زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

24 فوریه - رستوران کسری با حامد و رضا

شب رضا گفت بیا بریم رستوران ایرانی ببینیم چطوریه. منم گفتم باشه. زنگ زدیم حامد هم بیاد. دیگه رفتیم رستوران کسری.



از در که وارد شدیم محیط عوض شد و انگار دیگه امریکا نبودی! فضای قشنگی بود. بعد رفتیم و صاحب اونجا گفت اینجا buffet هست. یعنی یه پولی اول میدی و بعدش هر چقدر که میخوای میخوری و دیگه پرسی و دستی نیست. فقط گفت امشب برنامه ویژه داریم که هر 3-4 ماه یکبار بیشتر نیست و گرونتره. خلاصه نفری 23 دلار تقریبا پول رستوران دادیم.




بعد از مدت ها یه غذای ایرانی حسابی خوردم. کلی شله زرد و حلوا (یا فرنی بود؟) هم خوردم. واقعا دلم برای غذای ایرانی تنگ شده بود. سر میز با دو نفر اهل افغانستان که تا حدودا 30 سال بود آمده بودند امریکا هم صحبت شدیم. اینا آشناهای صاحب رستوران بودند و اینطوری که متوجه شدیم رستوران کلا دست این افغانی ها بود. دیگه برامون از آمدنش اینجا تعریف کرد. یه اصلاح جالبی هم گفت. گفت افغان سنگ پلخمان. یعنی الان افغانی ها دیگه همه جای دنیا پرت شدند! یه سری توی اروپا و یه سری امریکا و همه جا. حامد هم گفت ایرانی ها هم همینطوری شدند. هر جای دستشون رسیده رفتند. اونم گفت آره بعضی هاشونم آمدند افغانستان تبعیت افغان گرفتن که بتونن راحتتر مهاجرت کنن به امریکا و جاهای دیگه.


اکثریت افرادی که بودند خارجی بودند و تک و توک میشد حدس زد بعضی ایرانی هستند. همینطوری که ما غذا میخوردیم اون وسط هم به فاصله زمانی هر 7-8 دقیقه یه دختری میامد و باله میرقصید. من که دوست نداشتم و اصلا نگاه نکردم. اون پیرزن سر میز هم مادر اون آقا بود و یواشکی گفت که این پسر سومم هست و حافظ کل قرآنه. کلی هم ازش تعریف کرد. یه خانم امریکایی هم بود که خیلی قدبلند و خیلی با دقت رقص ها رو نگاه میکرد و دنبال میکرد. رضا هم یه کم باهاش حرف زد. منم دوست داشتم یه کم باهاش حرف بزنم اما دیدم نمیتونم مثل رضا روان حرف بزنم بیخیال شدم. اونم با دخترش آمده بود و دخترش هم جزو شرکت کننده ها بود. در کل همه خیلی بدقیافه بودند و کلی آرایش هم کرده بودند اما فایده ای هم نداشت. این مدتی که امریکا بودم اولین بار بود میدیدم یه عده آرایش کرده باشن! خانمای سیاهپوست هم بودند که از بقیه با نمک تر بودند. فضای رستوران هم خوب بود ولی آهنگ هاش همه خارجی بود و کیفیت صداش هم خوب نبود. رضا میگفت توی نیویورک همچین فضای بازی که اصلا پیدا نمیشه برای یه رستوران. همچین مراسمی هم اونجا زیر 100 دلار امکان نداره باشه. اینجا همه چیز به طرز مسخره ای ارزونه.



بعد از مراسم رای گیری کردند و هر کسی به یکی رای داد. اون آقا افغان هم گفت من رای نمیدم! نگاه کردنش یه گناهه و رای دادنش یه گناه دیگه! البته خودش همش داشت نگاه میکرد و فکر کنم چون با اینجا آشنا بود رای نداد. فکر کنم فقط من بودم که نگاه نمیکردم. آهان یه کلمه افغانی هم یاد گرفتیم: "چَک چَک". اولین بار که حامد دست زد, اون آقا افغانه گفت که آهان از این دختره خوشت آمده ها. آخه برای قبلی چک چک نزدی اما برای این زدی! بعد هم دختره خیلی چاق بود و گفت از این هفته دیگه باید بری مک دونالد همش دابل برگر بزنی! (یعنی مثل این چاق بشی!) رای گیری که تموم شد به همه به یه عنوانی جایزه دادند. بعد ما فهمیدیم که احتمالا این یه مراسمی بوده برای اینا که یه ترم رفتن رقص باله یاد گرفتن و حالا آمدند اینجا برای آخر کلاس آموخته هاشونو به نمایش بذارن و یه تشکری ازشون بشه.



