-
مهاجرت
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 11:04
یکی از مسائلی که توی قرآن بهش توجه شده ولی توی هیچ توضیح المسائلی پیدا نمیشه مسئله مهاجرت هست. آیه 97 سوره نسا میگه: إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلآئِکَةُ ظَالِمِی أَنْفُسِهِمْ قَالُواْ فِیمَ کُنتُمْ قَالُواْ کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الأَرْضِ قَالْوَاْ أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُواْ فِیهَا...
-
مسلمانیِ حقیقیِ تمامیِ پیروانِ شرایعِ الهی
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 10:47
این هفته بعد از اون ماجرای هفته پیش رفتم دنبال احکام شرعی بیشتری در این زمینه بگردم. همینطوری که داشتم میگشتم رسیدم به سایت آقای قابل. یادمه دو سال پیش هم این سایت رو معرفی کرده بودم اما فکر نمیکردم که دیگه آپدیت شده باشه. وقتی رسیدم به این سایت دیدم که یه عالمه مطلب جدید توش آمده که من ندیده بودم. حتی یه سری مسائل رو...
-
دختر امریکاییم برام نامه فرستاده
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1391 10:37
شب که برگشتم خونه طبق معمول صندوق پستی ایمو چک کردم. دیدم یه نامه از Save the Children برام آمده. چند روز پیش هم یه عالمه توضیحات برام فرستاده بودند راجع به برنامه هاشون و ... توی اون توضیحات چیز ناراحت کننده این بود که این بچه ها که بزرگ میشن دیگه روی پای خودشون هستند و ارتباط باهاشون قطع میشه. اون روز داشتم فکر...
-
جمعه 25 ژانویه - اولین نماز جمعه و کلی خنده
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1391 09:55
دیشب که میخواستم بخوابم گفتم خدایا ببخشید نمیدونستم اینطوری میشه! گفت هیچی نگو! اینقدر زود منو بخشید که شک کرده گناهی کرده باشم!!! یه چند وقتی بود که شدید افسرده شده بودم و صبح ها هم به زور برای نماز بلند میشدم. امروز صبح بعد از مدت ها صبح که بیدار شدم حوصله داشتم که قرآن بخونم. رزومه حامد قرار بود که امروز باز...
-
کلاس تانگو
جمعه 6 بهمنماه سال 1391 10:38
حامد گفت خب امشب کلاس تانگو هست میخوای بیا بریم. گفتم من از رقص خوشم نمیاد. فقط یه رقصی هست دوست دارم, اونم اینیه که توی beauty and the beast هست. گفت چی هست؟ گفتم یعنی تو تا حالا ندیدی این کارتونو؟ گفت نه. بعد از یوتیوب گشتم و براش پیدا کردم. گفت یه قسمتیشو دیدم! گفتم میشینی این فیلم های مسخره رو نگاه میکنی کارتون به...
-
هر کاری میخوای کنی برو کلیسا
جمعه 6 بهمنماه سال 1391 10:37
امروز حامد باز آمد توی اتاقم و در مورد عموش (داییش؟) گفت که با هم حرف میزدن. حرفایی که من از تعجب شاخ درآوردم. میگفت که عموم گفته هر کاری میخوای کنی برو کلیسا. بهترین آدمای امریکا توی کلیساها هستن. میخوای ماشین بخری. میخوای کار پیدا کنی. میخوای ازدواج کنی. هر کاری. برو اونجا. آدمایی هستن که واقعا کمک میکنن و ازت هیچ...
-
گروه های کلاسی - آشنایی با آمیندا
جمعه 6 بهمنماه سال 1391 09:22
روز اول کلاسا یه اتفاق خنده دار افتاد. من آمدم سرکلاس دیدم یه استاد چاقی سر کلاس هست. هر چی فکر کردم دیدم به قیافه اش نمیخوره استاد ما باشه. سر کلاس یه دختر خیلی خوشکل امریکایی هم نشسته بود. گفتم خوبه حداقل این ترم یه امریکایی سر کلاسمون هست. بعد معلوم شد که اشتباهی دو تا کلاس مختلف رو توی یه اتاق گذاشتن. خلاصه تماس...
