زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

قانون: انسان هرگز به هدفی نمیرسد بلکه به سمت آن میل میکند!

امروز 2 تا از قانون های خودم رو توضیح میدم که با هم در ارتباط هستند, در واقع دومی نتیجه ای از اولی است.


قانون: انسان هرگز به هدفی نمیرسد بلکه به سمت آن میل میکند!


از آنجایی که ذات انسان بینهایت شناس است, هرگز امکان ندارد که به هدفی برسد, بلکه همیشه به سمت اهداف میل میکند, مخصوصا اگر هدف در افق دور باشد به خوبی این میل کردن مشخص می شود. میل کردن در اینجا به معنی نزدیک شدن ولی نرسیدن کامل هست چیزی که در تابع "یک تقسیم بر ایکس به توان 2 " (یکی از توابع مورد علاقه من در ریاضی) دیده می شود که هرگز به خطوط افقی نمیرسد اما به سمت آن نزدیک می شود.


به بیان حافظ
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید      هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند


( اون عکسی که گذاشتم برای خوشکلی نیست. برای درک قسمتی از این مفهومه)

-------------

قانون: اگر کسی بخواهد به چیزی برسد کافی است در جهت آن حرکت کند!


از روی قانون بالا میتوان نتیجه گرفت که اگر کسی بخواهد به چیزی برسد کافی است در جهت آن حرکت کند! (مرتبط با آیه لیس للانسان الی ما سعی). (فکر کنم راجع به قدم برداشتن در جهت هدف قبلا یه صحبت مختصری کرده بودم.)

به عبارت دیگر برای رسیدن به چیزی نیازی نیست که خودتان را به آب و آتش بزنید, کافی است که در مسیر آن قدم بردارید و چون هرگز انسان به هدف نمیرسد و به سمت آن میل میکند از همان لحظه ای که شروع به حرکت میکند انگار که به هدف رسیده است. تنها با عامل زمان است که کم کم متوجه تغییر خواهید شد.


تذکر:

حالا ممکن است کسانی پیدا شوند که برعکس فکر کنند. ممکن است بگویند ما که هرگز نمیرسیم پس چرا برویم؟!!! در جواب باید گفت که وقتی که به بینهایت نزدیک میشویم, چون این فاصله میل کردن کاهش پیدا میکند میتوانیم بگوییم که به هدف رسیده ایم! (نه اینکه این حرف نادرست باشد بلکه مطلق کردن نسبی است) بنابراین اگرچه به طور مطلق به هدف نمیرسیم اما با نزدیک شدن به هدف (هرچه فاصله کمتر شود) میتوان گفت که به هدف رسیده ایم. در حالی که اگر اصلا به سمت هدف میل نکنیم, ممکن است به طور کل از آن دور شویم و حتی به طور نسبی هم به چیزی نمیرسیم.

برای هر کسی در دنیا جایی هست!

امروز یه مطلبی میخوام بنویسم در مورد اینکه چرا بعضی ها تا آخر عمرشون نه احساس آرامش میکنن و نه موفق میشن و نه به چیزایی که میخوان میرسن و نه اون لذتی رو که باید ببرن میبرن.

یه طرز تفکر بسیار اشتباه رایج در بین افراد بسیار ناموفق اینه که فکر میکنن که اگر بخوان موفق بشن باید جای یکی دیگه رو بگیرن یا باید به جایی برسن که یکی الان هست! واقعیتش اینه که به نظر من دنیا اونقدر بزرگ هست که یه جایی برای شما در نظر گرفته شده که برای هیچ کس دیگه ای نیست. این یعنی که اگر فکر میکنید اونجایی که باید باشید نیستید و احساس عدم رضایت میکنید از چیزی که هستید, باید بدونید که الان یه جای خالی ای در دنیا وجود داره که شما و فقط شما قادر هستید که اونو پر کنید. جایی که وقتی بهش وارد میشید احساس موفقیت, لذت و آرامش خواهید کرد. البته این جا ثابت نیست و بر اساس زمان تغییر میکنه اما چیزی که مشخصه در انسان نیرویی وجود داره که میتونه اونو به اون سمت هدایت کنه. اگر انسان چیزی رو بخواد که برای دیگری است یا اینکه بخواد در جایگاهی باشه که برای دیگری ساخته شده, نه تنها جایگاه واقعی خودش خالی میمونه بلکه جایگاه کس دیگری رو هم از بین میبره و این همون چیزی هست که بهش میگن حسادت که در موردش صحبت کردیم. برای کسانی که عادت کردن به حسادت شاید خیلی سخت باشه که درک کنن یه جایگاهی هم برای اونا هست که کس دیگه ای نداره! اما نشد نیست.

