خب بالاخره لعنت الله رو دفاع کردم. لعنت الله چیه؟ اسم پایان نامه امو این آخریا گذاشتم لعنت الله. چرا؟ به خاطر اینکه اینقدر طول کشید و نه تنها کمکی نکرد که به خدا نزدیک بشم بلکه منو از خدا دور هم کرد. یادم میاد که پارسال چه نمازای خوبی خوندم چقدر وقت بود کارهای خوب کردم اما امسال چی؟ از اول سال هیچ نماز خوبی نخوندم. ماه رمضون رو هم که اصلا از دست دادم, خیلی کم استفاده کردم. حتی برنامه قرآنم هم نتونستم درست انجام بدم و از همه بدتر اینه توی چند سال گذشته امسال بیشترین تعداد نماز قضای صبح رو داشتم, اونقدر که حسابش از دستم در رفته شاید 12 تا شاید 13 تا. نمیدونم.
فکر میکردم که دفاع کنم خیلی خوشحال میشم و دیگه از دست همه چیز راحت میشم اما بعد از دفاع اصلا چنین حسی رو نداشتم. بعد از دفاع بدتر ناراحت شدم. حس کردم که چندین برابر چیزی که باید برای پایان نامه ام زمان میذاشتم گذاشتم. آخرشم مجبور شدم یه قسمت هایی رو سمبل کنم. واقعا چرا این همه کار؟ چرا این همه زحمت؟ ارزششو داشت؟ دوستم کمتر از من کار کرد اما همین نمره رو گرفت و اصلا 1 نمره بالا و پایین چه ارزشی داشت؟ دلم نمیخواست اصلا اینطوری تموم بشه. شاید فکر میکردم پایان نامه ام تموم بشه یه تحولی به وجود میاد. اما هیچی
الان حسی که دارم حس چند سال پیشه که لیسانسم رو گرفتم. اون موقعی که چند ماه مونده بود به کنکور و من یا باید کنکور قبول میشدم و یا اینکه میرفتم سربازی. از طرفی مطمئن بودم که خانواده ام هیچ پولی ندارن که بهم بدن برای رفتن به خارج یا دانشگاه آزاد و یا حتی سراسری شبانه. بنابراین چاره ای نبود که سراسری روزانه قبول بشم. تازه روزانه هم رفتن به شهرستان برام خیلی سخت بود. چند سال شهرستان بودم. از طرفی تهران هم که چند تا دانشگاه بیشتر نداشت و برای روزانه اونا هم یه رتبه خیلی خوب لازم بود. خیلی استرس داشتم و نمیدونستم که از پسش بر میام یا نه. برام قابل قبول نبود که برم کرمان یا مشهد یا یه شهر دیگه. خدا خواست از پسش بر آمدم اما نمیدونم این بار هم مثل اون موقع هست یا نه. حداقل شرایطش که خیلی شبیه هست. یکی اینکه بازم خانواده ام پول نداره و خودم هستم و خودم, هر چی هم که پس انداز داشتیم دادیم داداشم بره ایتالیا. امشب داشتیم حرف میزدیم که برای سال دومش چکار کنیم. بابام خیلی نگران بود و مامانم میگفت خدا بزرگه بالاخره میرسونه. یه موضوع دیگه ای هم که هست اینه که بازم دلم راضی نمیشه که برم یه شهر کوچیک یا دور افتاده, میترسم برم و افسردگی بگیرم. کلی به خودم وعده دادم که لس آنجلس خوبه و بزرگه و هم زبون توش پیدا میشه امکان نداره دلتنگی کنم اما از طرفی دانشگاه های لس آنجلس و کالیفرنیا کلا جزو بهترین دانشگاه ها هستن (یه جورایی مثل اونسال که تهران اینطوری بود) و پذیرش گرفتن ازشون اونم با فاند خیلی سخته. اینبار دیگه نمیدونم از پسش بر میام یا نه. اینبار دیگه رقبام هموطن هام فقط نیستن. اینبار دیگه یه سری چیزا کم دارم مثل دانش بالای زبان و یا مقاله های معتبر و خوب, و متاسفانه چیزایی که کم دارم نیاز به زمان زیاد داره برای جبران.
همیشه فکر میکردم پایان نامه ام که تموم بشه احساس آزادی و راحت شدن میکنم. هرگز فکر نمیکردم بعد از دفاع پایان نامه ام چنین حسی بهم دست بده.
