زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

بازم جلسه انجیل خوانی

این دفعه از اینترنت انجیل فارسی گیر آوردم و اون مبحثی که قرار بود بخونن رو فارسی اشو خوندم که بفهمم داستان چیه. بعد دیگه همه صحبت ها رو فهمیدم. بعد تازه فهمیدم که چقدر اینا سطحی فکر میکنن. اصلا خیلی بچگانه حرف میزدند. برای اولین بار حس کردم که چقدر چیزایی که ما در مورد قرآن فکر میکنیم اینا در مورد کتاب مقدسشون بهش اعتقاد دارن. از داستان ها گرفته تا مطالبش. برای من که با این کتاب غریبه بودم چیزی به جز یه سری داستان نبود اما برام جالب بود که قرآن هم همینطوری بوده اما چون کم کم باهاش مانوس شدیم تونستیم بهتر درکش کنیم. مثلا اون آقا چینیه میگفت که من این کتاب رو هر بار میخونم یه چیزای جدیدی توش میفهمم یا اینکه اگر این آیه رو بذاریم کنار اون یکی آیه از اون یکی فصل کتاب میشه نتیجه گرفت که ... 


بعد از جلسه حامد گفت که حالا امروز چطوری بود؟ گفتم خیلی بچه هستن اینا و خیلی سطحی بحث میکنن. مثلا اونجایی که میگفت چرا وقتی به پائول گفتن که نرو اونجا ممکنه کشته بشی گفت که من حتی آمادگی کشته شدن رو هم دارم. برای من خیلی واضح بود که علتش چی هست و حتی در آیه بعدیش هم پائول گفته بود که بذارید هر چیزی که امر خداست محقق بشه اما داشتن یه دلایلی رو سر هم بندی میکردن که اصلا ربطی نداشت. گفت آره جلسه پیش هم برای من همینطوری بود. اما خب این جلسه که دقیقا متوجه شدی چی میگن فهمیدی. با این حال بد نیست آدم مطالب این کتاب رو هم بدونه. گفتم آره. منم برای همین میام. دیگه امیدی نیست اینجا دختری پیدا بشه. حامد گفت باید باهاشون دوست بشی بری جلسات دیگه و کم کم با دیگران آشنا بشی. ولی من هیچوقت به عمرم اینطوری نبودم. من همیشه یه دوستایی داشتم که خیلی هوامو داشتن و همیشه کمکم میکردن توی همه چیز و منم اونا رو کمک میکردم. اما حالا کسی رو ندارم. تنهایی هم سختمه بخوام جایی برم. باز حامد خیلی بهتر از من میتونه با اینا ارتباط برقرار کنه.


همخونه ای جدید - رضا

این هفته یکی از بچه های ایرانی (رضا) که رشته اش کامپیوتر بود و از مایکروسافت پیشنهاد کار داشت آمد و هم خونه ای من شد. دکتراشو توی نیویورک انصراف داده بود و یه فوق لیسانس ازشون گرفته بود و الان با همون کار پیدا کرده بود. میگفت تابستونش هم از گوگل اینترنشیپ گرفته بوده اما استادش اجازه نداده بوده و 20 روز بعدش بهش گفته که برای تابستون فاند نداره و کلا تابستونشو به باد داده بوده. این مدت هم آمده دانشگاه ما تا اکسپورت لایسنسش بیاد و بتونه بره سر کار. میگفت توی مایکروسافت 4 ماهه برای کار اقدام میکنن. چون استان فارسی هست خیلی با هم مچ هستیم. اون شب اول که آمد و قبل از خواب حس کردم رفت که نماز بخونه. بعد یواشکی نگاه کردم دیدم که داره نماز میخونه. خیلی خوشحال شدم, خیلی دوست داشتم هم خونه ایم از روز اول اهل نماز باشه.

رضا هم اخلاقش از منصور خیلی بهتره هم شخصیتش برام جالب تره. شاید بعدا در موردش یه کم نوشتم.