از اونجا که آمدیم بیرون من گفتم وقتمونو الکی از دست دادیم یه آدم درست و حسابی هم ندیدیم. حامد هم گفت اتفاقا اونا هم در مورد ما همین فکر رو میکردن! رضا گفت دیدی اون خانم مو بوره چقدر خوشکل بود. (اون خانم امریکایی رو میگفت) منم گفتم اصلا هم خوشکل نبود. موهاشو که رنگ کرده بود و ... رضا هم گفت هر کاری کرده بود که خیلی خوب کاری کرده بود! معلوم بوده بلده چکار کنه!!! گفتم خب پس چرا پروندیش؟ گفت چون قد مامان من سن داشت! و کلی با هم خندیدیم.



امشب بعد از مدت ها یه حالی بردیم و رفتم فضا! نمیدونم چرا اما هر چی بود که خیلی حال داد. حیف که نمیشه هر شب اینطوری باشه.

حکایت آن خر که زبان به طعنه رندان گشود

حکایت آن خر که زبان به طعنه رندی گشود و آن رند هیچ نگفت و هوشیار کسی است که سخنی نگوید که خیری در آن نباشد

خری زاهد به راهی رهگذر بود
      که رندی را بدآنجا خانه در بود
چو خر را حال و روز وی بدیدی
       قیاسی کردی و از جا رمیدی 
ز فندق مغز وی چیزی گذر کرد
         ز الطاف خدا ار ار ز سر کرد
که باشد حال تو احوال آن قوم
         نبینم فرق سر از پای و از دم
 چه باشد فرق تو با حال آنها
         بدانم عیب و اشکال شماها
فرومانده کسی کز تو شنیدست
        ز وی بدتر کسی کو راه دیدست
 چو طفلی باشی و خود هم ندانی
        بزرگی شو چو خر از ما چه دانی
نباشد عقل تو اندر میانه
        به رویا بینی و واقع زمانه
بخواهم از خدا آن سنگی که آید
        خورد بر کله ات عقلت برآرد 
همی گفت و چنان غافل ز ره شد
      فرو رفت پایش اندر گل گیه شد
خمش بود مرد عاشق در برابر   
      نگفتی یک سخن ز اول به آخر
ولیکن بنده چون اینرا بدیدم
      ز بهر خر چنین شعری سرودم
که گر کمتر ازین ار ار نمودی
      خدایت را درینجا ره نمودی
صفای عاشقان را گو ندیدی
      زبان بر طعنه شان هر دم گشودی
برو ای ماه و زین خر هم گذر کن
      خمش باش و درونت نغمه سر کن

وقایع دیگه این هفته خیلی سریع

این هفته یه روز آخر کلاس اولی آمیندا داشت با بقیه حرف میزد و من یه دستی براش به عنوان سلام تکون دادم و اونم جواب سلامو با یه لبخندی داد و همینطوری با دیگران حرف میزد. روز دومی هم مثل قبل کلی دور از هم سر کلاس نشستیم.

این هفته یه میان ترم دادم. این ترم هر سه تا درسم دو تا میان ترم دارن. یکیشو دادم. امتحانش هم خیلی آسون بود. اما بعدا که استاده جوابا رو داد دیدم چقدر ملانقطه ای صحیح کرده و اصلا کاری نداشته ببینه کی چی یاد گرفته. همون چیزایی که توی ذهنش بوده رو ننوشته بودی نمره کم کرده بود.


دو روز آخر هفته (شنبه و یکشنبه) هم به منصور توی پروژه اش کمک کردم. یعنی یه کاری استادش بهش داده بود که نمیتونست انجام بده و باید چهارشنبه تحویل میداد. دیگه دیدم خیلی توی دردسر میفته برای همین کمکش کردم. کارش هم برام جدید بود اما دوست داشتم یه چیز جدید هم یاد بگیرم. با این حال امیدوارم دیگه اینطوری گیر نیفته چون شاید باز وقت نداشته باشم.


بعدش با منصور در مورد ازدواج صحبت کردیم و اونم ناراضی بود که استاده خیلی ازش توقع داره و اینطوری نمیتونه دیگه ازدواج کنه. منم بهش گفتم که ولی من اگر بتونم ازدواج میکنم. اونم گفت من بهت میگم که از نظر دخترا قیافه ات خیلی خوبه. همینطوری هم بهت نمیگم, یه پسرایی بودند من میگفتم خیلی خوش تیپ و قیافه هستن ولی بعدا فهمیدم دخترا اصلا ازشون خوششون نمیاد. خیلی طول کشید تا فهمیدم که دخترا از چه قیافه پسرایی بیشتر خوششون میاد. از این نظر بگم که اصلا خودتو دست کم نگیر که خیلی هم خوبی. خلاصه کلی منصور روحیه داد و بعدشم برام دعا کرد یه دختر امریکایی خوب گیرم بیاد! منم کلی اعتماد به نفس پیدا کردم برم به تیلور خانم پیشنهاد بدم :) البته منصور میگفت که یه نسل دومی پیدا کنی خیلی خوبه. یکی از دوستاش داره با یه نسل دومی ازدواج میکنه. میگفت همه خوبی های ایرانی ها و امریکایی ها رو با هم دارن.