یکی از عجیب ترین چیزهایی که توی این عالم هر کسی تجربه میکنه نسبیت هست! یعنی اگرچه همه ما به دنبال کامل یا خالص میگردیم, همه چیز رو نسبی می بینیم! مثلا کوچک و بزرگ. میگیم این کوچیکه و این بزرگه! خب واقعیتش اینه که کوچکی و بزرگی در مقایسه به وجود میاد و اگر یه چیزی رو ببینیم و نتونیم با چیزی مقایسه کنیم, هرگز نمیتونیم بگیم که این کوچیکه یا بزرگه. در واقع هر چیزی در نهایته اما چشم مقایسه گر ما اینو تشخیص نمیده!
امشب یاد گذشته ها افتادم و به روزی فکر میکردم که فهمیدم هیچ زشتی در عالم نیست و هر چه به نظر زشت است از مقایسه ماست. یادمه 4-5 سال پیش که داشتم کتاب معرفت النفس آقای حسن زاده رو میخوندم وقتی این درس رو خوندم اول باورم نمیشد. بعد نشستم فکر کردم ببینم چه چیزی زشته. گفتم سوسک! بعد دقت کردم دیدم اگر خودشو بخوام نگاه کنم و با هیچ جانوری مقایسه اش نکنم بسیار هم زیباست. بعد از یه کم تلاش دیدم واقعا نمیشه موجودی رو پیدا کرد که زشت باشه! به یکباره حس کردم یه پرده سیاهی از جلوی چشمم رفت کنار و دنیا روشن شد! یکباره حس کردم که همه چی قشنگ شد. دارم یه جایی زندگی میکنم که هیچ چیز زشتی توش وجود نداره! یادمه اون روزا که بیرون میرفتم انگار توی بهشت بودم, واقعا دنیام یه رنگ دیگه پیدا کرد. هرگز به خاطر ندارم از خوندن چیزی چنین حس قشنگی رو به این حد تجربه کرده باشم. یادش بخیر.
خب نسبیت اینو توجیه میکنه. در واقع هر چیزی در نهایت زیبایی هست اگر با چیز دیگری مقایسه نشود.
هفته دیگه باید پایان نامه امو دفاع کنم و هنوز اسلایدهامو آماده نکردم. دیگه اگر خدا بخواد این هفته از دستش راحت میشم و با خیال راحت میتونم برم به اپلای ها برسم. به شرکت هم گفتم که از مهر دیگه نمیام و البته هنوز موافقت نکردن اما شدیدا اصرار دارن که ساعاتم رو کم کنم نه اینکه اصلا نیام اما برای من یه مقداری مشکله. به هر حال فکر کنم باید 50 ساعتی براشون وقت بذارم. مقاله آخر پایان نامه امو هم ننوشتم که امیدوارم بتونم سریعتر بنویسمش.
تافل 16 مهر و جی آر ای 30 مهر و 28 آبان رو ثبت نام کردم. به عبارتی 3 * 190 دلار = 570 دلار فقط پول ثبت نام این امتحانا رو دادم. دلار هم این مدت شدیدا گرون شده بود و بیچاره شدم. میخواستم تافل رو بذارم برای آذر اما دیدم که ممکنه دیر بشه برای ددلاین بعضی دانشگاه ها و یکی دو تا هستن که تافل 100 میخوان و من ندارم, گفتم اگر خدا بخواد بتونم توی مهر بخونم و 100 بگیرم دیگه نیازی به تافل مجدد هم ندارم. جی آر ای هم 2 تاشو ثبت نام کردم که اگر خدایی نکرده یکیش خراب شد اون یکی رو داشته باشم. به هر حال خیلی ریسک داشت که بخوام فقط روی یکی حساب کنم.
این مدت نرسیدم که خیلی لغت بخونم. تا حالا حدود 2200 تا لغت خوندم اما بعضا از ذهنم میپرن. در کل میشه گفت که اگر ریاضی امو هم بخونم مینیمم نمره 1200 رو (با اسکیل پارسال) میتونم بگیرم اما برای نمره هایی که میخوام احتمالا کل آبان رو هم باید GRE بخونم که نمره حدود 1300 بگیرم.
برای ایمیل به استادا هنوز شروع نکردم. باید از 15 روز پیش شروع میکردم اما گفتم بذار دفاعم تموم شه که شاید یه کم معدلم هم بالا بره. هنوز وقت نکردم برای خودم سایت هم درست کنم. همه کارها لنگ این دفاع شده. از دانشگاه هایی که پارسال اقدام کردم شروع میکنم تا کم کم ببینم دانشگاه جدید هم چیزی پیدا میکنم یا نه. برای سوپاپ اطمینان احتمال داره که کانادا یا سوییس هم امسال اقدام کنم.
