زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

سایت coursera.org

سایت coursera.org بازم از سایت های آموزش آنلاین هست که مدرسینش مدرسین دانشگاه های تاپ امریکا هستن. فکر کنم پارسال هم این سایت رو گفتم و یکی از کلاس هاشو هم که خودم شرکت کردم. امسال این سایت متحول شده و کلی درس از همه رشته ها گذاشته. خودم امروز کلاس رایتینگ دانشگاه دوک رو ثبت نام کردم و یکی دیگه هم میخوام اگر بشه بعدا ثبت نام کنم.


 

سایت های edx.org و udacity.com

این هفته با یکی از بچه های ایرانی که صحبت میکردم این سایت edx.org رو بهم معرفی کرد. البته بیشترش مال رشته کامپیوتر هست اما درس های رشته های دیگه رو هم داره و کم کم هم داره اضافه میشه. میگفت چند تا کلاس رو از اینا استفاده کرده و خیلی راضی بود. واقعا حیفه برای کسانی که دسترسی به آموزش های عالی کشورهای پیشرفته ندارند از این درسا استفاده نکنند.


این هفته همینطوری که داشتم دنبال درس های کارآفرینی میگشتم به سایت udacity.com رسیدم و یه درس به اسم how to build startup از آقای steve blank که خودش استاد استنفورد هست. هر شب موقع شام مینشستم یه درسشو نگاه میکردم. کیفیت این درسه فوق العاده بود و استادش هم که عالی. حالا کجا میتونستم برم استنفورد و این چیزا رو از اون یاد بگیرم.

برای اولین بار مراقب امتحان شدم

این ترم کارهای TA ایم خیلی آسونتر از ترم پیش هستن. ساعات اداریم که تا حالا کسی نیامده و حتی برگه صحیح کردن هم ندارم و تقریبا تا حالا هیچ کاری برای استادام نکردم. چهارشنبه برای اولین سر کلاس مراقب امتحان بودم و خودش یه تجربه جدید و جالب بود. جلسه امتحان اولی یه دختر چینیه و دو تا دختر هندیه بودند که همش تقلب میکردن. دیگه یه سری رفتم پیش دختر چینیه و گفتم جاشو عوض کنه. اولش نفهمید که چی میگفت شروع کرد التماس کردن که ببخشید. منم یادم اون روزای مدرسه افتادم که معلم برگه یه نفر رو میگرفت و اونم میگفت آقا تو رو خدا تو رو خدا دیگه بار آخرمونه. آقا به خدا تقصیر ما نبود! خنده ام گرفته بود اما کاریش هم نمیشد کرد. یه دختر و پسر هندی هم ظاهرا زن و شوهر بودند تا آخر امتحان بغل هم نشسته بودند و همه سئوالا رو به هم رسوندن! دیگه آخر جلسه فقط روی برگه اشون علامت زدم برای استاد که خودش چک کنه.



دو تا دخترهای همگروهی من توی اون گروه هندی ها که بودیم هم اینجا امتحان داشتن. یکیشون اسمشون شیرین بود و تا آخر امتحان سرشو از روی برگه اش بلند نکرد. شیرین خیلی مهربونه. تقریبا میشه گفت که مهربونترین دختری هست که توی عمرم دیدم. از همه هندی های دانشگاه ما هم خوشکلتره. قیافه اش ایرانی هندیه. بعد از امتحان یه کم با شیرین حرف زدم که امتحان چطور بود. اگر میخواستم با یه هندی ازدواج کنم حتما به شیرین فکر میکردم اما خب اون خودش میدونه که من براش خیلی زیادیم و اصلا به من فکر هم نمیکنه :) جلسه دومی امتحان هم فقط یه پسر هندیه بود که داشت تقلب میکرد. منم مونده بودم چکار کنم. این دیگه از رو نمیرفت هر چی نگاهش میکردم. دیگه یه سری رفتم بالای سرش و جا به جاش کردم. آخر امتحان هم موقعی که آمد برگه اشو بده توی دستش نگه داشت که بهش نگاه کنم و وقتی نگاهش کرد با نگاهش گفت باشه دیگه نذاشتی تقلب کنیم. حالا به هم میرسیم. یه پسره هم پاسخنامه اشو نداد. حالا نمیدونم که متقلب حرفه ای بود و پاسخنامه رو گذاشته بود که یکی دیگه براش پر کنه یا اینکه واقعا یادش رفته بود. 


