زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

هشت سپتامبر در راه تگزاس پارتی

این دو روز رو درس خوندم چون درس ریاضی کلی تمرین داده بود و منم کلا ریاضی یادم رفته بود و نشستم کلی کتاب رو خوندم تا یه چیزایی یادم بیفته. عصر روز هشت سپتامبر توی دانشگاه تگزاس پارتی بود. ما دیر راه افتادیم و وقتی آمدیم سر ایستگاه یه عالمه آدم ایستاده بودند منتظر اتوبوس که برن دانشگاه. همینطوری به تعدادشون اضافه شد و اتوبوس هم نیامد. یه سری بچه ها رفتم ایستگاه قبلی که جاشون بشه و زودتر سوارش بشن. منصور هم گفت بیا ما هم پیاده بریم دانشگاه اگرم که اتوبوس زودتر آمد جلوتر از اونا سوار شیم.  

 

همینطوری که داشتیم میرفتیم یه دفعه دیدیم اتوبوس هم آمد. دیگه بدو بدو خودمونو رسوندیم به ایستگاه و سوار شدیم. چون یه ایستگاه هم زودتر از بقیه سوار شده بودیم راحت جای نشستن گیرمون آمد. به ایستگاه که رسیدیم همه اون صد نفر میخواستن سوار بشن. راننده تا رسید بهشون گفت Ladies first و اول همه دخترها رو سوار کرد و بعد تا جایی که جا شد پسرها رو سوار کرد. کاملا معلوم بود که رانندهه از این همه تعداد آدم تعجب کرده بود مخصوصا امروز که روز تعطیلی بود و اتوبوسا معمولا خلوت هستن. 

 

موقع سوار شدن بچه ها هم راننده که یه سیاه پوست بانمکی بود کلی با بچه ها شوخی کرد. بلندگوشو گرفته بود دستشو میگفت تا جایی که جا دارید برید جلو وگرنه خودم هل تون میدم از اون ور اتوبوس بیفتید بیرون! هی راننده یه چیزی میگفت و همه بچه ها از خنده منفجر میشدند. خیلی حرفاشم من نفهمیدم. منصور هم گیر داده بود که ببین چطوری اینا رو سوار کرد. دختر پسرها رو جدا جدا کرد که اون وسط به هم نخورن.  

 

 

 

به دانشگاه که رسیدیم دانشگاه به وضوح شلوغتر از روزهای دیگه بود. فکر کنم که همه بچه ها دیگه آمده بودند برای این پارتی.  

 

 

  

توی محوطه داشتن ذرت بو داده میدادند. آهنگ هم گذاشته بودند و یه عده ای غذا گرفته بودند و آورده بودند داشتند توی محوطه میخوردند. 

 

 

اما اکثر بچه ها داخل سالن ها بودند. من و منصور رفتیم داخل سالن ببینیم چه خبره و اصلا این تگزاس پارتی که میگن چی هست.

یک شب تلخ وقتی که اینترنت وصل شد

اولین شبی که اینترنت وصل شد تبدیل به یک شب خیلی تلخ شد. کاشکی هیچ وقتم وصل نشده بود. شب توی اینترنت چیزایی رو دیدم که نباید میدیدم و خیلی روم تاثیر بد گذاشت. خدا شر هر چی ظالمه از روی زمین برداره. واقعا چطوری میخوان با این همه ظلم قیامت جواب پس بدن نمیدونم. خدا کنه یه روزی هیچ ظالمی دیگه نتونه ظلم کنه. خاک توی سر من که هیچ کاری هم ازم بر نمیاد. 

 

بعدش گفتم یه سری بزنم ببینم تیلور خانم چکار میکنه شاید یه خبر خوبی از اون باشه حالم بهتر بشه. دیدم اونم برای خودش هنوز سرگرمه. بدتر اعصابم خرد شد. بعد گفتم اخبار ایران رو ببینم چی شده, اونم دیدم هیچ خبر خوبی نیست. اوضاع بدتر از بدتره. با خودم فکر کردم کاشکی اصلا اینترنت نداشتم. بی خبر بودم راحتتر بودما. :(

شش سپتامبر در Black Light Dance

بالاخره اون صف طولانی بعد از نیم ساعت رسید به ساختمون. برنامه توی طبقه دوم بود و غذا رو توی طبقه سوم میدادند. امشب یه کم نظرم راجع به بچه های دانشگاه عوض شد که گفتم اصلا خوشکل توشون پیدا نمیشه. یه چهره های جدیدی امشب دیدم که قبلا ندیده بودم! من که همینطوری توی صف راه پله ایستادم تا بالاخره رسیدم به طبقه سوم.  

 

 

بالا که رسیدم دیدم وای عجب بند و بساطی راه انداختن اینا. صدای آهنگ ها واقعا کرد کننده بود. همه گوشاشونو گرفته بودند. یه گوی خیلی جالب هم روی میز بود که ازش نور میامد و مثل جرقه های برق بود.   