دیروز یه اکانت USNews هم خریدم. البته ارزش 20 دلار رو نداشت اما بد هم نبود. یه نگاهی به متوسط GRE دانشگاه هایی که دوست داشتم کردم. اکثریتشون میانگین نمره وربالشون 500 بود. این یعنی اگر بتونم حدود 500 بگیرم حتی برای دانشگاه هایی مثل UCI و UCLA هم که خیلی دوست دارم میتونم پذیرش بگیرم. دانشگاه ها رو هم میشد بر اساس ایالت و ... جستجو کرد که چون قبلا این کارو خودم کرده بودم هم به دردم نمیخورد.
داداشم هم رفت سربازی. خوشبختانه جای خوبی افتاده و خیلی اذیتشون نمیکنن. به من میگفت که اگر میتونی نری اصلا نرو. اینجا جایی نیست که به درد یکی مثل تو بخوره. شبا میشینم فکر میکنم که فقط علافیم. از صبح توی پادگان میدوننشون بعدشم یا رژه دارن یا بهشون میگن تیرو تخته جابه جا کنن! کارهایی که هیچ ارزشی نداره. خودشم میخواد آموزشی اش که تموم شد برای میلان یا امریکا اقدام کنه. توی این فکر بودم که آموزشی امو برم و ببینم میتونم برای دوره بعدش پروژه بگیرم اما با حرفی که داداشم زد کلا بیخیال شدم.
اون یکی داداشم هم الان یک هفته شده که توی ایتالیاست و بعضی کارهاش رو انجام داده. یه مشکلی براش پیش آمده و اون اینکه روی ویزاش طرز نوشتن اسمش رو غلط نوشتن که با پاسپورتش هم خوانی نداره. حالا مدارک دانشگاهش همه یه جوری نوشته شده و مدارک ایتالیاش یه جور دیگه شده که بهش گفتن باید از سفارت کسب تکلیف کنه چون اینطوری که نمیشه. در کل از اونجا خیلی راضیه.
اصطلاح شهر ارواح, اصطلاحیه که من برای شهرهایی که شب ها زود تعطیل میشن به کار میبرم. متاسفانه میلان هم جزو شهرهای ارواح هست! میگه ساعت 5-6 که میشه دیگه همه جا تعطیل میکنن! من که حتی یک روزم نمیتونم توی شهر ارواح زندگی کنم. خدا کنه که بتونم دانشگاه توی شهرهایی پیدا کنم که شهر ارواح نباشن.
این هفته که دفاعم تموم بشه باید یه برنامه ریزی مجددی کنم که کی تافل بخونم و کی gre و کی کارهای شرکت رو انجام بدم. ایمیل به استادا هم که مونده. اما زیاد نگران اون نیستم که دانشگاه ها رو کمابیش میشناسم و ایمیل ها هم که استایلشون مشخصه. استادا رو هم میشه سریع از توی سایت ها پیدا کرد. فقط خدا کنه که بتونم کسانی رو پیدا کنم که از جاهایی که دوست دارم پذیرش بگیرم. هنوزم توی کتم نمیره که بخوام برم جایی به غیر از لس آنجلس یا دور و اطرافش! واقعا حیفه که این همه صبر کردم بعد بخوام برم یه جایی که پارسال هم میشده برم.
امروز رفتم جلسه دفاع یکی از دوستام. نماینده تحصیلات تکمیلی که قبلا هم استاد ما بود نیم ساعت دیر آمد. ارائه رو دوستم خیلی عالی انجام داد. نوبت سئوال کردن استادا که شد همین استاد گفت که بنده هیچ زمینه از این فیلد ندارم و بهتره که شما شروع کنید (البته ما هم با ایشون کلاس داشتیم و میدونستیم که ندارن) داورهایی که آمده بودن بعضی هاشون یه سئوالایی پرسیدن که خیلی به نظرم بی ربط بود و دوستم هم اصلا جوابشون رو نداد. نفر آخر همونی که دیر آمده بود بعد از مطرح کردن چند تا نکته بی ربط گفت رو کرد به استاد ما ببخشیدا, معذرت میخوام معذرت میخوام شما اصلا برای چی به این آقا اجازه دفاع دادی؟ مجبورتون کرده بودن؟ این کار به نظر من در حد یه گزارش هست و نه یه پایان نامه کارشناسی ارشد و خلاصه یه چیزایی گفت که واقعا ناراحت کننده بود. استاد ما یک انسان بسیار خوب و فهمیده ای هست و سعی کرد که خیلی آروم به این فرد بقبولاند که این کار اونطور ها هم که ایشون فکر میکنند بد نیست و چیزهایی برای گفتن داره. احساس کردم که هم استادم خجالت کشیده که جلوی دیگران اینطوری باهاش صحبت کرده اند و هم اینکه نمیخواد طوری جواب ایشون رو بده که خدایی نکرده کدورتی پیش بیاد.
