زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

همبستگی با مردم سوریه

امروز همینطوری که توی دانشگاه رد میشدم دیدم یه عده ای اون وسط گرفتن خوابیدن. بعد از چند دقیقه تعدادشون بیشتر شد و بعد همه بلند شدند. بعد یه کارت هایی رو دادن که روش نوشته بود

  

 

Human Rights Watch: "We've Never Seen such Horror." (فرستاده حقوق بشر: هرگز همچین جنایتی رو تا حالا ندیده بودیم.)

40000 نفر تا حالا کشته شدند.

امشب ساعت 7 جلسه در مورد اینکه در سوریه چه میگذرد.  

 

من وقت نداشتم که بخوام این جلسه رو برم اما دلشو هم نداشتم. همین که آدم میشنوه این همه بیگناه کشته شدند مو به تنش سیخ میشه. واقعا بر انسان چی میگذره که اینقدر خون ریختن آسون شده؟ یادم به حرف های اون بیشرف افتاد که میگفت تروریست ها رو کشتن. خب آخه تروریست یه نفر دو نفر صد نفر چطور 40 هزار تا تروریست رو تا حالا کشتن و تموم نشده. اخبار ایران هم با افتخار میگفت توی یک حمله ارتش 400 تا تروریست در سوریه کشته شدن. اون کسی که این اخبار رو مینویسه یا میگه هم حتی یک بار با خودش فکر نمیکنه آخه مگه چند تا تروریست هستن که 400 تاش توی یه حمله کشته میشن؟ اصلا فرض که مخالفا تروریست هستن, این چه حکومتیه که بیشتر از یک ساله و نمیتونه جلوی چهارتا تروریست رو بگیره.  

 

یه جای دیگه هم یه پوستر زده بود برای مسابقه فوتبال که برای حمایت از مردم سوریه باشه.

 

2 نوامبر - کار در دانشگاه

امروز برای اولین بار رفتم که کار جدیدم رو توی دانشگاه انجام بدم. فکر کنید چه کاری بهم دادن؟ باید مدارک فارغ التحصیل ها رو میذاشتم توی پاکت و اسمشونو روی پاکت مینوشتم و در پاکت رو می بستم. با خودم فکر کردم بعد یک عمر انجام پروژه های ملی کارمون به پاکت بستن رسید. معلوم بود که اصلا برنامه ای نداشتن برای اینکه به من کار دیگه ای بدن.

31 اکتبر - بعد از پارتی

امشب توی پارتی یه دختره بود که قیافه اش به نظرم شبیه یکی از دخترایی بود که قبلا دوستش داشتم اما هر چی فکر کردم که آخه چه شباهتی, پیدا نکردم. یه دوربین بزرگ دستش بود و از همه جا عکس میگرفت و وسطش هم هی میرفت روی سن و یه کم میرقصید. فکر میکردم اگر من امریکا به دنیا آمده بودم چی میشد؟ مثلا با این دختره دوست میشدم؟ شایدم عاشقش میشدم؟ آیا میتونستم این چیزایی رو که الان میدونم هم بدونم یا نه. اصلا خوب بود یا بد بود. دیدم که چقدر دخترها اینجا راحت و با آرامش هر طوری دلشون بخواد زندگی میکنن و رفتار میکنن. آیا واقعا من از اول اینجا بودم زندگیم همینطوری بود؟  

  

توی حیاط یه مبارزه بود. به طناب همدیگرو گرفته بودند و با یه شمشیر همدیگرو میزدند. دختره چه دل شیری داشت با این پسرا در افتاده بود. اولش یه پسره رو زد اما بعدش از این پسر بزرگه شکست خورد.

  

بعد رفتم فروشگاه. دیدم که کلی لوازم هالووین هست که هنوز فروش نرفته و کلی هم تخفیف زده بودند براشون. کدو تنبل به چه بزرگی شده بود 1 دلار. یواشکی یه بار دیگه از عطر تیلور خانم زدم به دستم و برگشتم خونه. آمدم خونه دیدم اون دختره که امشب دیدم شبیه یکی از عکس های تیلور خانم بوده.

31 اکتبر - همه جا لباس های عجیب و غریب

امروز از صبح یک عده ای با لباس ها عجیب و غریب آمده بودند توی دانشگاه. از بعضی هاشون نشد عکس بگیرم اما خب یه دو سه تایی گرفتم. 

 

 

 

 

 

یک کم در مورد این روزا

این هفته رو کلا تعطیل بودیم. چون Thanks Giving بود. این هفته خیلی زود گذشت. من کلی پروژه داشتم که انجام بدم. چون آخر ترم هست دیگه وقت زیادی ندارم که پروژه ها رو تموم کنم. متاسفانه خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم دارن طول میکشن. میخواستم این چند روز داستان رو برسونم اما دیدم از درس ها عقبم. 

این هفته خبر خیلی خوب این بود که داداشم برای یک بورس توی دانشگاهشون که فقط به هفت نفر میدادن اول شده بود و حالا یک هفته ای میبرنشون چین. خیلی خوشحالم که عمرشو تلف فوق لیسانس خوندن توی ایران نکرد و الان توی ایتالیا یه دانشجوی خیلی موفق شده. هم بورس تحصیلیشو براش کامل کردن و هم اینکه الان ارتباط خیلی بهتری با دنیای امروز رشته اش داره. 

امروز صبح برای اولین بار بعد از نماز یه کم مدیتیشن کردم. خیلی تجربه خوبی بود. آدم یه کم آرامش میگیره. این هفته هم یه سری رفتم باغ وحش و امشب هم خونه یکی از اساتید اینجا بودم که بعدا مینویسم. در کل روزا خیلی زود میگذره و امیدوارم که بتونم ترم رو درست تموم کنم. دیروز یکی از بچه ها وسوسه ام کرد که برای UCLA اپلای کنم. آخه یه استادی داره دنبال دانشجو میگرده که کارش هم به من میخوره. اما من اینجا رو خیلی دوست دارم چون فشار درسی زیاد نیست. باید ببینم چکار میخوام کنم. در کل اینجا زندگی خیلی آروم و خوب پیش میره. یه کم از نظر حرکت به سمت اهدافم دارم تنبلی میکنم که ایشالله کم کم درست بشه.