زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

23 دسامبر - یک روز مانده به کریسمس - در آرلینگتون

توی راه داشتم فکر میکردم که ای وای چقدر سخته. من اگر بودم هیچوقت نمیفهمیدم که این ماشین تصادف داشته. حتی از 6 کیلومتری ذهنم هم خطور نمیکرد که اینا بخوان فیلم بازی کنن و مشتری بیارن سر ماشین. بعد راه افتادیم بریم سمت آرلینگتون که ماشین دومی رو ببینیم. منصور هم میگفت این چینی ها خیلی عوضی هستن. یه کم حواست نباشه سرت کلاه رو گذاشتن. فضای آرلینگتون مثل شهرستان ها بود. منصور میگفت بچه ها میگفتن آرلینگتون مثل دهات هست من نمیفهمید. بعد نیما ناراحت شده بود میگفت که اینجا که خیلی قشنگه. منم که کالج استیشن درس میخونم مثل اینجاست تازه اینجا بهتر هم هست! به نظرم منم بیشتر مثل شهرستان ها بود تا شهر. باز سمت ما شهری تره. سمت ادیسون هم دیروز رفته بودیم و مرکز شهر دالاس دقیق شهری بود.









شهر بازی آرلینگتون رو هم توی راه دیدیم. اما عکسش خیلی بهتر از خودش بود. اینجا هم شاید یه روز بیام. اما دوره و بدون ماشین نمیشه.




ماشین دومی مال یه دانشجوی دکترای دانشگاه آرلینگتون بود. طرف آخرای درس اش بود و میخواست برگرده کشورش. گفت من بورس از کشورم داشتم. با زنش داشت اونجا زندگی میکرد. خانمش یه زن مهربونی بود. با وجود اینکه قیافه اشون تایوانی بود اما باز میشد تشخیص داد که آدم مهربونیه. این ماشین هم از پشت تصادف داشت اما اصلا معلوم نبود. یه چیزی هست به اسم CarFax که اونو از اینترنت چک کرده بودیم و توش زده که تصادف داشته اما کسی که به اینا فروخته بوده Carfax کاملشو بهشون نداده بوده و اونا هم نمیدونستن ماشین تصادفی بوده. یه جورایی سرشون رو کلاه گذاشته بوده.



بعد خودشم آمد و توی ماشین نشست و با هم رفتیم دور بزنیم. ماشینه یه صدای خاصی میداد. با این حال طرف حاضر نشد که زیر 7500 بده. منصور هم میگفت باید به مکانیک نشون بدیم و اگر گفت مشکلی نداره ما میخریم اما این صدایی که میده اگر مشکل خاصی داشت شما پولش رو میدی؟ اونم گفت که من وقت این کارا رو ندارم و فعلا هم نمیخوام خرج بیشتری کنم. حالا اگر مشتری دیگه ای پیدا نشد ممکنه قیمتشو بیارم پایینتر. اما خانمش که ایستاده بود نظرش مثبت بود که ماشین رو بفروشن بره. با این حال به نظر منصور طرف گذاشته بود که بفروشه و عجله ای هم نداشته. شایدم میخواست به کسی بده که نفهمه ماشین تصادف داره.

بعد رفتیم یه جایی که صاحب یه سودانی بود. اون سودانیه میگفت که من خیلی وقته اینجام و عربی حرف میزد. کلا آدم باحالی بود. میگفت که ما ماشین از Auction (حراجی) میخریم و تمیز میکنیم و میفروشیم. مثلا ممکنه یه تویوتا کمری 2010 رو با قیمت 3000 تا بخریم که فقط یه تصادف کوچیک از پشت سر داشته. حتی بعضی وقتا سازمانا ماشین میفروشن که نگاه میکنی ماشین خیلی هم تمیز هست و تصادف هم نداشته. مثلا این ماشینو توی حراجی Bank of america خریدیم. فقط مرتبش میکنیم و میفروشیم. اینطوریه که سود میکنیم. بعد آدرس یه مکانیک رو هم بهمون داد که گفت هر ماشینی میخواهید بخرید بدید اون چک کنه. خیلی کارش درسته و منم میخرم میبرم پیش اون. خلاصه کلی روشنمون کرد که این ماشینی که این چینیه میخواسته بهمون بفروشه 8900 شاید بیشتر از 4000 تا هم براش نداده باشه چون اونم از حراجی خریده بود.