آخر جلسه من گفتم که سئوال دارم اما دیگه دوستم لب تاپشو بسته بود که بره بیرون و من فقط برای اینکه ازش حمایت کنم گفتم که خیلی از سئوالاتی که مطرح شد جواب داشت و اگر فرصتی بود شاید من جواب میدادم. بعد بهم (با لبخند) گفتن که ایشون خودشون بلد بودن که دفاع کنن و بهترین سیاست رو پیش گرفتن و بهتره که شما خرابش نکنید. باز احساس کردم که هنوزم کوچولو هستم و نمیتونم از این سیاست بازی های بزرگا سر در بیارم. شایدم اون میخواست به من همینو بفهمونه.
بیرون که آمدم با بچه ها شروع کردم به صحبت که اصلا این چه جور حرفی بود که مطرح شد. حالا اگر یه نفر کاملا آشنا به موضوع چنین چیزی رو گفته بود باز یه حرفی, نه اینکه یه نفر که سر رشته ای نداره بیاد کارهای آینده رو بگیره به عنوان کاری که باید انجام میشده و چون نشده به درد نمیخوره. واقعیتش اینه که تحقیق که انتها نداره که شما بیا بگی اگر این کارو کرده بود درست شده بود.
استاد ما یه آدم خیلی باسوادی هست. در نظر بگیرید که یه نفر که هیچی از یک زمینه نمیدونه بیاد و اینطور به کسی که اینقدر باسواد و باشعوره بگو که اصلا برای چی به ایشون اجازه دفاع دادید؟ کار ایشون در حد پایان نامه نبوده و ... هم یه جورایی شخصیت این استاد رو بین بقیه استادا خرد میکنه و هم اینکه نشون میده که مطرح کننده این موضوع چه مقدار بی اطلاع از جایگاه خودش و رفتارهای خودش هست. حالا چنین شخص بی اطلاعی که فکر هم میکنه که بیشتر از دیگران هم میدونه چطوری میتونه یه روزی متوجه بشه که اشتباه فکر میکنه و یا طرز برخوردش متناسب با جایگاهش نیست.
البته من خودم هم بعضا اینطوری هستم و بعضی وقتا یه چیزایی میگم و یه کارایی میکنم که یه مقداری نامتناسب با شخصیت من هست اما بیشتر این کارها رو از روی سادگی ام و بچگیم انجام میدم و نه از روی سیاست بازی ام. بعدشم الان یه مدت خیلی زیادیه که سعی میکنم که کارهای اینطوری ام برای خودم باشه و تا اونجایی که میشه ناراحتی برای کسی درست نکنه. بعضی وقتا هم میشینم فکر میکنم که چکار کنم که بهتر بشم و اینکه امروز چه کارهایی کردم که میتونستم بهتر انجام بدم.
ما داریم درس میخونیم که فهم و شعور بیشتری پیدا کنیم. اینکه بهتر بتونیم جایگاهمون رو در اجتماع درک کنیم و از موقعیتمون برای کمک به دیگران استفاده کنیم. اگر خدایی نکرده این 2 تا کتاب بیشتری که میخونیم باعث بشه که فکر کنیم که بیشتر از دیگران میفهمیم و به خودمون اجازه بدیم که هر حرفی رو بزنیم و یا هر رفتاری رو انجام بدیم این درسی که میخونیم نه تنها به دردمون نمیخوره بلکه به ضررمون هم هست. خدا کنه که یه روزی نشه جزو اونایی بشیم که نداند و نداند که نداند که در جهل مرکب ابد الدهر بماند. خدا به همه ما نور هدایت و فهم بده.
