زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

هشت سپتامبر - تگزاس پارتی - حضور پلیس

یه چیز جالبی که توی رویدادهای دانشگاه دیدم و امشب دیگه مطمئن شدم اشتباه نمیکنم حضور پلیس توی همه رویدادهای دانشگاه بود. امشب هم پلیس زیاد بود. مدام جاهای مختلف رو میگشتن که کسی جایی به مشکل نخوره. اون شب توی اون برنامه سایلنت دیسکو هم بودند.

 

حتی امشب که من برای نماز رفته بودم دستشویی یکیشون آمد و یه نگاهی توی دستشویی ها هم انداخت و با بیسیم گفت clear. و بعد رفت. یعنی حتی حواسشون به دستشویی های دانشگاه هم بود.

هشت سپتامبر - تگزاس پارتی - زولبیای امریکایی

چیپس رو که خوردم باز دوباره منصور رو دیدم که توی سالن داشت برای خودش میگشت. اونطرف سالن بچه صف ایستاده بودند و صف بازی های جایزه ای بود. مثل اینایی که توپ بزنی یه چیزی بیفته جایزه میدن. و جایزه هاش هم کلاه های کابویی و ... بود. من خیلی دلم میخواست یکی از این کلاه ها برنده بشم اما دیدم که صفش شلوغه دیگه نرفتیم. 

 

همینطوری که میرفتیم دیدیم یه جایی دارن شیرینی میپزن. با منصور توی صف ایستادیم. یه دستگاهی گذاشته بودند و همونجا آشپزش درست میکرد و داغ داغ میداد دست بچه ها. یه دو سری هم موادش تموم شد و باز رفتن آوردن. 

 

 

شیرینی رو که گرفتیم عین زولبیا بود. فقط خاک قند هم روش میریختن. مزه اش هم امریکایی بود خب! زولبیای امریکایی نخورده بودیم که خوردیم. 

 

  

از آشپزش هم اجازه گرفتم و عکس گرفتم. 

 

 

هشت سپتامبر - تگزاس پارتی - صف چیپس

توی سالن که آمدیم سالن پر شده بود از بچه هایی که توی صف های مختلف ایستاده بودند.  

 

 

 

یه جاهایی هم توی سالن گذاشته بودند که بچه ها باهاش عکس بگیرن. ما هم رفتیم عکس گرفتیم.

 

 

 کنار سالن 3 تا ژتون برای گرفتن غذا میدادند. متاسفانه امشب غذای گیاهخواری جایی ندیدم و یا سوسیس بود یا استیک که البته چون ما دیر رسیده بودیم اون استیک ها هم تموم شده بود و فقط سوسیس ها مونده بود. حتی بستنی هم تموم شده بود. فقط پشمک و چیپس مونده بود. برای هم من توی صف چیپس ایستادم و گرفتم.  

 

 

بعد که چیپس رو که گرفتم در حالی که گاو بازی بچه ها رو از بالا نگاه میکردم و میخندیدم چیپس رو هم خوردم.  

هشت سپتامبر در راه تگزاس پارتی

این دو روز رو درس خوندم چون درس ریاضی کلی تمرین داده بود و منم کلا ریاضی یادم رفته بود و نشستم کلی کتاب رو خوندم تا یه چیزایی یادم بیفته. عصر روز هشت سپتامبر توی دانشگاه تگزاس پارتی بود. ما دیر راه افتادیم و وقتی آمدیم سر ایستگاه یه عالمه آدم ایستاده بودند منتظر اتوبوس که برن دانشگاه. همینطوری به تعدادشون اضافه شد و اتوبوس هم نیامد. یه سری بچه ها رفتم ایستگاه قبلی که جاشون بشه و زودتر سوارش بشن. منصور هم گفت بیا ما هم پیاده بریم دانشگاه اگرم که اتوبوس زودتر آمد جلوتر از اونا سوار شیم.  

 

همینطوری که داشتیم میرفتیم یه دفعه دیدیم اتوبوس هم آمد. دیگه بدو بدو خودمونو رسوندیم به ایستگاه و سوار شدیم. چون یه ایستگاه هم زودتر از بقیه سوار شده بودیم راحت جای نشستن گیرمون آمد. به ایستگاه که رسیدیم همه اون صد نفر میخواستن سوار بشن. راننده تا رسید بهشون گفت Ladies first و اول همه دخترها رو سوار کرد و بعد تا جایی که جا شد پسرها رو سوار کرد. کاملا معلوم بود که رانندهه از این همه تعداد آدم تعجب کرده بود مخصوصا امروز که روز تعطیلی بود و اتوبوسا معمولا خلوت هستن. 

 

موقع سوار شدن بچه ها هم راننده که یه سیاه پوست بانمکی بود کلی با بچه ها شوخی کرد. بلندگوشو گرفته بود دستشو میگفت تا جایی که جا دارید برید جلو وگرنه خودم هل تون میدم از اون ور اتوبوس بیفتید بیرون! هی راننده یه چیزی میگفت و همه بچه ها از خنده منفجر میشدند. خیلی حرفاشم من نفهمیدم. منصور هم گیر داده بود که ببین چطوری اینا رو سوار کرد. دختر پسرها رو جدا جدا کرد که اون وسط به هم نخورن.  

 

 

 

به دانشگاه که رسیدیم دانشگاه به وضوح شلوغتر از روزهای دیگه بود. فکر کنم که همه بچه ها دیگه آمده بودند برای این پارتی.  

 

 

  

توی محوطه داشتن ذرت بو داده میدادند. آهنگ هم گذاشته بودند و یه عده ای غذا گرفته بودند و آورده بودند داشتند توی محوطه میخوردند. 

 

 

اما اکثر بچه ها داخل سالن ها بودند. من و منصور رفتیم داخل سالن ببینیم چه خبره و اصلا این تگزاس پارتی که میگن چی هست.