بعد از اونجارفتیم یه ماشین دیگه هم دیدیم. اونم مثل همینا بود و دنده ای بود. فروشنده اونم راضی نشد که کمتر از 7800 بده و خلاصه برگشتیم.



23 دسامبر - یک روز مانده به کریسمس - دیدن ماشین

امروز از صبح راه افتادیم تا بریم برای منصور ماشین ببینیم. گیر داده که من هوندا سیویک میخوام. هوندا ماشین خوبه دانشجوییه که کم خرجه و حالا حالا ها کار میکنه. دو سه تایی توی اینترنت پیدا کرده بود و راه افتادیم تا بریم ببینیم. اولش نمیخواستم باهاشون برم تا پروژه رو انجام بدم. بعد فکر کردم که منم بالاخره میخوام ماشین بخرم برم یه چیزی یاد بگیرم.




همینطوری به سمت غرب رفتیم و کم کم از شهر خارج شدیم. یه جاهایی رسیدیم که شبیه میدون راه آهن تهران بود. اولین جایی که رسیدیم مسئول یه چینی بود. ماشین رو دیدیم. منصور نگاه کرد و گفت تصادفیه. از روی جای چکش های توی صندوق فهمیده بود. از عقب تصادف کرده بود. بعد خط های در ها رو چک کرد و فقط خط های صندوق عقب بودند که تنظیم نبودند و میگفت اگر از بغل تصادف کرده باشه این خط هایی که کنار در موازی هستند دیگه نمیتونن دقیق مثل کارخونه موازی در بیارن. نیما هم Gage مربوط به روغن ترزمیشن ماشین رو در آورد و نگاه کرد و گفت رنگش باید قرمز باشه اما نسبتا قهوه ایه. با این حال بوی سوختگی نمیده.




بعد رفتیم توی اتاقی که اونجا بود. مسئولش گفت که آره اینجا من ماشین میگیرم و بعد میارم میفروشم اما همشون قابل فروش نیستن. یه سری ها موتورشون درست کار نمیکنه. اونا رو میندازم اون محوطه پشتی به عنوان قطعه برای ماشین های دیگه استفاده میکنم. اما این یکی خیلی خوبه. حالا برو. یه برگه هم از AutoCheck نشون داد که یعنی ماشین سالم بوده و تصادف نداشته. منصور هم گفت ماشین از پشت سر تصادف داشته. این برگه هم به درد ما نمیخوره.




بعد سوییچ ماشین رو گرفتیم و رفتیم یه دوری باهاش زدیم. خیلی موتور سالم و خوبی داشت. یه دوری باهاش زدیم. منصور خیلی با ماشینه حال کرده بود. برگشتیم با یارو چونه بزنیم.




قیمتی که گذاشته بود 8900 دلار بود برای مدل 2006 که تقریبا 90 هزار تا کار کرده بود. منصور گفت که اگر ماشینت تصادف نداشت شاید 8200 راه داشت اما حالا که تصادف داره من نمیتونم با این قیمت بخرم. یارو هم گفت من راضیت میکنم. اگر میخوای برو به مکانیک نشون بده و اگر گفت مشکلی نداره بیا با هم چونه بزنیم که ببینیم چه قیمتی میخوای. من خیلی آدم صادقی هستم و بهت میگم این ماشین مشکلی نداره. منصور اما شک داشت که با این قیمت بهش بده. گفت اگر میخوای بین 7000 تا 7500 بدی من ببرم مکانیک. همینطوری که داشت میگفت یه چند نفر دیگه آمدند که ماشین رو ببینن. منصور فارسی به نیما گفته بی شرف فیلمشونه. آره همین تا ما آمدیم مشتری هم آمد سر ماشین! بعد نیما به یارو گفت we call these games!!! یعنی فهمیدیم که فیلم میخوای برامون بازی کنی. یارو هم زد زیر خنده. بعد اونا ماشین رو بردن که تست کنن. جالب بود کسی هم که آمده بود ایرانی بود. یارو هم گفت فکر میکنید من یه ایرانی از توی جیبم دارم که تا شما آمدید بگم بیان؟! خلاصه راضی نشد که با اون قیمت به ما بده و ما رفتیم سر ماشین بعدی.