این هفته پایان نامه امو تموم کردم و رفتم برای دفاع. اگر خدا بخواد دیگه کار خاصی نداره و به زودی از دستش راحت میشم. تنها خبر بد در موردش اینه که استادم میگه بذار بعد از ماه رمضان دفاع کن یعنی 12 شهریور یا همچین وقتی. این یعنی ماه رمضون هم نمیتونم درست استفاده کنم و همینطوری درگیر این پایان نامه الکی هستم.
خب این روزا کارهای شرکت سنگین شده و خبری از حقوق هم نیست. ظاهرا وضع اکثر شرکت ها همینه. حالا قراره یه قرارداد جدید تا یکی دو ماه دیگه بگیرن و برای اینکه اونو بگیرن کلی فشار دارن میارن به نیروها که یه چیزی آماده کنن. بقیه نیروها هم که راضی نیستن درست کار نمیکنن و این روزا کار من واقعا سنگین شده.
این 10 روز فقط لغت های قبلی رو خوندم و دیگه نتونستم لغت جدید بخونم. تا حالا حدود 1600 تا لغت دیگه خوندم ولی یه 3200 تایی مونده و شاید تا روز امتحان تموم نشه اما خیلی نگران نیستم. یه نگاهی به نتایج پذیرش پارسال در اپلای ابراد نشون میده که انگاری هیچ کدوم از بچه ها هیچی نمیخونن و همینطوری یه امتحانی میدن که داده باشن و از طریق استادا پذیرششون رو درست میکنن. خب احتمالا منم همین کارو کنم و با همین تعداد لغتی که حفظ کردم احتمالا
بتونم مینیممی که میخوام رو بگیرم. البته برنامه ام رو ادامه میدم و تا جایی که برسم میخونم.
دلم میخواست توی این وبلاگ خیلی چیزای دیگه ای بنویسم اما راستش فرصت نمیشه. چند وقت پیش رفتم بیو جدید تیلور رو از سایتش خوندم و کلی لذت بردم. البته حیف شد که قبلی رو پاک کرده بود چون قبلی اشو هم خیلی دوست داشتم. نکات جدیدی که داشت برام خیلی جالب بود. مثلا نوشته که قربانی بزرگ شدن شده! یا اینکه به خصوصیات ماه تولدش بیشتر اهمیت داده بود. یا حتی اینکه نوشته بود این روزا بیشتر از قبل فکر میکنه و برنامه ریزی میکنه و شاید یه جورایی مثل من باشه. حیف که اینقدر سرم شلوغه نمیرسم که مرتب بنویسم.
هفته پیش یه سر هم رفتیم شمال و خوش گذشت هرچند که من به جز ساعتهایی که توی دریا بودم بقیه ساعت ها داشتم لغت حفظ میکردم و قیافه ام شده شبیه لغت. البته یه نصف روز کامل با پسرخاله ام که آمده بود نشستیم و بعد از مدت ها warcraft بازی کردیم. البته بیشترش رو باختم اما 2 دست آخر رو خوب ازش بردم. من معمولا با human ها بازی میکنم اما به نظرم نسبت به بقیه گروه ها شاید ضعیف تر باشه. پسرخاله ام اما با همه گروه ها خوب بازی میکنه. خودش میگم night elf ها از همه بهترن. بعضی وقتا فکر میکنم که حیف یه افرادی مثل پسرخاله ام هست که به درس اهمیت ندادن و الان به جای اینکه مثل من در حال خوندن و پذیرش گرفتن باشه داره میره سربازی. وقتی بهم گفت که برای کار سختی که انجام میداده ماهی 150 تا 200 بهش میدادن خیلی ناراحت شدم. واقعا حیفه که آدم از استعدادهاش درست استفاده نکنه.
توی مسافرت هم یه قسمت های دیگه از پایان نامه امو تموم کردم و دیگه آخر این هفته بود که نتایج رو نمودار کردم و یه پرینت هم گرفتم. این هفته باید پرینت های استادا رو بدم و ازشون امضاهاشونو بگیرم تا بتونم تاریخ دفاع تعیین کنم. به نظرم هفته سختی در پیش خواهم داشت. خدا کنه که خدا یاری کنه حداقل این چند روزی که از ماه رمضان مونده بتونیم یه دعایی یه نمازی یه احیایی چیزی داشته باشیم.
دیروز هم رفتیم و خریدهای داداشم رو انجام دادیم. اگر ویزا بهش بدن دیگه شهریور راهی میشه. یه جورایی دلم براش تنگ میشه اما خب چاره ای نیست اونم باید به زندگیش برسه.
برم بخوابم که از فردا دوباره سختی ها شروع میشه.