زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

28 سپتامبر - نمایشگاه تگزاس Texas Fair - بازم شهر بازی

گفتیم حیفه که تا اینجا آمدیم هیچ وسیله ای سوار نشیم و برگردیم. برای همین بازم رفتیم توی شهر بازی که یه وسیله ای پیدا کنیم که سوار بشیم.

 

همه جا پر از سر و صدا بود. من اصلا جاهایی که این همه صدا داره رو دوست ندارم اما خب چاره ای هم نبود.  

 

 

 

 

  

همینطوری که میرفتیم رسیدیم به ترن هوایی. جواد گفت اگر پایه ای من پایه ام اینو سوار شیم. منم گفتم باشه. بلیتش 5 دلار بود. رفتیم کوپن خریدیم و سوار شدیم.

 

 

 

سرعت و هیجانش خیلی با حال بود. وسطاش که بودیم من یه دفعه حس کردم جواد پرت شد پایین بس که سریع می رفت. حتی نتونستم دیگه یه عکس هم بگیرم. فقط دستامو گرفته بودم به میله که پرت نشم. 

 

از ترن هوایی که پیاده شدیم جواد حسابی ترسیده بود. میگفت وای این چه وحشتناک بود اصلا فکرشو نمیکردم اینطوری باشه. ولی به نظر من که وحشتناک نبود خیلی هم باحال بود.

28 سپتامبر - نمایشگاه تگزاس Texas Fair - نمایش پرنده ها

بالاخره رسیدیم به قسمتی که نمایش پرنده ها بود. یه محوطه باز که کلی آدم نشسته بودند. خیلی ها هم معلوم بود زودتر آمدند و ردیف های جلو نشستن. 

 

 

 

  

یه جای برنامه یه پرنده رو صدا زد با سوت و گفت اولین باره که داره توی این برنامه داره میاد. کلا توی برنامه 2-3 تا پرنده دیگه رو هم گفت اولین بارشون هست که میاد. و خیلی جالب بود که پرنده از یه فاصله خیلی خیلی دوری کم کم آمد و نزدیک شد و از بالای سر ما رفت روی دست مجری نشست. توی عکسی که گرفتم این پایین پرنده واقعا یه نقطه است و دیگه اصلا معلوم نیست کجاست. مجریه میگفت خوشحالم که این پرنده ها وقتی میرن باز انتخاب میکنن که پیش ما برگردن چون واقعا هیچ کاری نمیتونیم کنیم که اگر رفتن بخواهیم برشون گردونیم.

  

یه پرنده خیلی بزرگ هم آوردند که چندین بار دور سر همه کسانی که نشسته بودند پرواز کرد و بعد رفت توی خونه اش. میگفت اینم چون بار اولشه یه کم ترسیده چون رفت بالای سکوی پشت سر ما نشست و بعد یکیشون رفت بهش غذا داد و بعد اون پرواز کرد و رفت سمت خونه اش.

  

وسط نمایش یکی رو از جمعیت گفتن بیاد که برای حیوان بعدی داوطلب بشه, بعد که رفت روی صحنه یه دفعه یه شترمرغ بزرگ آمد طرف و اونم فرار کرد و افتاد توی آب. یه دفعه عوامل پشت صحنه هم آمدند و کمکش کردند و آوردنش بیرون. بعد رفت تو. جواد گفت الکی بود. گفتم نه بابا چیو الکی بود به نظر من که واقعی بود. گفت نه فکر نمیکنم. اما بازم شک داشت که الکی بود یا نه.

 

  

چند دقیقه بعد دوباره اون آقاهه که افتاده بود توی آب آمد و اینبار یه مرغ گذاشت دنبالش و من فهمیدم که اون قبلی هم نمایش خودشون بوده. جواد هم گفت دیدی گفتم الکیه. 

  

آخرین پرنده هم یه طوطی بود که قبلا توی یوتیوب دیده بودم. خیلی طوطی بامزه ای هست. اسمش یادم رفته اما همونیه که صدای همه حیوانات رو در میاره. اینجا صدای دو سه تا حیوان جدید رو که میگفت تازه یاد گرفته هم گفت و طوطیه در آورد. 

 

آخرای نمایش هم یه پرنده آوردند و یکی داوطلب شد که اسکناس داشته باشه. و اون پرنده هم پرید روی دستش و اسکناس رو ازش گرفت و بعد آورد و انداخت توی یه قلک برای جمع آوری پول. کسی که نمایش رو هم اجرا میکرد گفت هر کسی دوست داره که این پرنده پولشو بگیره و بندازه توی این صندوق که برای کمک به همین برنامه است بمونه.  