طرز تشخیص اینکه چقدر به اون جایگاه نزدیک هستید هم اینه که چقدر احساس خوشبختی, رضایت و موفقیت میکنید. هرچقدر این احساس خوب بیشتر باشه خب معلومه که به جایگاهی که باید باشید نزدیکتر هستید. البته طبق قانون انسان هیچ وقت نمیرسه و میل میکنه (در پست بعدی قانونشو توضیح میدم). هرچقدر احساس عدم رضایت دارید هم از جایگاهی که باید باشید دور هستید. البته خستگی های روزمره و کارهای روتین باعث میشن که تشخیص این موضوع سخت بشه اما اگر زمانی که خسته نیستید (مثلا صبح که بیدار شدید, بعد از یک استراحت کامل) در یک هوای مناسب اگر باشید و از خودتون بپرسید بهتر میتونید جواب بگیرید. اونجاست که اگر دلتون بهتون میگه اینجا جایی نیست که شما باید باشید اونوقت بدونید که نباید اونجا باشید و باید به سمتی برید که احساس خوشبختی میکنید. در ضمن حس خوشبختی یک حس پایدار و طولانی مدت است و مانند یک صاعقه زودگذر نیست. مثلا ممکن است که در شب ازدواج فکر کنید که بسیار شاد و خوشبخت هستید و خدایی نکرده فردا طلاق بگیرید و احساس بدبختی کنید! بنابراین حسی که در مورد آن صحبت میکنیم حسی است که در اغلب اوقات زندگیتان دارید, حالا ممکن است به خاطر مشغله فکری احساس بی حسی کنید اما به محض اینکه مشغله مرتفع شد این حس باز نمایان خواهد شد.

به قول تیلور

I've found time can heal most anything
And you just might find who you're supposed to be
I didn't know who I was supposed to be
at fifteen


من فهمیدم که زمان میتونه هر چیزی رو خوب کنه

و تو فقط باید پیدا کنی که کی باید باشی

من نمیدونستم که کی باید باشم

توی پانزده سالگی


مطالب این پست خیلی با محتوای این آهنگ در ارتباط هست. میخواستم ترجمه اشو الان بذارم اما خب به نظرم الان وقتش نیست. یادم بندازید سال دیگه همین موقع ها بذارم که هم یادآوری بشه هم توضیحات بیشتری بشه داد. ترجیح میدم که الان شما خودتون به این جملات فکر کنید.


تجربه وحشتناکی از حس حسادت

این پست مقدمه ای برای پست بعدی هست. فکر کنم قبلا یه چیزایی در موردش گفته بودم اما الان کامل تر مینویسم. (اسامی ساختگی هستند!)