قوانین گرفتن تقلب

قبل از امتحان قوانین رو استاد برامون توضیح داد. گفت حق ندارید به کسی بگید که تقلب کرده. حتی حق ندارید برگه اشو بگیرید. اگر کسی برگه تقلب همراهش بود همون برگه رو ازش بگیرید و بهش بگید که اجازه نداره که از اون برگه استفاده کنه. اگر کسی هم تقلب میکرد بهش تذکر بدید. اگر هم موبایل و ... دستش بود و نگاه میکرد بهش بگید که اجازه نداره از موبایل استفاده کنه و بذاردش توی کیفش. در هیچ صورتی حق ندارید برگه هیچ کسی رو بگیرید و در شدیدترین حالت یه علامت روی برگه اش بذارید اما اجازه بدید که تا آخر امتحان بشینه و بنویسه. یادم افتاد توی ایران معلمه تا میدید یکی تقلب کرده با پس گردنی همچین میزدش و میکشیدش بیرون و با خفت و خواری از جلسه امتحان پرتش میکرد بیرون.

بی معرفتی امریکایی

این هفته قبل از اینکه برای امتحان برم یه دفعه دیدم میریام توی دانشکده ما داره از روبروی من میاد. اولش مطمئن نبودم که خودشه. همینطوری که از کنارش رد میشدم سلامش کردم اما اصلا تحویل نگرفت و هیچی هم نگفت. بعد شک کردم که شاید خودش نبوده. چند دقیقه بعد دوباره یه جای دیگه دانشکده دیدمش و خوب نگاه کردم دیدم خودش بوده اما اصلا تحویل نگرفت که نگرفت. 


با حامد که حرف میزدم گفت که انگار امریکایی ها همینطوری هستن. میگفت مربی رقص تانگو تعریف میکرده که اینا اصلا قدرشناس نیستند. تعریف میکرد که من شاگرد داشتم که دو سال بهش یاد میدادم تا دیگه حرفه ای شد و یه بار بعد از مدت ها توی یه مهمونی دیدمش و حتی سلامم هم نکرد چه برسه به اینکه بیاد تشکر کنه. این کسی بود که من با دستام پاهاشو جا به جا میکردم که یاد بگیره. اینقدر از این مهمانی ها بوده که با چشم گریه برگشتم خوبه. اینا نه احساس دارند و نه قدرشناس هستن.


حامد گفت ظاهرا فکر میکنن چون پول کلاس رو دادن دیگه طرف وظیفه اش بوده هر کاری کرده و حالا که تموم شده دیگه کاری به کارش نداشتن. من گفتم بعید نیست. وقتی همه چیز با پول سنجیده بشه این مشکلات هم هست. حالا من که نباید از میریام انتظاری میداشتم اما این خیلی بده که معرفت نداشته باشه و کلا همچین فرهنگی حاکم باشه.

25 فوریه تا 1 مارچ - در مورد آمیندا

این هفته با آمیندا خیلی خوب پیش رفت. روز اول کلاس بعد از کلاس اولی آمیندا آمد پشت سرم و وقتی داشتم از کلاس میامدم بیرون در رو براش نگه داشتم و سلام کردیم و تا کلاس دومی با هم قدم زدیم. اون دفعه من باهاش آمدم و این دفعه اون با من آمد. روز دوم کلاسا هم تیم ها ارائه داشتند و بعد از ارائه تیم ما وقتی استاد پرسید خب به نظر شما کار کدوم تیم بهتر بود آمیندا گفت به نظر من کار تیم اونا بهتر بود و من کلی دلم براش سوخت. میتونست چیزی نگه چون ارائه تیم اونا هم خیلی خوب بود. بعد از کلاس دوم هم نمیدونم چی شد که یه دفعه دیدم بیرون در داریم با هم حرف میزنیم. آمیندا گفت مثل اینکه تو از همه ما بهتر از درس رو فهمیده بودی. اون نمیدونه که من باهوش تر از اونی هستم که نخوام بفهمم که چرا از من تعریف میکنه! همینطوری که حرف میزدیم یه پسر سیاهپوست هم تیمی ایمون هم به ما اضافه شد. یادمه اون دفعه هم که با آمیندا حرف میزدم باز این پسره آمده بود. بعدشم که من باید میرفتم برای ساعت اداری TA ایم. 



