همینطوری که توی دانشکده امون نشسته بودم یه پسر هندیه آمد کنارم و شروع کرد به صحبت کردن. قیافه اش شبیه یکی از دوستایی بود که توی ایران داشتم و برای همین بدم نیامد که باهاش یه صحبتی کنم. جیراج تازه حدودا بیست و یکی دو ساله است و تازه لیسانس اش تموم شده بود و برای فوق لیسانس اپلای کرده بود امریکا.
جیراج شروع کرد به صحبت کردن در مورد خودش و خانواده اش و اینکه مشکل مالی داره و الان شهریه اشو نداده و آمده وقت گرفته تا آخر ترم شهریه اشو بده. میگفت مامانش پیر هست و باید زود برگرده هند. میگفت بیشتر کسانی که هندی هستند و میان امریکا برمیگردن چون بعدش کار خوب پیدا میکنند. مشکلش این بود که هیچی پول نداشته و همینطوری بلند شده آمده اینجا. بعد میگفت دپارتمان گفته اگر میخوای از ما فاند بگیری باید برای دکترا اپلای کنی چون ما نمیتونیم به فوق لیسانس ها فاند بدیم. ولی من میخوام که فوق لیسانسم رو بگیرم و زود برم سر کار تا بتونم پول جمع کنم و مامانم رو ببر دور دنیا بگردونم. اگر بخوام اینجا دکترا بخونم چند سالی طول میکشه. خلاصه شکایت داشت که چرا به من فاند نمیدند در حالی که من امروز برای دکترا اپلای کنم همین آدم هستم که.
منم براش توضیح دادم که وقتی برای دکترا اپلای میکنی یعنی اینکه چند سال زندگیتو پیش فروش کردی به اینا. برای همینم بهت پول میدن. اون پولی هم که میدن زیاد نیست. در واقع داری برای ریسرچ میکنی و اگر میخواستن یه نفر استخدام کنند که این کارو کنه اونوقت باید کلی بهش پول میدادند. برای همینم بهت فاند نمیدن.
بعد از داستان خودش با استادا تعریف کرد که فلانی فاند داره اما نمیخواد بده. میگه برو دکترا قبول شدی بیا. یا اون یکی چند وقت پیش گفته این مقاله ها رو بخون و بیا حالا که خوندم زده زیرش. دپارتمان هم فاند داره اما نمیخواد به من بده. از اون ور هم 12 واحد برداشتم که خیلی سخته و باید درس ها رو هم درست بخونم تا بتونم
منم داستان خودمو براش تعریف کردم که منم اگر پول داشتم خب از فوق لیسانس میامدم اینجا و این همه هم دردسر نمیکشیدم تا بخوام دکترا بخونم. یک سال و نیمه هم درسم رو تموم میکردم و با حداقل سالی 70-80 هزار دلار کارمو شروع میکردم. اما الان باید چهار پنج سال با یه حقوق خیلی کم و مینیممی درس بخونم و آخرشم معلوم نیست که کارم چطوری بشه. خب شرایط زندگی هر کسی فرق میکنه. منم برام 14 هزار دلار شهریه دادن غیرقابل تصور بود. برای همین هم برای دکترا اپلای کردم و الان فاند گرفتم. هر چی من میگفتم که خب برای دکترا اپلای کنی فوقش اینه که دو سه سالی بیشتر اینجایی, میگفت که آره مامانم پیره و تنهاست باید زود برگردم. از اونور هم انتظار داشت که دانشگاه فاندشو بده اون تا فوق لیسانسشو بگیره و زودتر بره سر کار.
امروز که داشتم این متن رو مینوشتم فکر کردم که جیراج حتی زندگی اش هم شبیه فیلم هندیه! اول اینکه ما به اون سن بودیم کجا جرات میکردیم همچین کاری کنیم. بعد هم آمده اینجا یه ذره هم پول نداره, دنبال فاند میگرده که فوق لیسانس اش رو هم با فاند تموم کنه. بعد هم 12 واحد ثبت نام کرده و درس های سخت سخت هم برداشته و به من میگه تو چرا درسای آسون آسون بر میداری اینطوری چیزی یاد نمیگیری!!! بعد انتظار داره دیگران کمکش کنن که پروژه هاش و گزارش هاشو درست کنه و تحویل بده.