-
این مدتی که گذشت
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1391 10:01
این مدتی که گذشت خیلی بهم سخت گذشت. کلی افسردگی گرفته بودم و شدیدا حس میکردم حالم بده. هر کاری هم میکردم خوب نمیشدم. کلا از اولای سال 2013 حالم خوب نبود. نمیدونم چرا, شاید چون یه دفعه منصور رفت و تنها شدم و شایدم چون نگران نمره امتحانم بودم یا به سرم زده بود درس رو ول کنم و برم سر کار. چند روز پیش با یکی از بچه های...
-
جلسه بی خدا ها
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1391 09:29
بعد از اونجا حامد گفت یه جلسه ای هست که من دوست دارم بریم مربوط به بیخداها و شکاک ها و ... هست. بیا با هم بریم. من اولش یه ذره بی میل بودم که بریم. گفتم توی این اوضاع افسردگی همینم کم مونده که برم با بیخدا هم سر یه جلسه بشینم. ولی بعدش دیدم بهتره تنها نباشم. رفتیم سر جلسه و هنوز خیلی ها نیامده بودند. بعد کم کم آمدند و...
-
یک روز با حامد توی دفترم
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1391 09:11
پریروزا هم با حامد (یکی از بچه های ایرانی که با هم آشنا شده بودیم) صحبت میکردم. به حامد گفتم من دو تا مشکل اساسی دارم یکی اینه که 30 سالم شد و هنوز ازدواج نکردم و دوم میخوام شرکت بزنم و برای خودم کار کنم که فکر میکنم اینجا توی دانشگاه نمیشه. صحبت در مورد مشکلات حامد هم گفت: میتونی ویزاتو عوض کنی اما به نظرم خارج از...
-
بچه دوم - یه دختر امریکایی خوشکل
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 10:04
چند ماه از بچه اولم گذشته بود تصمیم گرفتم یه بچه امریکایی هم داشته باشم. اینبار یه سایت دیگه پیدا کردم به اسم savethechildren.org که چند تا بچه از امریکا هم داشت و یکیشو انتخاب کردم. اینبار بچه ام خیلی خیلی خوشکله, یه دختر سفید با موهای خرماییه. این سایته یه خوبی داره میشه برای بچه ات ایمیل هم بزنی ولی نوشته هر بار 48...
-
نقاشی بچه ام
سهشنبه 26 دیماه سال 1391 07:13
چند وقت شش ماه گذشت از روزی که سرپرست اولین بچه ام شدم و بنیاد کودک هر شش ماه یک گزارش میفرسته و درباره اوضاع یه توضیحاتی میده. البته خیلی کلی توضیح میدن. بچه ام هم برام یه نقاشی کشیده بود که فرستاده بودند و اون روز خیلی خوشحال شدم. فقط اون روزا خیلی دلم گرفته بود نتونستم اینجا بنویسم. امشب هم حالم تعریفی نداره اما...
-
بررسی شرایط فعلی و راهکارها
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 11:41
این مدت چند نفر از دوستان سراغ ما رو گرفتن و تیکه تیکه در مورد چیزای مختلف سئوال کردن. من بعضی ها رو مستقیم جواب دادم اما امشب داشتم برای یکی دیگه مینوشتم دیدم که خیلی طولانی شد تصمیم گرفتم که یه پست بذارم اینجا که جمع بندی افکار این چند روزم هم شده باشه. به طور کلی راستشو بخواهید اینجا درس خوندن برای دکترا اصلا سخت...
-
هفته اول ژانویه 2013 - نشون دادن ماشین نیما به مکانیکی
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 09:45
روزای اول بود که منصور رفت شهری که باید میرفت و من تنها شدم. نمیدم به خاطر تنهایی بود یا به خاطر هر چیز دیگه ای که بود شدیدا بی انرژی و کسل شده بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. این روزا شدیدا افسرده شده بودم و هیچ کاری نمیتونستم کنم. نیما ماشینشو گذاشت که اگر من خواستم بخرم ببرم مکانیکی نشون بدم و خودش هم با ماشین...
-
31 دسامبر - شب سال نو
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 09:23
شب سال نو مراسم گذاشته بودند. نوشته بودند آتیش بازی ما هم گفتیم که بریم یه آتیش بازی ای ببینیم. شب ساعت 7 و نیم بود که رسیدیم و قرار بود که مراسم ساعت 8 شروع بشه. یه دوری توی محوطه زدیم و هنوز خیلی خلوت بود. خیابون ها هم یه جاهایی رو بسته بودند و چند تا ورودی هم که داشت مردم رو میگشتن که اسلحه یا چیز خطرناک همراهشون...