23 دسامبر - دو روز مانده به کریسمس

شب که نیما آمد گفت بریم بیرون بگردیم. از اینترنت یه mall پیدا کردیم و راه افتادیم. توی راه رفتیم محله ها که چراغونی خونه ها رو ببینیم. بعضی جاها رو خیلی خوب چراغونی کرده بودند. توی ماشین هم رادیو رو روشن کرده بود باز مثل GTA آهنگ میذاشت و امشب همه آهنگ ها مربوط به کریمس بودند و چندتاشونم که تیلور خانم خونده بود رو مثل Silent Night و White Christmas بلد بودم. 




بعد رسیدیم به اون فروشگاهه. اسمش Collin Greek بود. به نسبت هم بزرگ بود.





امشب خیلی شلوغ نبود. یه گشتی توی فروشگاه زدیم و شام رو همونجا خوردیم. منصور میگفت با تو جایی رفتن جیگر خونیه, همش میخوای غذایی حلال پیدا کنی و نمیشه. بیشتر غذاها هم که با گوشت درست میشن. فکر کردم دیدم پر بیراه نمیگه با اینحال دیگه من اینطوریم. فروشگاه ها هم اکثرا تزیین شده بودند و یه چیزی از کریمس توشون بود.



توی فروشگاه یه جایی دستگاه وزن مجانی گذاشتن. خودمونو هم وزن کردیم. توی پرینتش هم یه کارت تخفیف 10% برای محصولات یه شرکت لوازم ورزشی گذاشته بود. خیلی برام جالب بود که به همه چیز مارکتینگ فکر میکنن. حتی یه دستگاه وزن حرفه ای با اندازه گیری چربی گذاشته و باهاش تبلیغ کار خودشو میکنه. نه من و نه منصور وزنمون نسبت به ایران فرقی نکرده بود.




یه جاهایی که مردم نشسته بودند داشتن سفید کردن دندونا رو تست میکردن! 




بعد آمدیم بیرون رو رفتیم توی محله ها تا چراغونی ها رو ببینیم. بیشتر سمت پلینو بودیم.






بعد رفتیم سمت پرستون. خونه های پرستون واقعا فوق العاده بودند. رفتیم و رسیدیم نزدیک یک خونه ای که بغلش یه دریاچه درست کرده بودند. توی مجتمع هم اونجا یه جایی بود که رودخونه رد میشد و کلا فضا فوق العاده بود. نیما میگفت فکر نمیکنم هیچ جای امریکا به قشنگی اینجا باشه.







توی راه خونه از یه جاهایی رد شدیم که داشتم فکر میکردم خیلی شبیه تهران هستن. یه دفعه نیما گفت بچه ها اینجا به نظرتون شبیه تهران نیست! فهمیدم که اونا هم مثل من فکر میکنن. منطقه های نزدیک پرستون و ادیسون خیلی شبیه خیابون های تهران بودند. البته چون GPS باهام نبود متوجه نشدم که دقیقا کجا هستن اما جالب بود.

حال و هوای این روزا

من تا تعطیل شدم رفتم سراغ وردپرس تا یادش بگیرم و بتونم باهاش سایتم رو درست کنم. یه سایت هم درست کردم باهاش که به نظرم بد نیست. احتمالا کم کم وبلاگ رو باید مهاجرتش بدم روی وردپرس. بعد پروژه ای رو که گفتم شروع کردم تا بتونم کم کم عملیاتیش کنم. شدیدا رفته توی سرم که این کار رو توی همین تعطیلات به یه جایی برسونم.

تعطیلات اینجا بدون ماشین هیچ جا نمیشه رفت .چند شب پیش یکی از بچه های ایرانی که چند بار رفته بودیم خونه اش آمد و خداحافظی کرد که با دوستاش بره وگاس. یه جورایی فکر کنم دلشون هم نمیخواست که من باهاشون برم چون خیلی هم اخلاقی به من نمیخوردن. مثلا فرض کنید من بخوام برم یه جایی نماز بخونم. یا اینکه غذای حلال گیر بیارم که نمیشه. به هر حال منم باهاش نمیرفتم چون نه به اونا خوش میگذشت نه به من. تقریبا همه کسانی که با واسطه و بی واسطه میشناختم به جز منصور برای تعطیلات رفتن یه جایی. منم دلم میخواست که برم اورلاندو اما فعلا اوضاع اونطوری نیست.
 