وحشتناک ترین حسی که من به عمرم تجربه کردم همین حسادت بود. همیشه دلم میخواست بدونم که این حسادت چطوری هست, بعضی وقتا میدیدیم که بعضی ها به من حسودیشون میشه (از روی نادونیشون نه اینکه من چیزی باشم) اما هیچ وقت درک نمیکردم که اصلا این حسادت یعنی چه. یه بار از خدا خواستم که بهم نشون بده که حسادت چطور حسی است. سالها بعد زد و من عاشق یه دختری شدم به اسم تانیا و اتفاقا اون دختر از من خوشش نمیومد! چند ماه میگذشت که من همش توی فکرش بودم و هر روز به هر بهانه ای که شده بود از صبح میرفتم و نگاهش میکردم اما خب هیچ جوری نمیتونستم بهش بگم. بعدها فهمیدم که تانیا عاشق یکی دیگه شده به اسم خشایار ولی من نمیتونستم ببینم. هر چی فکر میکردم که اصلا چطوری ممکنه عاشق اون آدم شده باشه, به هیچ چی نمیرسیدم. یه روزی رفتم بهش گفتم که دلم میخواد باهاش ازدواج کنم! اونم گفت با یه نگاه غضب آلود بهم گفت که "من اصلا از شما خوشم نمیاد" و روشو برگردوند و راهش و کشید و رفت. تا مدت ها بهترین جمله ای که شنیده بودم همین بود! برای خودم هر روز میگفتم "من اصلا از شما خوشم نمیاد" و فکر میکردم که چون میخواسته ناز کنه اینطوری بهم گفته و کلی خوشحال میشدم. اما یه روزی بهم ثابت شد که اون واقعا عاشق خشایار شده و هیچ راهی برای من وجود نداره, اون روز واقعا دلم شکست (برای دومین بار خیلی شدید). یک لحظه توی خیالم که داشتم باهاش حرف میزدم بهش گفتم: "کاش من خشایار ات بودم". همین جمله از ذهنم گذشت یکباره حس کردم یه آتیشی از درونم شعله کشید, چند ثانیه ای حس بسیار وحشتناکی بهم دست داد. بعد یه صدای توی ذهنم شنیدم که میگفت حسادت که میخواستی ببینی چیه همینه. برای اولین بار و امیدوارم آخرین بار توی زندگیم حسادت کردم. اونم به خاطر این بود که واقعا عاشق تانیا بودم. به هر حال بعد از اون روز دیگه هیچوقت ندیدمش و چند سال بعد شنیدم که با همون خشایار ازدواج کرده. نمیدونم خوشبخت شده یا نه اما چیزی رو که میدونم اینه که قسمت من نبوده. به هر حال این شد که حسادت رو واقعا حس کردم و خوشحالم که آدم حسودی نیستم و خوشحالم که احساس لذت میکنم.

مطلب اصلی در پست بعدی

طرز نگرش من به نسبیت در علم فرقان

من یتق الله یجعل له فرقان

کسی که تقوای خدا رو داشته باشد, خدا برایش "فرقان" (علم تشخیص خوب از بد) قرار میدهد.

(تقوا به عقیده برخی اهل فن یعنی نگاهداشتن چیزی از یک نیروی جذب کننده, مثلا نگه داشتن نفس از گناه. مشخص است در جایی که نیروی کشنده ای نباشد تقوا بی معناست. مثلا کسی که کور هست در نگاه نکردن به نامحرم تقوایی نداشته)


این وعده الهی در قرآن هست که هر کسی تقوا پیشه کند خدا برایش علمی قرار میدهد که بتواند خوب را از بد تشخیص دهد که اصطلاحا بهش میگن فرقان. اما سئوال اینجاست که این حرف معنای مطلق دارد یا نسبی؟ یعنی اینکه به اندازه تقوای هر کسی فرقان برایش حاصل می شود و یا اینکه یک نفر باید به کمال تقوا برسد که علم فرقان را به صورت مطلق آن دریافت کند و این خوبی و بدی یک خوبی و بدی مطلق هست. واقعیتش اینه که اگر ارتباط بین اون نسبی ها و مطلق ها (که قبلا نوشته بودم) رفع بشه, یه سری مسائل از این قبیل هم کاملا روشن میشه. 

به هر حال نظرم اینه که اگر معانی رو نسبی هم در نظر بگیریم چون ماهیتا از خودشون خواص مطلق رو نشون میدن نباید غلط از آب در بیان. یعنی اینکه بگیم اگر بگیم که نسبتا تقوا در کسی متناسب است با نسبت تشخیص خوب و بد در وی با توجه به نسبی بودن عالمی که در آن هستیم میتواند درست باشد. (شبیه این حرف رو از آقای حقیقی شنیده بودم.) حتی خوبی و بدی را در اینجا میتوان نسبی در نظر گرفت یعنی خوبی و بدی نسبت به آن شخص. مثلا چیزی به نظر شما بد باشد و واقعا آن "برای شما" بد باشد و همین چیز به نظر کسی خوب باشد و برای او خوب باشد.