-
31 دسامبر - کنار دریاچه صحبت با مردی که به پرنده ها غذا میداد
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 08:31
کنار دریاچه یه مردی بود که داشت به پرنده ها غذا میداد. منصور از اونجایی که خیلی آدم اجتماعی ای بود سریع رفت باهاش سر صحبت رو باز کرد. ما هم چون دیدیم کفشامون گلی میشه دیگه نرفتیم. آخه ماشین منصور نو بود و ما با کفش گلی نمیشد که بریم کثیفش کنیم. یه نیم ساعتی منصور با اون آقا صحبت کرد و دیگه هوا داشت تاریک میشد و می...
-
31 دسامبر - کنار دریاچه
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 08:00
منصور چون میخواست از اینجا بریم گفت حیفه تا اینجا آمدیم کنار دریاچه نریم. اینجا چهار پنج تا دریاچه مصنوعی داره. توی راه مدام منصور میگفت وای من عاشق تگزاسم اصلا دلم نمیخواد از اینجا برم. اینجا آخر جا هست. نیما هم میگفت آره اینجا از همه جای امریکا قشنگ تره. توی راه حالت مزرعه مانند بود و همه چیز حالت قدیمی بود و بعضی...
-
این روزا
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 08:48
این روزا توی آخرین هفته تعطیلات هستم. سرعت زندگی زیاد شده و روزام داره تند تند به بیهودگی میگذره. منصور هفت هشت روزی میشه که رفته و از روزی هم که رفته باز هم من هیچ کار مفیدی نکردم. این روزا خیلی دلم گرفته و حتی حوصله خودمو هم ندارم. مامانم چند بار زنگ زد و به بهانه اینکه کار دارم خیلی باهاش حرف نزدم که از حال و...
-
30 دسامبر - محله چراغونی شده در دالاس
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 07:41
گفتیم دوباره بریم محله های اطراف رو ببینیم اما اینبار محله های نزدیک مرکز شهر رو یه نگاهی بندازیم. اکثر جاها خیلی تاریک بود اما همینطوری که میرفتیم به یه محله ای رسیدیم که همه جاش چراغونی شده بود. ایستادیم و چند تا عکس گرفتیم. نیما میگفت قشنگ ترین جایی بوده که توی این شش ساله که امریکا هستم رفتم. به نظر من هم واقعا...
-
30 دسامبر - سفری به آستین - بازگشت به دالاس
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 07:41
امروز کلا هم توی راه رفت و هم توی راه برگشت نشستم و آیین نامه تگزاس رو خوندم. قوانینش بعضا با ایران فرق میکرد و خوب شد که کتابشو گرفتم تا بخونم. توی راه رفتیم و یکی از مغازه های بین راهی به اسم Burger King همبرگر خوردیم. اینجا هم اولین بار بود که میرفتم و نمیدونستم که غذای وجترین داره یا نه. خوشبختانه گفت که همبرگر...
-
30 دسامبر - سفری به آستین - خیابان ششم
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 12:13
یه خیابون بود به اسم خیابان ششم که نیما میگفت شب قشنگه و میان موسیقی اجرا میکنن. برای همین راه افتادیم به سمت اون خیابونه. خیابون ها به نسبت خیلی خلوت بود. نیما میگفت پارسال که اینجا بوده خیلی شلوغتر بوده. یه جا هم بود که اسب و کالسکه بود. یه کم امروز با هم هی شوخی میکردیم که اینجا مثل کجای ایران هست. منم گفتم اینجا...
-
30 دسامبر - سفری به آستین - Texas state capitol
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 12:12
خب اولین جایی که باید میدیدیم Texas State Capitol بود که جزو بناهای معروف اونجا بود. جای پارک خوب گیر نمیامد اما بالاخره کنار خیابون یه جایی پیدا کردیم که ماشین رو بزنیم و نخواهیم پول پارکینگ بدیم. طاقش از پایین خیلی قشنگ به نظر میامد. بچه ها روی زمین دراز میکشیدند و یکی از بالا ازشون عکس میگرفت. منصور و نیما خیلی می...