چون منصور میخواد ماشین بخره, نیما آمده که بتونه بره ماشین بخره. آخه راه ها خیلی دوره و نمیشه به راحتی رفت جایی ماشین دید. منم ساعت ها و ساعت ها وقتم رو گذاشتم توی این سایت های ماشین تا یه ماشین خوب پیدا کنم. چون میخوام یه تویوتا کرولا بخرم که زیاد کار نکرده باشه و گرون هم نباشه مورد مناسب زیاد گیر نمیاد و راه دور هم که نمیشه رفت. گفتم تا نیما اینجاست اگر بتونم یه مورد مناسب گیر بیارم میگیرم. فقط این چند روزی که نیما اینجاست چون هر بار رفتیم ماشین دیدیم برای منصور دیگه پروژه ام عقب افتاده. کلی مطلب هم مونده که توی بلاگم بنویسم که باز نمیشه. حالا چند روز دیگه که نیما بره وقت میکنم که بیشتر بنویسم. با این حال گفتم اگر اینا رو ننویسم از دست میره و مزه اش هم از بین میره.

19 نوامبر - دو روز در شرکت اریکسون - در راه شرکت در تاکسی

اون روز جیراج اسم منو هم توی تیمشون نوشته بود. امروز قرار بود بریم شرکت اریکسون. دوباره بحران ماشین داشتیم چون مسیر دور بود و ما هیچ کدوم ماشین نداشتیم. دیگه بچه ها با دپارتمان هماهنگ کرده بودند که ماشین بگیریم و اونا بعدا پولشو بهمون برگردونن. عصر کلی منتظر تاکسی شدیم. تیم ما هم که نگو همه هندی بودند و فقط من ایرانی بودم! بالاخره تاکسی آمد.


توی تاکسی این هندیا همینطوری حرف میزدند. نمیدونم چی هم میگفتن. راننده هم یه قیافه شبیه مکزیکی ها داشت. توی ماشین هم یک بوی خیلی تندی میآمد که نمیدونستم بوی چی هست. فکر کردم شاید راننده معتادی چیزی هست و چیزی کشیده همچین بویی میاد. توی تاکسی خیلی باحال بود رادیو که روشن بود مثل بازی GTA بود کلا زندگی اینجا مثل GTA هست. همینطوری که میرفتیم رانندهه پرسید که همه هندی هستید. من گفتم نه من از ایران هستم. یه دفعه رانندهه شروع کرد به فارسی صحبت کردن و گفت آره از چشمات فهمیدم! بعد دیگه سر صحبت باز شد. تنها چیزی که روی اعصاب بود این بود که همینطوری که من با راننده صحبت میکردم هندی ها هم همینطوری حرف میزدند.


- آقا به قیافه اتون نمیخورد که ایرانی باشید. من خیلی تعجب کردم.
- آها. آره این موی بلند, این ریش بلند. ما مال سمت گناباد هستیم و خانوادگی درویش مسلک هستیم. گنابادو که میشناسی.
- بله. در موردش توی اخبار شنیدم. چند وقته اینجایید؟
- آره متاسفانه. من الان 10-12 سالی میشه که آمدم اینجا. اما اینجا خیلی اذیت شدم. هر چی باشه ما ایرانی هستیم. همه جوره اذیتمون کردند. حالا یه مدت اینجا باشی خودت میفهمی چی میگم. پلیس الکی سر اینکه middle eastern هستیم جریمه امون میکنه. هر اداره ای میریم باید کلی حساب و کتاب پس بدیم. خلاصه باید تاوان ایرانی بودنمون رو اینجا پس بدیم. فقط بگم که خشک خشک ترتیب آدمو میدن. (ببخشید اگر بی ادبیه, نمیخوام شخصیت آدما رو محو کنم) تو چکار میکنی؟

- من هیچی من دانشجو هستم. تازه آمدم امریکا. از همین ترم.
- پول چی؟ پولداری؟
- من خوشبختانه از دانشگاه فاند گرفتم. هزینه هام هم کمتر از چیزی هست که بهم میدن و احتیاجی به پول فعلا ندارم.
- آها. کار هم بخوای میشه بری فروشگاه ها یا رستوران ها هم میتونی پیدا کنی. اما واقعا کار میکشن. من یه مدت اونجاها کار میکردم خیلی زندگی سختی بود. الان باز پشت فرمان راحتترم. من اینجا خیلی چیزا رو فهمیدم. خیلی تجربه کسب کردم. ایران که بودیم هر کاری هر کسی میکرد فکر میکردم تقصیر دولته. اما اینجا فهمیدم که اون پلیسه که منو جریمه میکنه ربطی به حکومت نداره. اون خودش مرض داره.