با مشاهداتی که تا الان داشتم به نظرم تا حد زیادی چنین موضوعی درست هست. در نتیجه هر کسی به اندازه تقوایی که داشته (بر اساس مقاومت خودش در برابر نیروهای کشنده) میتواند خوبی یا بدی را برای خودش تشخیص بدهد. 

البته ممکنه به نظر برسه که این حرفها تا جایی درست هست که کسی تقوا داشته باشه و عدم تقوا و گناه میتونه نتیجه عکس بده اما من یه تعبیر دیگه ای از فرقان دارم. اگر خط سیر فرقان رو منفی و مثبت بینهایت در نظر بگیریم (به جای مثبت بینهایت به سمت خوبی بینهایت) شاید بشه گفت که همین علم کمک میکنه که فردی که با بدی آشنا هست به سمت بدی بیشتر سوق پیدا کنه و این تعبیر با عقل سازگاری دارد. با این تعبیر شاید بشه دو اسم هادی و مضل خدا رو در منفی و مثبت بینهایت یکی در نظر گرفت که البته هنوز روی این مطمئن نیستم.

چند وقت پیش مطلبی نوشته بودم که از آقای صمدی آملی خوشم نمیاد و یکی از دوستان برام پیام گذاشته بودن و بسیار از محسنات ایشون تعریف کرده بودن. خواستم که با این پست طرز تفکرم رو توضیح بدهم. بنابراین اگر اینجا من میگم که فلانی خوبه یا فلانی بده این نیست که منظورم این باشه که به معنای مطلق کسی خوبه یا بده, بلکه ممکنه اثری که ایشون در زندگی من دارن با اثری که در زندگی کس دیگری دارن متفاوت باشه. چه بسا چیزی که من فکر میکنم بد هست برای من بد باشه و برای دیگری بهترین چیز فقط چون در دنیای نسبی هستیم.

مطلق هایی که نسبی دیده میشوند و عجیب که خاصیت مطلق دارند

یه چیزایی هنوز توی ذهنم نتونستم حل کنم و اون روابط مطلق ها و نسبی هاست و اینکه اگر نسبی سایه ای از مطلق هست چطور میشه که خصوصیات مطلق رو داره اما نه از همه لحاظ.

یکی از این مطلق ها علم هست. علم ذاتا مطلق هست اما همین مطلق رو ما اینجا نسبی میکنیم و یه قسمتی از اون رو یاد میگیریم! این خیلی عجیبه. فرضا ریاضی یک علم هست (به مفهوم knowledge و با Science اینجا کاری نداریم) خب چطور میشه که این مفوم مطلق رو به بخش های مختلف تقسیم میکنیم و یک بخشی (مثلا چهار عمل اصلی) رو یاد میگیریم؟ جالبه که این بخش نسبی شده خصوصیات مطلق از خودش نشون میده و بر روی همه اعداد کار میکنه! حتی میفهمیم که در طبیعت چطور 2 تا لیوان آب با 2 تا لیوان آب دیگه میشه 4 تا لیوان آب.

اگرچه توجیه هایی برای خودم پیدا کردم که زاویه دید به مطلق هست که نسبی رو به وجود میاره و چون زاویه ما متفاوته و فقط میتونیم بخشی رو ببینیم و چون این بخش هنوز همان مطلق هست خصوصیات مطلقی از خودش نشون میده اما این بیشتر یه توجیه تا یه دلیل عقلی.

فقط علم هم نیست که چنین چیزی داره, بگردیم خیلی چیزا رو میشه نام برد که ذاتا مطلق هستن اما ما نسبی میبینیم و عجیب که نسبی آنها خصوصیات مطلق دارد. عقل, هستی, دانش, عشق, ...

از همه عجیبتر  هم همین عشقه که نسبی اون اسمش میشه محبت اما باز خاصیت مطلق از خودش نشون میده.