بازم تصمیم برای آینده

این هفته دوباره برای آینده تصمیم گرفتم. بعد از مدت ها سرچ و بررسی برای تغییر ویزا به ویزای کار و رفتن سر کار و ... بالاخره تصمیم گرفتم که همین دکترا رو ادامه بدم و در کنارش وقت بذارم و کلاس های کارآفرینی و ... رو برم تا بتونم برای شرکتی که میخوام توی آینده داشته باشم اطلاعات جمع کنم. در کنارش یکی از ایده هامو پیگیری کنم. شاید بتونم برم سر کلاس های دیگه و با دیگرانی آشنا بشم که بتونن کمکم کنن ایده امو انجام بدم. این مدت هم اگر بتونم یه سری ویدئو آموزشی از یوتیوب نگاه کنم و کم کم تست کنم تا با دخترا آشنا بشم. اگر همه چیز درست پیش بره شاید برای ولنتاین سال دیگه هم به تیلور خانم پیشنهاد دادم! از پریروز که این تصمیم رو گرفتم بازم خیلی خوب و با انرژی دارم کار میکنم. انگار همه ناراحتی ها و افسردگی ها رفتن.

مصاحبه با شرکت Gallup

من این هفته یه مصاحبه از شرکت گلوپ گرفتم تا اگر بشه تابستون برم اونجا کار کنم. در واقع تنها جایی که رزومه امو تا حالا انتخاب کرده بوده همین شرکته بوده. مصاحبه هم خیلی بی معنی بود همش در مورد شخصیتم بود. مثلا چقدر آدم صادقی هستید؟ یا چقدر دیگران میتونن بهتون اعتماد کنن. آیا آدم خلاقی هستید؟ خب دو تا ایده های جدیدتونو توی دو ماه گذشته بگید و ... تقریبا 45 دقیقه حرف زدیم. کلا من 12 جا تا الان رزومه فرستادم و حتی یک دونه هم مصاحبه نگرفتم. البته یه امیدی دارم که توی یکی دو هفته آینده باز بهم زنگ بزنن اما باید باز جاهای بیشتری اپلای کنیم. استاد هندیم میگفت که باید 100 جا اپلای کنی که 4-5 تا مصاحبه بگیری و یکی دو تا آفر بهت بدن که یکیشو بری. با این حساب فکر کنم خیلی عقبم. وقت اپلای ها هم داره تموم میشه.


در مورد میریام و آمیندا

میخواستم برای دختر امریکاییم نامه بفرستم, توی سالن میریام با یه پسر خیلی خوش تیپ و قد بلند نشسته بود و داشت حرف میزد. یه لباس سفید پوشیده بود و موهاشو هم باز کرده بود قیافه اش نسبت به اون شب خیلی امریکایی تر شده بود! منم از دور یه نگاهی کردم یه لبخندی بهش زدم و نمیدونم فهمید یا نه. دیگه نامه امو نوشتم و سرمو برگردوندم دیدم نیستش. از حامد پرسیده بودم گفت دیگه بعد از اون شب دیگه تانگو هم نیامده. توی دلم داشتم فکر میکردم شاید من بدونم چرا دیگه نیامد. شاید زیادی باهاش حرف زدم و ازش تعریف کردم! فکر کنم دیگه میریام رو نبینم. با این حال عکسی رو که اون شب دسته جمعی گرفته بودیم حامد برام فرستاد و منم نگهش داشتم.


در مورد آمیندا

روز اول که آمیندا آمد اینبار سر جای اولش نشسته بود و منم سر جای همیشگیم نشستم اما کلاس دومی رفتم اونطرف کلاس نشستم که اصلا هیچ دیدی هم نباشه. شب قبلش هم نخوابیده بودم چون تمرین داشتم. روز دوم کلاسا هم اصلا نیامد. اینطوری فکر کنم آمیندا هم برای ما دوست بشو نیست. الان یک ماه از ترم گذشته اینطوری. بعدشم که تابستونه و نیست و بعدشم که تزم دیگه با من کلاس نداره و منم کم کم میرم توی ریسرچ و دیگه فرصتی نیست با هم باشیم. اینطوری فکر کنم آمیندا رو هم از دست دادم.