زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

در آنکارا - سفر دوم - در سفارت

از هتل که آمدیم بیرون رفتیم سمت سفارت توی از همون مغازه ای که قبلا کباب ترکی خریده بودم, ناهار رو گرفتیم و خوردیم. خواهرم خیلی خسته میشد و مدام میخواست بشینه و تا رسیدیم سفارت خیلی طول کشید.

با من 6-7 تا ایرانی دیگه هم آمده بودن برای پیک آپ ویزاشون. نتونستم باهاشون صحبت کنم چون تقریبا من اولای صف بودم و غیر از دو تا دختر ایرانی که به نظرم خیلی خیلی مغرور بودن و جلوی من ایستاده بودن, پسرها همه اون عقب ایستاده بودن. توی صف که ایستاده بودم با خودم فکر میکردم کاش من یه ذره و فقط یه ذره عشق امریکا داشتم. کاشکی میشد یه جوری خانواده امو هم با خودم ببرم. اصلا کاشکی میشد نرم. کاشکی مثل این دخترا فکر میکردم حالا که قراره برم امریکا از دماغ فیل افتادم. یا مثل اون پسرها خوشحال می بودم.

به ترتیب پاسپورت و I-20 رو نگاه میکرد و می فرستاد توی صف. اون دو تا دختره جلوی من کلی حرف میزدند و من خیلی خسته بودم. بعد از چک کردن وسایل ها باجه اول علاوه بر پاسپورت و I-20 تاییده فرم DS-160 و SEVIS رو هم از ما خواست. بعد یه شماره داد که بشینیم توی سالن و گفت Your interview will be in English. قبلا از بچه ها شنیده بودم که دیگه مصاحبه ای در کار نیست و برای همین اصلا نگران نشدم!

توی سالن نشسته بودم خیلی خوابم میآمد. لیوان ها هم تموم شده بود و نمیتونستم آب بخورم. رفتم یکی از مجلات ایالتی که قرار بود رو برم و برداشتم و شروع کردم به خوندن که حوصله ام سر نره. مجلات کمی اونجا بود و عجیب بود که یکیشون مربوط به ایالتی بود که میخواستم برم. میتونم بگم که به اندازه ایران توش جای دیدنی و شهرهای مختلفش رو معرفی کرده بود. واقعا خیلی بزرگ بود. توی 300 صفحه مجله, از اون شهری که من میخواستم برم فقط 3 تا صفحه مطلب بود.

همینطوری که نشسته بودم یه خانمی به همراه بچه اش آمد و لیوان آوردند و آب خوردند. نزدیک 6-7 تا لیوان آب خوردم تا اینکه تشنگی ام رفع شد. اون دختر پسرهای ایرانی هم کنار هم نشسته بودن و کل مدت 2 ساعت رو حرف زدند. منم اصلا حوصله نداشتم که بخوام برم ببینم چه کاره هستند و چیکار میخوان کنن.

 مجله که تموم شد دیگه کاری برای انجام دادن نداشتم, روی صندلی مدام چرت میزدم. یه چیز زجر آور این بود که هر شماره ای که میخوند باید تابلو رو نگاه میکردم تا ببینم شماره من نباشه چون شماره ها به ترتیب نبودند. تقریبا کل سالن رفته بود به جز ما چند نفری که برای پیک آپ آمده بودیم. از ما هم یه 2-3 نفری زودتر صدا زده شدن و کارشون زودتر انجام شد.

همینطوری که چرت میزدم یه دفعه دیدم شماره امو زده روی بورد. سریع از جام بلند شدم. از اون دو تا دختره هنوز شماره یکیشون رو نخونده و تعجب کردم. از بین صندلی ها که میخواستم رد بشم پام خورد به یکیشون و افتاد اما سریع صافش کرد. رفتم دم باجه و گفت Your visa is approved, go to the UPS services there. رفتم UPS و آدرس هتل و 15 لیر پول بهش دادم تا ویزا رو بزنه و برام بیاره. ظاهرا دیگه همه چیز تموم شد و گفت تا شنبه میرسه دستتون.

بعد آمدیم هتل و تا شب استراحت کردیم و زود خوابیدیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
علی شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:59 ب.ظ

از یه آدمی که خیلی قبولش دارم شنیدم که
شیعه واقعی اونه که زمانی که چیزی رو نداره با زمانی که چیزی رو بدست میاره رفتارش یکسان باشه به نظرم خیلی سخته معمولا وقتی چیزی رو بدست میاریم به خودمون مغرور می شیم
ولی شما کارت درسته خودتو نمیخواد مقایسه کنی

Reza Ruzgard دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:26 ب.ظ http://www.vaghte-sefarat.com

Movafagh bashid.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد