتم هم دیگه پیدا نکردم. بعدش دستگاه والمارت هم کار نکرد و دیر رسیدم و اتوبوس رفت و 45 دقیقه هم علاف اتوبوس شدم. 


بعد آمدم خونه و یه چیزی خوردم گفتم برم این اجاره رو امروز درست کنم. دوباره برگشتم والمارت. باز دستگاهشون کار نکرد. اینبار پیاده راه افتادم باز اتوبوسو از دست دادم. دیگه پیاده تا نزدیکای دانشگاه رفتم. که نزدیک 1 ساعتی توی راه بودم. بعد یه کمی شطرنج بازی کردم و شب برگشتم خونه. کل روزم به هدر رفت که رفت که رفت.

نزدیکی به روز ولنتاین

اینجا فروشگاه ها از دو هفته قبل از ولنتاین یه قسمتی گذاشتن برای کادوهای این روز. مثل بقیه جشن ها و ایام.



شنیدم توی ایران واردات و فروش این چیزا ممنوع شده که نکنه یکی بخواد به یکی ابراز محبت کنه. جدا متاسف شدم. 

28 ژانویه تا 31 ژانویه - در مورد آمیندا

بعد از اون روز توی دانشگاه با آمیندا فکر کردم که برم از دل آمیندا در بیارم. گفتم حالا یکی از ما خوشش آمده فکر میکنه من دارم بهش بی محلی میکنم. آخر ساعت کلاس اولی باهاش راه افتادم به گپ زدن تا کلاس دومی و در مورد خودم و کارای قبلیم گفتم و ازش تعریف کردم که چقدر توی مدیریت خوبه. بهش گفتم این توانایی ای نیست که هر کسی داشته باشه ولی تو داری. به نظر من باید تقویتش کنی. اونم گفت آره بابا هم که مهندس عمران هست بهش همینه گفته و گفته که بعضی ها 30 سال هم سر کار کار کردن اما باز نمیتونن یه پروژه کوچیک رو هم مدیریت کنن. من خیلی راحتم که برم با دیگران حرف بزنم. راحت میتونم ارتباط برقرار کنم. مدتی که حرف میزدیم بیشتر وقتا نگاهشو از من میدزدید و وقتی داشت اینا رو میگفت توی دلم فکر میکردم پس چرا اینقدر با من خجالتی هستی؟ چرا حرف نمیزنی یا نگاهتو از من میدزدی. ازش در مورد درس اش پرسیدم و گفت که ترم آخر هست ولی از طریق fast-track (یعنی چون دانشجوی خیلی خوبی بوده بدون نیاز به ادمیشن) برای فوق لیسانس همینجا بهش پیشنهاد شده و میخواد فوق هم بخونه. پیش خودم گفتم بچه هم شاگرد زرنگ ها! 


کلاس هم که تموم شد باهاش آمدم بیرون ازش در مورد پروژه ام پرسیدم که آیا میتونه کمک کنه یا نه که گفت من بلد نیستم و این کار رو هم دوست ندارم. گفتم کس دیگه ای نمیشناسی که معرفی کنی؟ گفت نه. بیرون کلاس سریع میخواست بره و اصلا نمیخواست با من حرف بزنه. منم ازش خداحافظی کردم.


دو روز بعد برای پروژه درسمون ایمیل زده بود که من یه چیزایی رو آماده کنم. منم وقت نکرده بودم. بعد ایمیل زد که اگر تا ساعت 5 آماده نشد ما دیگه خودمون یه چیزی درست میکنیم تا این قسمت تموم بشه. دیگه اون روز نشستم درست کردم. یه ایمیل بهش زدم که بیاد دفترم در مورد پروژه صحبت کنیم که چکاری قراره کنیم. اونم جواب داده بود که من ساعت 5:30 با بچه ها قرار دارم که روی پروژه کار کنیم. من اینو نفهمیدم. یعنی به ایمیلش دقت نکردم چی نوشته و فکر کردم که منظورش با بچه های اون یکی گروهه و خواسته بهانه ای چیزی بیاره. شب یه ایمیل زده بود که ما این داکیومنت رو تموم کردیم یه چکی کنید من برگشتم و ایمیلشو دیدم و فهمیدم که عجب اشتباهی کردم و فهمیدم که میخواستن با بچه های تیم خودمون روی همین پروژه خودمون کار کنن و میتونستم برم و درواقع در کل اون ساعات هم من داشتم روی همون سند آنلاین کار میکردم. میتونستم برم سایت کنار اینا باشم.


این هفته سه شنبه که کلاس داشتیم آمیندا اصلا منو تحویل نگرفت که نگرفت. حتی رفتم صندلی کنار دستش هم نشستم برنگشت که من سلامش کنم یا اون بهم سلام کنه. تمام مدت هم با دختر کنار دست اونوریش حرف میزد بدون اینکه به من توجهی داشته باشه و بعدش هم گذاشت و رفت. دلم میخواست حداقل یه چیزی میگفت که نگفت.


از کلاس که آمدم گفتم ای بابا این دختره هم که پرید رفت و من بازم نفهمیدم که چی شد. این همه هم توی یوتیوب فیلم نگاه کردم ببینم اینا چطوری فکر میکنن آخرش نفهمیدم. تنها چیزی که از یوتیوب فهمیدم اینه که اولش از من خوشش میامد ولی الان دیگه خوشش نمیاد. شاید همون روز هم که حرف میزدم از من خوشش نیامد چون توی یوتیوب میگفت اگر یه دختری مستقیم نگاه نمیکنه یعنی خوشش نمیاد ولی میگفت برای دخترای خجالتی اینطوری نیست. چه میدونم؟ شاید فکر کرد که زبان من خوب نیست. یا شخصیتم براش جالب نیامد. یا اون روز که اون ایمیل ها اونطوری شد. یا عجله کردم باهاش حرف زدم یا نمیدونم. من خیلی دوست داشتم با آمیندا دوست میشدم ولی اینطوری شد.


فردا بازم باهاش کلاس دارم اما نمیدونم برم اونطرف کلاس بشینم یا باز برم کنارش بشینم یا برم باهاش حرف بزنم. یا سلامش کنم یا نکنم.