زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

هشت سپتامبر - تگزاس پارتی - رقص محلی

برگشتم به اون سالن یه عده دیگه ای داشتن تمرین رقص میکردن. اولش یکی بود داشت بهشون تمرین میداد اما بعد از چند دقیقه یه آهنگ خیلی قشنگ هم گذاشتن و همه با هم هماهنگ شروع کردند به ادامه همون تمرین ها و رقصیدن. خیلی عجیب بود که به این زودی با هم هماهنگ شدند. پشیمون شدم که چرا من از اولش نرفتم. شاید منم باهاشون هماهنگ میشدم. رقصشون هم ساده بود. یه قدم میرفتن جلو و یکی به عقب بعد بر میگشتن به یه طرف دیگه و دوباره تکرار میکردن. بعضی وقتا هم پای راستشونو یه کم اونطرف تر میذاشتن و بعد پای چپ.

 

 

  

منصور میگفت آهنگش اتریشی هست اما من فکر کنم آهنگش country همین امریکا بود. از روی آهنگ crazier تیلور خانم میگم وگرنه نمیدونم. در کل آهنگش خوب بود.

هشت سپتامبر - تگزاس پارتی - گاو سواری

امشب توی دانشگاه گاو هم آورده بودند. من که خیلی دلم میخواست که سوار گاو بشم که ببینم چطوریه. بچه ها به نوبت یکی یکی سوار گاو میشدند که هر کسی بیشتر بتونه روی گاو بمونه برنده بشه. چند نفر هم بودند که اون گاو رو کنترل میکردند.  

 

  

یه بار منصور سوار شد و من ازش فیلم گرفتم و یه بار من سوار شدم و منصور ازم فیلم گرفت. من که سوار شدم همین تا چرخید افتادم. حتی یه دور هم گاوه نچرخید. دقیقا در همون جهت چرخش منم افتادم. خب دیگه یه آدم 150 کیلویی چطوری خودشو روی یه گاو اینطوری نگه داره. اما یکی از بچه ها بود که چسبید به گاوهه و آخرشم شاخشو شکوند و اون کسی که داشت گاو رو کنترل میکرد نتونست بندازدش زمین. منصور بیشتر از من موند اما میگفت که خیلی دستش درد گرفته که بتونه اون طناب رو نگه داره. من آمدم و از بالا بازی کردن بچه های دیگه رو دیدم و کلی هم بهشون خندیدم.

 

خیلی جالبه که خیلی راحت یه دستگاه میارن و یه دشک باد میکنن و یه بازی رو میارن وسط دانشگاه.

هشت سپتامبر - ادامه تگزاس پارتی

امشب یه سری جاها گذاشته بودند که بچه ها عکس بگیرن که مربوط به فرهنگ قدیمی مردم اینجا میشد. ما هم کنارشون ایستادیم و عکس گرفتیم.

 

 

  

مثل اینکه قدیما واقعا توی تگزاس هفت تیر کشی بوده و زندانای اینطوری داشتن و کلانتر داشتن و آگهی های Wanted میچسبوندن. من فکر میکردم اینا مال فیلم هاست یا در نهایت دیگه مربوط به لوک خوش شانس بشه. 

  

 

یه چند تا برنامه هم بود که نشد من شرکت کنم.

یه سری جاها هم گذاشته بودند که از بچه ها در مورد تگزاس سئوال میکردن و اگر کسی بلد بود بهش جایزه میداند. یه سری برگه آماده کرده بودند که بچه میرفتن از کسانی که مسئول هر قسمت بودند (مثل قسمت غذا) امضا میگرفتن که یعنی اینجا بودند. اینطوری همه مجبور بودند که همه قسمت ها رو برن یکبار هم شده ببینن. بعد از اونایی همه برگه ها رو امضا شده تحویل میدادن قرعه کشی میکردن و جایزه میدادند. یه قسمتی هم بود حراجی که از پول هایی کاغذی ای که توی مراسم های دیگه دانشگاه میدادند میشد توی حراجی شرکت کرد و چیز خرید. من از این پولا داشتم اما توی خونه جا گذاشته بودم. البته منصور که رفته بود میگفت که بچه ها پولاشونو گذاشته بودند روی همدیگه و زیر 800-900 اصلا چیزی معامله نشد (من کلا 250 تا داشتم).  