اصلا باورم نمیشه که به این زودگی ترمم تموم شد و چهار ماه هم گذشت. همه چیز خیلی زود گذشت. دیروز میخواستم بیام و خیلی چیزا بنویسم اما اینقدر امتحانمو بد دادم که بعد از امتحان حس و حال هیچ کاری رو نداشتم. پسر هندیه هم آمد توی اتاقم باز 2-3 ساعتی حرف زد و با هم رفتیم یه چیزی خوردیم و دیشب تا نصف شب با منصور داشتیم دنبال ماشین میگشتیم چون میخواد ماشین بخره, منم گفتم اگر یه چیز خوبی گیرم بیاد میگیرم. قیمت ها اما بالاتر از چیزی بود فعلا بتونم روش حساب کنم. دیروز یه صحبتی با این استادم کردم و فهمیدم که به بحران پیدا کردن استاد خوردم. چون اون استادی که میخواستم باهاش کار کنم داره از این دانشگاه میره و چند تا استاد دیگه ای که مدنظرم بودند هم فاند نداشتن. یکیشون هم که فاند داشت فهمیدم که خیلی خیلی بداخلاقه و بهتره اصلا سمتش نرم.
این مدت چون ترم داره تموم میشه و تقریبا دیگه با محیط اینجا آشنا شدم و جا افتادم میخوام برای ترم دیگه برنامه ریزی بهتری کنم تا از زمانم بهره بیشتری ببرم. این روزا بازم دارم برنامه ریزی میکنم. بازم دارم فکر میکنم که چه مسیری رو برم. در کنار خوندن مثنوی و نگاه کردن ویدئوهای خیلی جالب یوتیوب دارم باز فکر میکنم که چه کارهای بیشتری میتونم انجام بدم. یه سری فکرا هم کردم.
فقط باید مشکلات رو شناخت و براشون راه کار ارائه کرد.
زبان
مشکل اصلی امروز من اینه که زبانم خوب نیست. اولین کاری که باید از ترم دیگه انجام بدم اینه که یه دوست امریکایی پیدا کنم. درسته که برای درس خوندن مشکلی ندارم اما با اون سطحی که من میخوام با مردم در ارتباط باشم با این وضع نمی تونم. باید بتونم اصطلاحات اینا رو یاد بگیرم و استفاده کنم. اون روزای اول میخواستم برم با کریسیدا دوست بشم اما بعد از اون چند بار دیدمش و فکر کردم خیلی خوشم نمیاد ازش. کس دیگه ای رو هم توی دانشگاه دیگه ندیدم. نمیدونم این امریکایی ها کجا هستن؟! اکثرا چون سر کار میرن حوصله ندارند به هر حال این خیلی واجبه. همچنین دارم برنامه ریزی میکنم که اگر باز کسی رو پیدا نکردم بتونم سریال نگاه کنم تا یه کم با زبان عادی اینجا آشنا بشم.
پول
این روزا خیلی به این فکر کردم که چطوری واقعا میتونم یک میلیون دلار داشته باشم. اصلا میخوام داشته باشم یا نمیخوام داشته باشم. از وقتی که اون مقاله رو در مورد پول خوندم بدم نمیاد که یه کاری کنم که واقعا ارزشمند باشه و در کنارش بتونم یه پولی هم در بیارم.
پریروز باز یه ایده خیلی خوب به ذهنم رسید که این بار میخوام واقعا انجامش بدم. البته نگاه کردم مشابه کارم رو هم یه شرکت بزرگ انجام داده اما خب منم میتونم به یه روش دیگه یه جوری انجامش بدم که دیگران بتونن استفاده کنن. نمیدونم موفق میشه یا نه اما اگر بشه که خیلی خوبه. بعضی وقتا ماشین حساب دستم میگیرم ببینم چقدر میتونم از توش پول دارم یا چطوری پول در بیارم. توی اینترنت هم این روزا کلی مطلب خوندم و در مورد انجام ایده ام هم فکر کردم.