  

نمایش که تموم شد یه نگاهی به باغ چینیه انداختم ببینم توش چطوریه. دیدم توی این باغ هم یه سری چیزای دست ساز خودشون به شکل دایناسور و اژدها گذاشتن. حالا این قسمتی اش که از اینجا معلوم بود که اینطوری بود. 

28 سپتامبر - نمایشگاه تگزاس Texas Fair - بازم محوطه

نمایش که تموم شد بازم توی محوطه راه افتادیم تا بریم سمت یه نمایش دیگه.  یه جایی بود به اسم girl scouts که هر چی به جواد گفتم بیا حالا بریم ببینیم توش چطوریه قبول نکرد. گفت مگه ما دختریم! اصلا اونجا چکار داریم.

  

نمیدونم اون تو چه خبر بود اما دیدم که این جلوتر چند تا دختر خوشکل دارن با هم بازی میکنن. یه بازی ای بود که من تا حالا ندیده بودم. خیلی هم نفهمیدم که چطوری دارن بازی میکنن.

  

نماد نمایشگاه تگزاس رو هم دیدیم. خیلی ها این پایین می ایستادن و عکس میگرفتن و ما هم همین کار رو کردیم. 

 

 

  

یه جا هم باغ چینی بود. که البته ورودیه داشت و ترجیح دادیم توی وقتی که داریم بریم همین نمایش ها مجانی رو ببینیم. 

 

 

 

 

 

 

28 سپتامبر - نمایشگاه تگزاس Texas Fair - نمایش سگ ها

هر نمایشی راس یه ساعت خاصی شروع میشد و چند تا نمایش روی بلیتی که اول خریده بودیم قبلا حساب شده بودند. یکیش همین نمایش سگ ها بود. توی همین سالن شب مسابقه خوک ها هم میذاشتن که ما نموندیم.   

  

اولش یه دختره و با چند تا سگ سوار موتورش وارد سالن شدند. بعد دونه دونه به سگ ها گفت و میامدند جلو و معرفیشون میکرد.

 

 

  

بعد نمایش با حرکات سگ ها ادامه پیدا کرد. مثلا پرچم میگرفت و سگ ها از روش می پریدند. 

  

 وسط نمایش هم یکی رو از حضار آوردند و چشمشو بستن و میگفتن بپر! طرف هم فکر میکرد داره از روی طنابی که یک سرشو سگه گرفته میپره. آخرش رفت و نفهمید که سگه فقط سر طناب رو گرفته بود و هیچ تکونی نمیداد. با خودم فکر کردم که این حکایت همه اونایی هست که چشماشونو میبندن و فکر میکنن دارن یه کاری میکنن و میبینی فقط میشه به حالشون تاسف خورد. یه وقتی هم میفهمن که چقدر کاری که میکردن عبث بوده که دیگه خیلی دیر هست. بازم حال اینا بهتر از اونیه که چشمشو روی همه چیز بسته و کارش به جز ضرر حاصلی برای دیگران نداره.

 

 

 

برنامه اش خیلی برای حضار به نظر جالب میامد چون مدام تشویق میکردند. اما من دوست نداشتم. آخه این حیوانات بیچاره چه گناهی کردند که بازیچه دست اینا شدند. حالا مثلا اون بیچاره چرا باید با اون یکی سگه مسابقه بذاره که از روی موانع بپرن؟

28 سپتامبر - نمایشگاه تگزاس Texas Fair - توی راه

توی گذرها بعضی جاها یه جاهای سرپوشیده ای درست کرده بودند که یه چیزایی مثل لباس و عطر و قاب و ... برای فروش گذاشته بودند. من چند بار به جواد گفتم بیا بریم ببینیم توش چی داره اما میگفت ما که خرید نداریم برای چی بریم. دیگه بالاخره مجبورش کردم یکیشو که وسط راهمون بود رو بریم. 

 

  

چیزای توی فروشگاه خیلی گرونتر از فروشگاه های داخل شهر بودند.  

 

 

  

از اونجا که آمدیم بیرون یه گشتی توی محوطه زدیم. یه جایی هم جواد نشست و من رفتم وضو گرفتم تا نمازم رو بخونم. هیچ جایی پیدا نمیشد که بشه نماز خوند و اینقدر شلوغ بود که هر جایی می ایستادم صد نفر رد میشدند. دیگه نشسته توی یه سالنی قبل از اینکه همه بیان یه جا نمازم رو خوندم.

  

به جایی هم بود که چند تا حیوان کوچیک مثل خرگوش و ... توی قفس بودند و بچه ها از نزدیک نگاه میکردند. 

  

توی محوطه این بار چند تا پلیس رو دیدیم که سوار اسب بودند. من قبلا اسب دیده بودم اما اسب به این بزرگی هیچ وقت ندیده بودم.