 

 

 

یه قسمت هم رقص دست جمعی بود که من رسیدم تموم شده بود. یه سری دستگاه آبمیوه هم کنار سالن بود که تا قطره آخرشو خورده بودند. سینی کیک و ... بود که اونم هیچیش نمونده بود.

 

 

 

آخر شب هم که شارژ دوربینم تموم شده بود رسیدم یه جایی که عکس بچه ها رو کاریکاتوری میکشید. البته صف اش دیگه خیلی شلوغ بود. دیگه اون ساعتی که من رسیدم تموم شده بود اما به نظرم خیلی حیف شد که نشد عکسمو بکشن. 

 

یه سری جاها هم خلاقیت به خرج داده بودند و عوض کرده بودند. مثلا روی در دستشویی ها زده بودند CowBoys و CowGirls . من اینو که دیدم کلی خندیدم.

 

 

وظایف TA ها به طور کلی

نمیذارید که. هی من میگم مطلب زیاده باید بعدا بنویسم هی دوستان میگن این چطوری اون چطوریه. یه کم در مورد وظایف TA ها بنویسم. وظایفشون به طور کلی اینجا اینطوریه:


1- برخورد بسیار مناسب در حد دانشگاه, اینجا کلی در مورد احترام به دانشجو به ما تاکید کردن
2- بودن توی دفترکار توی ساعات کاری و رفع اشکالات بچه ها
3- نگه داشتن معدل بالای 3.6 (همه درس ها A یا A+)
4- تدریس توی کلاس
5- صحیح کردن برگه ها
6- کمک به استاد توی ارائه مطالب مثل درست کردن اسلاید یا پروژه آموزشی
7- رعایت کلیه قوانین دانشگاه و فدرال که خودش دو تا کتابه!
  

هشت سپتامبر - تگزاس پارتی - صف پشمک

زولبیا رو که خوردیم گفتیم تا تموم نشده برگشتیم تا پشمک هم بگیریم. منصور هم این دوست امریکاییشو پیدا کرد و با اون رفت. منم رفتم توی صف پشمک. وسط های صف که بودم منصور آمد گفت بیا برای ما هم بگیر. اینقدر من از این کارا بدم میاد که حدی نداره. دیگه اینقدر اصرار کرد ژتون اونا رو هم گرفتم.  

 

  

صف پشمک هم خیلی شلوغ بود. یه جورایی نامردیه این همه آدم اینجا ایستادن بعد اینا برن برای خودشون بگردن و یکی دیگه براشون پشمک بگیره.

 

   

نزدیک نوبت من که شد دستگاه پشمک سازی اشون خراب شد. اینقدر توش از این پودرها ریخته بودند که دیگه گیر کرد.  

 

 

 یعنی این دو سه نفر آخری نیم ساعت طول کشید تا بالاخره پشمکهای همه رو بده. به منم دو تا بیشتر نداد و البته منم دیگه اصرار نکردم که بیشتر بده.  

 

آمدم بیرون دیدم آقا منصور جایی که میگه نیست. یه دوری زدم اینطرف اونطرف دیدم نه خیر نیست که نیست. بالاخره یه یک ربع بعد پیداش شد. پشمکش رو بهش دادم و همینطوری که داشت میخورد گفت وای چرا یکی گرفتی من به این دوستم قول داده بودم. گفتم اگر قول دادی چرا خودت داری میخوری؟ حداقل اینو میدادی به اون که زیر قولت نزده باشی. بعد گفت ولش کن حالا یه چیزی بهش میگم.