بقیه هفته هم داشتم داکیومنت پروژه های این درس هامو آماده میکردم. دو باری هم با اعضای تیم هندی ها که توشون هستم جلسه داشتیم اما هیچ کار مثبتی نمیکنن. اصلا به حرف آدم گوش نمیدن.

جمعه 22 فوریه - شب با جیراج توی lion king

یکی دو روزی بود که یه کم دلم گرفته بود. یعنی احساس کرختی میکردم. امشب دانشگاه کارتون شیر شاه گذاشته بود و قرار شد که با جیراج بریم. جیراج گرسنه بود و برای همین رفتیم کافه دانشگاه و یه غذای جدید گرفتیم. غذاش هم خوشمزه بود. این دفعه من حساب کردم که با غذای اونشب یر به یر بشه.




اسم غذا رو یادم رفت. یعنی از منو عکس گرفتم عکسش خراب شده اما یه اسفناج یه چیزی بود و با اسفناج درست کرده بودند و مزه اش هم بد نبود.



توی سالن اون جلو ها یه دختر خیلی خوشکل امریکایی کنار یه پسره نشسته بود و با آهنگ های فیلم سرشو تکون میداد و بعضی وقتا یه نگاهی به پسره مینداخت و یا در گوشش یه چیزی میگفت. کلا اینجا دختر خیلی خوشکل دیده نمیشه که دوست پسر نداشته باشه. فیلم برای من خیلی ناراحت کننده بود. با وجود اینکه اکثرشو میفهمیدم اما باز یه جاهایی این امریکایی ها میخندیدند و من نمیفهمیدم چرا میخندند. بعدشم احساس کردم که خیلی بزرگ شدم. چند سال پیش بود که اگر این کارتون رو میدیدم کلی لذت میبردم اما الان هیچ حسی بهش نداشتم. این حس بزرگ شدنه چیزیه که هیچوقت دوستش نداشته و ندارمش. به قول تیلور خانم we should never grow up ولی چه میشه کرد.



امشب با جیراج که حرف میزدم زبونم روان شد. کلا یه مدتی که انگلیسی حرف میزنم یه دفعه روان میتونم راحت صحبت کنم اما یه مدت که حرف نمیزنم کلی تته پته میکنم. فکر کنم مشکل اینه که هنوز از فارسی زیاد استفاده میکنم.

20 فوریه - شب با جیراج توی رستوران هندی

امشب جیراج گفت که یه رستوران هست که تخفیف خورده و شام میده 5 دلار میایی بریم. منم گفتم باشه. با وجود اینکه فرداش امتحان داشتم گفتم اشکال نداره حالا بریم ببینیم چی میشه. دیگه رفتیم یه رستوران هندی.



برای اولین بار غذای هندی هم خوردم. جیراج برای من Fry Dal سفارش داد که کمتر تند باشه و برای خودش هم Butter Masala سفارش داد و با هم نصف کردیم. هر چی هم گفتم من حساب کنم قبول نکرد و گفت چون اولین حقوقشو از دانشگاه گرفته میخواد منو مهمون کنه.



جیراج گفت که این غذا اسپایسی نیست و توی هند خیلی بیشتر ادویه و فلفل میزنن که پول بیشتری بگیرن! با این وجود غذا به نسبت تند بود. بعد غذا رو میشد با نون و برنج یا با برنج خالی سفارش داد. یه چیزی شبیه چلو خورشت خودمون بود اما مزه اش برام جدید بود. مخصوصا ماسالا خیلی مزه اش جدید بود. در کل دوست داشتم. جیراج گفت که این Dal غذای اصلی و سردستی هند هست و همه همیشه ازین درست میکنن.



جالب بود که به نون هم میگفتن NAN (نان!). گفتم اتفاقا توی فارسی هم ما میگیم نان. جیراج امشب کلی از هند برام تعریف کرد و خاطرات مدرسه اش و چطوری اونجا بهترین دانش آموز انتخاب شده بود و همه دخترا میخواستنش. اما اونم دلش پیش یه دختر دیگه است و به هیچ کس دیگه ای اهمیت نمیده.



من همیشه دوست داشتم که یه جایی باشم که چیزای جدید رو تجربه کنم. توی رستوران یه حس خیلی خوبی داشتم که انگار آرزوهام برآورده شده!