توی دلم داشتم فکر میکردم خوشبختانه من درس خوندم و ایشالله هیچوقت کارم به اونجاها نمیفته که بخوام برم فروشگاه ها باربری کنم و البته این کار هم از من بر نمیاد. هر کسی را بهر کاری ساخته اند و من برای این کار نیستم. اما واقعا هم متاسف شدم که یه نفر برای زندگی عادی اش اینقدر سختی کشیده.

- راستی آقا این بو چیه توی ماشین؟
- بوی خوشبو کننده ماشینه. چطور؟ بوش بده؟
- نمیگم بده اما خیلی تنده. فکر کردم شاید خدایی نکرده چیزی مصرف میکنید!
- نه آقا من همه عمرم پاک زندگی کردم. هیچوقت خودمو اسیر هیچ خلافی نکردم. اینم خوشبو کننده است. اگر بوش خوب نیست دیگه ببخشید بعدا عوض اش میکنم. خب اقامت چکار کردی؟ گرین کارت داری؟
- من نه بابا. تازه دانشجویی آمدم ببینم بعد خدا چی میخواد.
- ایشالله اقامتت هم درست میشه. اگر مثل من مسلمون سه آتیشه نیستی من یه راهی بلدم. میتونی بری دین ات رو عوض کنی و مسیحی بشی و بعد از این طریق اقامت بگیری. من که خودم درویشم و هر چی فکر کردم دیدم از علی نمیتونم بگذرم. تا آخر عمرم هم شیعه علی میمونم. میدونی که درویشا معروفن به این و شنیدی که بعضی هاشون حتی علی اللهی هستن. 
- گفتم حالا منم سه آتیشه نیستم اما دیگه یکی دو تا آتیش رو دارم که نخوام دینم رو عوض کنم! بعد هم من کار پیدا کنم بعد از تحصیل راحت بهم اقامت هم میدن.
- آهان اینطوری که خیلی خوب میشه. آقا این آدرسه رو از کجا باید بریم. این توی نقشه GPS من نیست.
- من نمیدونم. 

از هندیه پرسیدم و به راننده گفت فکر کنم از اون یکی مسیر باشه. بعد یه دفعه راننده مسیرش رو عوض کرد و ماشین پشت سریش شاکی شد و دستشو گذاشت روی بوق. با خودم فکر کردم هنوز طرز رانندگی ایرانی ایتو که حفظ کردی! همینطوری که داشتم فکر میکردم جیراج گفت ازش بپرس کرایه تاکسی چطوریه. چرا اینقدر پول اضافه میگیرن.

- آقا این کرایه تاکسی اتون چطوریه؟ چقدر باید بهتون بدیم؟
- کرایه تاکسی ما برای یه نفر حساب میشه. از یه نفر بیشتر نفر 2 دلار باید اضافه تر بدید.
- یعنی ما باید به اندازه 5 نفر extra بدیم؟ 
- بله اینطوریه. یه چیزی هم اضافه برای بنزین و ... میگیرن مثلا 2 دلار.
- تاکسی اینجا خیلی گرونه.
- بله ولی اکثرا هم ماشین دارن. (بعد ادامه داد) من خیلی دلم میخواد برگردم ایران. اگر زمان برگرده عقب شاید هیچوقت نمیامدم اینجا. اون زمانا یکی از دوستام کمکم کرد آمدم ایران. هیچوقت دیگه این مرام و معرفت رو اینجا ندیدم.
- آقا به هر چیزی فکر کن الی به برگشتن به ایران. اوضاع ایران خیلی خراب تر از چیزیه که فکر میکنی. توی ایرانم دیگه کمتر آدمی پیدا میکنی از این معرفت ها داشته باشن. خیلی ها دیگه به نون شب اشون هم محتاج هستن. خانواده میشناسم که سال به سال گوشت هم نمیتونن پیدا کنن بخورن. حتی خرج تحصیل بچه مدرسه ایشون رو هم ندارن. اوضاع اقتصادی هم که از خرابی بیداد میکنه.
- نمیدونستم. من همیشه چیزی که توی ذهنمه از ایران همونیه که اونجا بودم. یه کم برام از ایران بگو. تو اونجا بودی چکار میکردی؟

دیگه یه مقداری باهاش در مورد کارهای خودم و اوضاع ایران صحبت کردم و کم کم رسیدیم و خداحافظی کردیم. کرایه تاکسی هم حدود 45 دلار شد.