اقامت
اقامت برای من مسئله اساسی ای نیست. اما مشکل اینه که با توجه به قوانین امریکا نمیتونم منبع درآمدی غیر از دانشگاه داشته باشم. برای همینه که دارم دنبال یه راهی میگردم که اگر بشه بتونم اقامت بگیرم تا بتونم راحت پول در بیارم.
میتونم ازدواج کنم اما واقعا دلم نمیخواد با کسی که دلم نمیخواد ازدواج کنم. بعد هم با این شرایط مالی نمیتونم با کسی که میخوام ازدواج کنم. میتونم ویزامو تبدیل کنم به ویزای کار اما اونم تا به گرین کارت برسه خیلی دردسر داره و کمتر از یک سال و نیم فکر نمیکنم طول بکشه. بعدشم دلم نمیخواد درس و دانشگاهم رو ول کنم. حالا که اینقدر زحمت کشیدم چرا دکترامو نگیرم. ممکنه مجبور بشم که مسئله اقامت رو بذارم کنار سعی کنم که یه آدم مورد اعتماد پیدا کنم که اون بتونه زحمت گرفتن پولا رو بگیره اما فعلا که کسی توی ذهنم نیست. راه های گرفتن اقامت رو هم یه بررسی کردم دوباره اما راه سر راستی نیست و همشون هم خیلی طول میکشن.
حلقه مشکلات
البته مشکلات نه فقط خودشون هستن که به هم حلقه هم شدن. مثلا برای ازدواج پول میخوام برای پول باید اقامت داشته باشم. حالا برای اقامت یا پول میخوام یا باید ازدواج کنم! باید دنبال یه راه کارهایی هم باشم که حلقه های مشکلات رو هم بشکنم.
مدیر برنامه ها!
بعضی وقتا پیش خودم خیال بافی میکنم که یه مدیر برنامه ها میخوام که کمکم کنه هم زبانم خوب بشه و هم کارهایی رو که میخوام اینجا انجام بدم رو راهنمایی ام کنه. هم بیشتر با فرهنگ اینجا آشنا بشم. حالا یه آگهی میزنم توی اینترنت ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه.
اینترنشیپ برای تابستون
اگر بتونم برم برای تابستون برم یه شرکت خوب, شاید بتونم همونجا چند نفر رو پیدا کنم که توی بقیه برنامه های تجاری ام کمکم کنن. در هر صورت برای اینکه پول داشته باشم باید تابستون برم سر یه کاری که توش پول باشه. اگر بتونم ایده امو توی این چند ماه ترم بعد به یه جایی برسونم شاید ترجیح بدم که روی اون کار کنم اما فکر نکنم توی این مدت کم به جایی برسه.
گرفتن اینترنشیپ اما خیلی مشکل بزرگی نیست. اما خب باید توی تعطیلات بشینم خوب مصاحبه ها رو بخونم و جواب سئوالا رو یاد بگیرم تا یه شرکت خوب با حقوق بالا استخدام بشم.
خب پنجشنبه سخت ترین امتحانم که همون درس ریاضیه بود دادم و طبق معمول بازم یه سری اشتباهات ریز و درشت کردم که نمره کامل نگیرم. جمعه هم جشن فارغ التحصیلی بود و کلی کمک نولا کردم و میز جا به جا کردم و به مهمونا خوش آمد گفتم و خلاصه تا عصر اونجا بودم. یک ساعتی هم با نولا در مورد نیویورک و امریکا حرف زدم که باید بعدا بنویسم. عصر هم تا شب توی دفترم سئوالای بچه ها رو جواب میدادم.
این روزا چون موقع تحویل پروژه هاست بچه ها هر روز میان از من کلی سئوال میپرسن. من حتی قبل از امتحانم ساعت اداریمو تعطیل نکردم چون واقعا سرم شلوغ شده. خلاصه اون یک هفته ای که تعطیل بودیم الان ده برابرش جبران شد. تقریبا تمام ساعاتی که دانشگاه هستم دانشجوها میان که سئوال بپرسم.
