زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

هر کاری اصولی داره - خاطره ای از بسکتبال دانشگاه

من همیشه سعی میکردم که توی زندگی راه های خودم رو برای رسیدن به چیزایی که میخوام اختراع کنم. با وجود اینکه توی مدرسه که بودم والیبال رو خیلی دوست داشتم و بازی میکردم, درس تربیت بدنی 2 به توصیه یکی از بچه ها بسکتبال برداشتم. چون میگفتن که بچه ها اکثرا اولین بارشون هست که بر میارن و معمولا استادش نمره خوب میده به بسکتبالی ها!
انداختن توپ توی سبد به نظر کار خیلی راحتی میآمد. اولش که استادش داشت آموزش میداد با خودم فکر میکردم ای بابا مگه کاری داره یه توپ رو بندازی توی سبد خب میگیری پرت میکنی و سمتش بالاخره میفته توش دیگه! اوایل خیلی سعی میکردم که خودم تجربه کنم. یه مدت بعد دیدم که بچه ها دارن توپ ها رو تند تند میندازن و من با وجود اینکه پیشرفت کرده بودم اما باز به نسبت بقیه ضعیفتر بودم.
از استادش خواستم که یه بار دقیق برام توضیح بده چطوری باید توپ رو پرت کنم. اونم یه بار برام توضیح داد و به دستم نگاه کرد و گفت همینطوری درسته. از اون به بعد به طرز عجیبی اکثر توپ هایی که پرت میکردم گل میشد.
این شد که فهمیدم هر کاری اصولی داره و  بهتره که آدم همه چیز رو خودش تجربه نکنه. برای همین تصمیم گرفتم که همیشه از راهش وارد یه کاری بشم. اگرچه هنوزم بدم نمیاد که اوایل خودم یه کم تجربه کنم تا چیزی که یاد میگیرم شیرین تر باشه. کسی چه میدونه شاید من یه روش بهتری بتونم پیدا کنم!

داستان اون سامورایی که راهب شد

ببخشید اصل داستان رو نمیدونم چیه فقط مضمونش رو میدونم و برای همین بازنویسش کردم. ببخشید اگر جور دیگه ای اینو شنیده بودید.

قصه ما در روزگاران گذشته در زمان سامورایی ها اتفاق میفته.

یک پسر بچه کوچیک 4-5 ساله در کنار پدر و مادرش خوابیده. یکباره در شکسته میشه و یه عده از ماموران در خونه رو میشکنن و وارد میشن و پدر و مادر اون بچه رو میکشن. اما بچه سالم میمونه و تصمیم میگیره که انتقام خون اونا رو بگیره.
بعد بچه با یک سامورایی آشنا میشه که قبول میکنه اونو بزرگ کنه. یه روز سامورایی ازش میپرسه که تو میخوای چکاره بشی. میگه من میخوام سامورایی بشم و همه ماموران دولت رو بکشم تا انتقامم رو بگیرم. از اون روز سامورایی شروع میکنه به آموزش دادن به اون پسر.

سالها میگذره تا اون تبدیل به بزرگترین سامورایی میشه و شهرت و آوازه اون توی تمام کشور میگذره. بعد با سپاهیانی که جمع میکنه یکی یکی همه مامورای دولت رو میکشه تا جایی که دیگه هیچ کسی نمیمونه. حتی خود پادشاه رو هم میکشه.
بعد ازش میخوان که جای پادشاه بشینه اما اون میگه که من این کار رو فقط برای انتقام کردم و نمیخواستم پادشاه بشم. الان میخوام به آرامش برسم. بنابراین تصمیم میگیره که راهب بشه.