آخر هفته جمعه بود که خیلی اتفاقی صفحه آمیندا رو توی یکی از شبکه های اجتماعی پیدا کردم. اینبار کلی اطلاعات در موردش به دست آوردم که مطمئن بودم درسته. به طرز وحشتناکی چیزایی که دیدم با چیزی که فکر میکردم منطبق بود. یعنی دقیقا همون شخصیتی که از روز اول در موردش فکر میکردم بود. یعنی یه دختر نسبتا خجالتی خیلی خیلی باهوش که خودش میدونه چقدر بانمک و خوشکله و به زندگی از دیدگاه واقعی نگاه میکنه و کمتر احساساتیه. تنها یه مورد بود که من اصلا بهش فکر نکرده بودم. اونم این بود که هیچ اعتقادی به خدا نداره. البته باید حدس میزدم چون معمولا شرقی ها دین ندارن. اولش خیلی ناراحت شدم که آخه چرا. اما بعدش که با حامد حرف زدم اون گفت بهتر. شاید بتونی خدایی رو که میشناسی بهش بشناسونی. فکر کردم که شاید درست باشه. اگر یه روزی با هم دوست باشیم میتونم کم کم باهاش در این مورد هم صحبت کنم.


بعد نشستم علاقه مندی هاشو یکی یکی نگاه کردم. بازی های کامپیوتری که اسمشو هم نشنیده بودم و فیلم و کارتون هایی که باهاش بزرگ شده بود. اینبار از روی عکسش واقعا مطمئن بودم که اینا دقیقا چیزایی هست که اون دوست داره. دو تا قسمت اول کارتون Yu yu Hakesho رو هم نگاه کردم. این کارتون ژاپنی در مورد پسری هست که توی یه تصادف تبدیل به روح میشه و حالا یه سری ماجرا براش پیش میاد که بعد به این دنیا برگرده. کارتون خیلی خیلی بامزه ای بود.ما با فوتبالیستا بزرگ شدیم و اونا با این کارتونا. در هر صورت شروع خوبیه برای اینکه بدونم پیش زمینه ای در مورد روح رو حداقل داره. این کارتون رو که دیدم فهمیدم که شخصیت آمیندا شدیدا مثل این دخترای توی کارتون ژاپنی هاست. گفتم یه کم شخصیتش برام آشناست. فکر کنم با توجه به چیزایی که توی اون صفحه بود نصفش ژاپنی باشه. آشنایی با آمیندا تا همین حدش برام خیلی جالب بود چون الان یه دید بهتری نسبت به دخترای ژاپنی پیدا کردم. فقط اگر بخواد بیشتر از یه دوست برام باشه خیلی زود از زندگیم میره بیرون. اونم خیلی باهوشه و دیر یا زود میفهمه ولی الان میخواد یه امتحانی کنه.



من هنوزم توی شنیدن درک اصطلاحات و فهمیدن بعضی قسمت ها مشکل دارم و باید زبانمو بیشتر تقویت کنم. غیر از این سریال های روز امریکا مثل Bing Bang Theory و NCIS و ... هم جزو لیست علاقه مندی هاش بود. فکر کنم کم کم یه تلویزیون لازم دارم که بتونم درک بهتری از جامعه اینجا داشته باشم. اینا چیزایی هست که همه نگاه میکنن. خلاصه چند ساعتی با علاقه مندی های آمیندا سرگرم بودم.