 

 

بعدش ایستادم توی صف غذا. رسیدم فقط یه کم کلوچه و آبمیوه مونده بود که گرفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم و خوردم. اصلا نمیشد دستامو از توی گوشم در بیارم بس که صداشون کر کننده بود. یه دختره هم با نامزدش آمده بود توی صف ایستاده بودند دستاش خسته شده بود نامزدش دستاشو کرده بود توی گوش دختره! خیلی صحنه خنده داری بود اما نمیشد عکس بگیرم. 

  

 

بعد از غذا رفتم از بالا ببینم بچه ها دارن چطوری بالا و پایین میپرن. با زحمت فراوان دستم رو از توی گوشم درآوردم و دو تا عکس گرفتم. 

 

 

یه سری از این چیزای رنگی هم بود که نمیدونم چطوریه که توی شب نور داره اما خیلی خوشم آمد ازشون. توی تاریکی واقعا جالب هستن. بچه ها مینداختن گردنشون و یا دور دستشون. اینا رو توی ایران وقتی خیلی بچه بودم توی پارک ارم یه بار دیده بودم. میگفتن بذاری توی یخچال هم باز نور میده اما ما گذاشتیم اما دیگه نور نداد. منم دو تا گرفتم انداختم دستم.

 

 

  

 

اینم یه عکس با فلش که همه جا روشن شده باشه

 

 

 

بعد گفتم برم از نزدیک هم یه عکس بگیرم. آمدم توی آسانسور یه دختر خیلی باکلاس هم با من آمد توی آسانسور که یه سری برگه دستش بود. دکمه طبقه اول رو زد که بره از ساختمون خارج بشه. چیزی هم نگفت به من که کدوم طبقه میخوام برم و دید دکمه طبقه دو رو نزدم و همون طرف ایستادم. یه سه چهار نفر دیگه هم آمدند. اونا هم دکمه طبقه دوم رو زدن. دختره هم سرشو یه تکونی داد و معلوم بود از دست اینا کلافه است که اینقدر سر و صدا میکنن. دستشو هم نگاه کردم دیدم که گزارش یکی از درس هاش هست. آسانسور که طبقه دوم رسید همه اونا پیاده شدند منم پشت سرشون پیاده شدم. اون دختره هم به نظرم جا خورد! توی دلش گفت آقا شما هم؟ از شما دیگه توقع نداشتم. منم توی دلم گفتم آره بابا بذار بریم ببینم این پایینم چه خبره! در آسانسور هم که بسته یه نگاهی انداخت ببینه من واقعا دارم میرم سمت اینا یا نه.  

 

پایین که رسیدم همه جا پر از سر و صدا بود. از بالا صدا کمتر بود اما واقعا سر و صدا بود. همچین با شور و هیجان بالا و پایین میپریدن که یکی ندونه فکر میکرد عروسی ای چیزی باشه. من که واقعا اعصاب اون صداها رو دیگه نداشتم دیدم پایین هم خبری نیست آمدم بیرون و رفتم سمت خونه.

شش سپتامبر - برنامه رقص شب توی صف

صف برنامه رقص ساکت هم که بنازم  صد کیلومتر بود. انگار همه بچه های اینجا رقاص تشریف دارن. کلا برنامه های رقص از همه شلوغ تر میشه. یه عالمه بچه های لیسانس بودن. فکر کنم از دکتراها فقط خودم بودم.

  

 

توی صف یه دختر هندیه با من آشنا شد. یعنی من ایستاده بودم و آمد سر صحبت رو باز کرد که اسمت چیه. چه رشته ای می خونی و ... منم داشتم توی دلم فکر میکردم خدایا این همه دختر بلوند و خوشکل و قدبلند توی دانشگاه ما هست ببین کی از ما خوشش آمده. یه چیزی میگن همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی! منم بهش گفتم و وقتی فهمید دکترا میخونم نزدیک بود شاخ روی سرش در بیاد چون خودش سال اولی بود. باور کن با خودش فکر کرده عجب دکتراییه که وقت میکنه بیاد اینجاها. بعدش هم خیلی سعی کرد بیشتر با من صحبت کنه اما من دوست نداشتم آخه. گفت بیا با هم بازی کنیم. اسم یه بازی عجیب و غریب هم گفت که من بلد نبودم گفتم من بلد نیستم. بعد توی دلش کن ولش کن بابا, این پسره به درد من نمیخوره. به پسر هندیه که کنار ما ایستاده بود گفت بیا بازی کنیم.  

 

بازیشون اینطوری بود که میاستادن بعد یکیشون مثلا داره با شمشیر اون یکی رو میزنه دستشو به سمت اون یکی میبرد و اونم جا خالی میداد یا بهش میخورد. هر کسی بهش میخورد که باخته بود. وسط حرکت ها هم باید عین مجسمه می موندن. مثل نون بیار کباب ببر ما که تا اون یکی دستشو حرکت نده نفر دوم نباید دستشو بکشه.  

 

یکی دو بار دیگه هم باز آمد که با من حرف بزنه اما دیگه من حوصله نداشتم و ازش فاصله گرفتم. نمیدونم شایدم دنبال یکی میگشت که dance partner اش باشه.