-
30 دسامبر - سفری به آستین - رفتن کنار دریاچه
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 07:29
همینطوری که توی جاده بودیم دیدیم نزدیک یک دریاچه هستیم. گفتیم بریم دریاچه رو هم ببینیم. کم کم رسیدیم به جایی که میشد رفت کنار دریاچه. اونجا یه قایق هم بود که یه نفر با ماشینش آمد و قایق رو از آب کشید بیرون. نیما میگفت یه قایق اینطوری 15 هزار دلار بیشتر قیمتش نیست. زیر پل یه سری لانه پرنده بود. نیما گفت یه پرنده ای هست...
-
30 دسامبر - سفری به آستین - پارک Zilker و تپه های اطراف
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 07:28
اولین جایی که در نظر داشتیم بریم همین پارک Zilker بود. یه نگاهی به پارک کردیم و یه دوری توش زدیم. من میخواستم که جاهای دیدنی پارک رو هم بریم اما بچه ها حوصله نداشتن. این شد که راه افتادیم بریم جاده ها و تپه های اطراف آستین رو ببینیم. نیما قبلا رفته بود و میگفت خیلی قشنگه. فضاها یه جاهایی مثل شمال بود و حتی قشنگ تر....
-
30 دسامبر - سفری به آستین - اولین نماهای آستین
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 09:16
اولش که رسیدیم آستین عین شهرهای بین جاده ای ایران بود. انگار که یه شهر باشه که به خاطر جاده رشد کرده باشه! اما بعد کم کم یه کم حالت شهری به خودش گرفت. اولین چیزی که توی آستین توی چشم میزد تعدد گداهای خیابان نشین شهر بود. مغازه ها هم برخلاف دالاس بیشتر کنار خیابون بودند و کمتر مغازه های بزرگ بزرگ و دور از هم دیده میشد....
-
30 دسامبر - سفری به آستین - در راه
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 09:15
صبح منصور گفت بریم آستین. منم که دیگه ماشین دارم راحت میتونیم بریم. راه ها مثل راه های بین شهری ایران بود. یه جاهایی هم پر از کامیون شده بود و خطرناک بود. در کل اما مغازه بیشتر توی راه پیدا میشد.
-
27 دسامبر - NorthPark Mall
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 09:15
توی راه همینطوری که میرفتیم یه فروشگاه بزرگ دیدیم و قرار شد بریم اونجا. اسمش NorthPark Mall بود و پارکینگش خیلی جالب بود و عین پارکینگ توی فیلمای امریکایی بود! منصور میگفت توی تهران یه پارکینگ چند طبقه زده بودند هر کسی میخواست توش بپیچه میخورد به دیوار یا میخورد به یه ماشین دیگه. اینجا خیلی خوب و با فاصله درست شده....
-
28 , 29 دسامبر - توی خونه موندم
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 07:30
امروز رو کامل توی خونه موندم. صبح منصور اینا میخواستن برن ماشین 2006 رو تعمیرگاه نشون بدن. بهش هم زنگ زدند و هماهنگ کردند ولی من گفتم که باهاشون نمیرم. آخه دیدم وقتم داره الکی تلف میشه. به جاش یه کم روی ایده ام کار کردم و یه کم هم نشستم فکر کردم و برنامه ریزی کنم برای ترم دیگه چکار کنم. 29 دسامبر - امروز رو کلا خیلی...
-
27 دسامبر - ساندویچی Which wich
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 07:16
ناهار یادمون رفته بود که بخوریم, دیگه همونجا شام رو خوردیم. ساندویچی اش یه جوری جدید بود. Which wich مثل بقیه چیزا شعبه شعبه ای هست. سفارش دادنش یه پاکت بود که یه شماره روش بود که نوع ساندویچی بود که میخواستی (مثلا مرغ ماهی و ...) بعد دونه دونه میشد تیک زد که مثلا از این سس بزنه یا گوجه بذاره و... بعد همونو تحویل...
-
27 دسامبر - رفتن برای خرید ماشین منصور
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 06:58
منصور و نیما تا ساعت 2 ظهر هیچکاری نکردن. همینطوری منصور گیج بود که کدوم ماشینو برداره. خلاصه بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدن که اون ماشین 2008 بهتره. نیم ساعت هم با صاحبش چک و چونه زد که ماشینو بهش 8200 بده. ظهر بود که دیگه راه افتادیم سمت آرلینگتون که ماشینو به یه مکانیکی نشون بدیم و دیگه منصور همونو بخره....