دیروز و پریروز هم یکی دیگه از پروژه هامو تموم کردم. درواقع کار خاصی نداشت من فقط برای اینکه استاده رو سورپرایز کنم خیلی روش کار کردم تا بعدها شاید لازم بشه ازش برای سر کار رفتن ریکامندیشن بگیرم. تا 20م دسامبر که آخرین امتحانمه دیگه کار خاصی ندارم. برای همین دارم برنامه ریزی میکنم برای ترم آینده و تابستون. از 20م هم دیگه تعطیلم. خیلی ناراحتم که نرسیدم وبلاگم رو اونطوری که میخوام آپدیت کنم و کلی اتفاقات توی دانشگاه افتاد که هنوز نرسیدم بنویسم. احتمالا از 20م که تعطیل میشم برسم که داستان رو برسونم سر زمان واقعی اش تا یه چیزای مهمتر که میخوام بنویسم رو هم برسم بنویسم.
این روزا دیگه ترم داره تموم میشه. پنجشنبه اولین امتحان پایان ترمم هست. اصلا باورم نمیشه که به این زودی به آخر ترم رسیدم. دو تا پروژه دارم که تحویل بدم که دیگه آخراشم. منصور هم کم کم داره وسایلاشو جمع میکنه که بره. البته هنوز ادمیشن رسمی بهش ندادن اما دیگه فکر نمیکنم که ندن چون استاده خیلی پیگیر کارش هست. برای اون استاد UCLA هم ایمیل زدم که جوابی نداد و منم دیگه پیگیر نشدم. حوصله سختی های درس خوندن اونجا رو هم ندارم. اینجایی که هستم صد در صد راحتتر از اونجاست. اتفاق بدی که هفته پیش افتاد این بود که با استادی که میخواستم کار کنم گفت که ترم دیگه کلا نیستم و احتمالا کل 2013 هم نیستم. خلاصه هر چی برنامه ریزی کرده بودم روی این استاده پنبه شد رفت.
پریروزها پشت صحنه های Ours رو نگاه کردم و کلی خندیدم. حیف که تیلور خانم ظرف یکسال این همه عوض شده. یه چند ساعتی در مورد مصاحبه های شرکت ها خوندم و دیدم که خیلی تعطیلم و باید کلی زحمت بکشم که از پس مصاحبه هاشون بربیام. امیدوارم بعد از امتحانا مصاحبه ها رو بخونم و چند جا اپلای کنم که تابستون برم اونجاها کار کنم. پریروز کل startup weekend تهران رو نگاه کردم و دیدم چقدر ضعیف کار میکنن. به جز تیم برنده بقیه تیم ها خیلی ایده های ضعیفی داشتن و بعضا تکراری هم بود! ایده "خرد خرد" هم چند وقت پیش خودم به منصور گفته بودم. البته اون جوری که اونا میگفتن اصلا به درد نمیخورد. داداشم هم که از طرف دانشگاهشون بورس شده بود برای یه ورک شاپ بره چین برای ویزا به مشکل خورد چون گفتن که از ایتالیا نمیتونی ویزای چین بگیری و باید بری ایران و اونم نمیتونست بره. خلاصه ممکنه سر اینکه ایرانی هست نتونه بره.
هفته ای که گذشت هم یه مقداری در مورد خودم فکر کردم و اینکه آخرش میخوام چکار کنم. خیلی کارها هست که میخوام کنم اما مسیری که دارم میرم الان در اون جهت نیست. از یه طرف میخوام زبانم رو خوب کنم. از یه طرف تابستون کار بگیرم. از یه طرف دوست دارم که بزینس خودم رو راه بندازم و یه پولی در بیارم بتونم ازدواج کنم و کمک خانواده ام باشم و میگم اصلا برای چی تابستون دنبال کار باشم. از یه طرف منصور داره میره و اجاره خونه ام دو برابر میشه و هیچ جایی هم ارزونتر پیدا نکردم. خلاصه حسابی ذهنم به هم ریخته شده که برای آینده ام چطور تصمیمی بگیرم. با خودم گفتم فعلا تا آخر امتحانا درس بخونم, بعدش فکر کنم که چکار کنم.