سالها توی یه معبد عبادت میکنه تا اینکه میشه نزدیکترین فرد بزرگترین راهب اونجا. یک روز که با اون راهب همسفر میشه در بین راه به رودخونه ای میرسن که یه زنی میخواسته ازش رد بشن. اون زن رو میذاره روی دوشش و با هم از رودخونه رد میشن. چند ساعتی از دور شدنشون از اونجا نمیگذره که راهب بزرگ بهش میگه این کاری که تو با اون زن کردی از نظر ما کار درستی نبود. مرد کمی فکر میکنه و میگه کدوم زن؟ راهب بزرگ میگه همون زنی که روی دوشت گذاشتی و از رودخونه ردش کردی. مرد میگه من کاملا این موضوع رو فراموش کرده بودم اما تو یاد اونو از اونجا تا اینجا با خودت کشوندی و آوردی؟

اینطور میشه که میفهمه مقامش از بزرگترین راهب عصرشون هم بیشتر شده و چون آخرای عمرش بوده یه گوشه ای میشینه و خاطراتش رو مینویسه.توی خاطراتش میگه که من بچه که بودم آرزوم بود که بزرگترین سامورایی دنیا بشم که شدم. بعد تصمیم گرفتم که بزرگترین راهب دنیا بشم که امروز شدم. اگر عمری از من باقی مونده بود مطمئن بودم که هر کس دیگه ای که تصمیم میگرفتم باشم میشدم.


اگر وقت دارید روی این داستان فکر کنید حتما این کار رو انجام بدید. به نظر من آدم هر کسی که بخواد بشه میشه. تنها چیزی که هست اینه که باید براش تلاش کنه و زمان بذاره. پس خوبه آدم یه چیزی بخواد بشه که ارزشش رو داشته باشه.

شوک دوباره ارز و سکه

امروز شرکت خیلی کار داشتم و نرسیده بودم که اخبار ارز رو چک کنم ببینم چه خبره. شب قبل از برگشتن گفتم حالا یه نگاهی به قیمت ارز بندازم بعد برم. وقتی سایت رو باز کردم یه باره شوکه شدم. امروز دلار مرز 1900 رو رد کرد احتمالا خیز برداشته برای 2500 به بالا. از اون بدتر یورو بود که رسیده به 2500. اون موقعی که داداشتم داشت برای ایتالیا اقدام میکرد یورو حدود 1400 بود (کمتر). من به مامانم گفتم که شما فکر کن برسه به 1800, دیگه بیشتر که نمیشه و روی همین هزینه ها رو محاسبه کردیم. الان با یورو 2500 هیچ جوره امکان نداره که داداشم بتونه سال بعد هم اونجا باشه. مگر اینکه بتونیم ارز دانشجویی بگیریم. سکه هم که الحمدلله ترکید و رسید به 930 هزار تومن. اگر وضع به همین سرعت خراب بشه که فکر نکنم حتی دیگه بتونم بلیت هم تهیه کنم. خدا خودش بخیر کنه.

Mind freak

کنار پویا نشسته بودم, یه سایتی رو باز کرده بود. گفتم مگه با این سرعت میشه سایتی رو هم باز کرد. گفت به زحمت! اما با وضع اینترنت ما آدم وقتی وارد این سایت میشه میخواد صورتشو ببره جلوی مانیتور فریاد بزنه Mind Freeeeeeeeeeeeeeeeak

(برای کسانی که نمیدونن: کریس انجل اسم یه شعبده بازه که کارهای عجیب غریب میکنه و یه برنامه ای داره به اسم Mind Freak. اول هر قسمت میاد جلوی دوربین داد میزنه مایند فریک!)


از 30 دسامبر که نمره GRE ایمو نگرفته بودم نتونسته بودم که توی سایت یکی از دانشگاه ها واردش کنم که خدا خیرش بوده پویا برام وارد کرد.

هیچی به هیچی

من خودم یه وقتایی ادعای خلاقیتم میشه اما یه دوستی دارم به اسم پویا (یادآوری کنم که به جز تیلور اسمای وبلاگم ساختگیه) که اون دیگه خیلی خلاقه. اون روز داشتم با پویا حرف میزدم گفتم که این همه زحمت میکشی آخرشم هیچی. گفت هیچی؟ کاشکی همون هیچی خالی بود! هیچی به هیچیه. دور باطل داره توی حلقه بینهایت هیچیه! اینم شده حکایت زحمات ما.