زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

روز اول دانشگاه - جلسه معارفه قسمت دوم

بعد از چند ساعتی که همه آمدن صحبت کردن بالاخره نوبت استراحت و ناهار شد. فقط برای ما که مدارکمونو هنوز تحویل ندادیم گفتن که صفی بیایید بریم کتابخونه از اونجا کپی مدارک رو بگیرید و بهمون بدید و بعد برید ناهار.  

 

کتابخونه بسیار بسیار بزرگ و مجهز بود. ما به صف رفتیم سمت قسمت کپی. جالب بود که دستگاه های کپی همه مکانیزه بودند و با کارت دانشجویی کار میکردن. به هر حال چون ما جدید بودیم برامون مجانی کپی گرفتن. کپی ویزا و پاسپورت و فرم I-20 و  I-94 رو میخواستن. کلا این مدارک همه جا لازم میشد.   

 

 

 

 

 

بعد از کپی رفتیم برای ناهار. اولش گفتم وای خدایا اینجا باید گشنگی بکشم چون همه چیز با گوشت درست میشه و گوشتش حلال نیست. اما بعد که وارد سالن غذاخوری شدیم دیدم که برای همه غذاها دو تا گزینه دارن یکی برای گوشتخوارها و یکی گیاهخوارها Vegeterians. مثلا روی میز یه قسمت پیتزاهایی بود که با گوشت درست میشد و یه قسمت پیتزاهایی که کلا سبزیجات بود. با خیال راحت دو تا قاچ پیتزای خوشمزه برداشتم و یه کم هم پاستا کنارش ریختم. دیگه سالاد خیلی برنداشتم. با این حال انواع اقسام سبزیجات برای سالاد بود. در کل پیتزای خوشمزه ای بود.

  

  

 

ناهار رو که خوردیم برگشتیم برای ادامه برنامه ها. اینبار یه خانمی آمد و در مورد مردم امریکا یه کم صحبت کرد. قیافه این خانمه شبیه یکی از خاله های من بود! کلا خیلی ازش خوشم آمد.  

 

 

گفت به اونایی که سه تا زبان صحبت میکنن چی میگن؟ همه گفتن tri-lingual. به اونایی که دو تا زبان صحبت میکنن چی میگن؟ همه گفتن bi-lingual. به اونایی که یک زبان صحبت میکنن چی میگن؟ یه عده ای توی سالن گفتن American!!! بعد همه زدن زیر خنده. بعد توضیح داد که امریکایی های اینجا اکثر فقط انگلیسی بلد هستن. بعد توضیح داد که اینجا معمولا اگر از کسی کمک نخواهید کسی هم کمک نمیکنه. میگفت چند وقت پیش یه دانشجویی مسیرشو گم کرده بود و نیم ساعت گیج بود که چکار کنه. بعد من که رد میشدم بهم گفت 

در مورد شوک فرهنگ هم صحبت کرد. گفت الان شما همه توی ماه عسل هستید honey moon . الان میگید وای امریکایی ها چه خوبن. اینجا این چیزا چقدر خوبه و ... بعد وارد مرحله ای میشید که میگید I hate americans یعنی از امریکایی ها متنفر میشید. میگید اینا چرا اینطوری هستن. چرا این کار رو اینطوری انجام میدن و ... بعد خودشو مثال زد وقتی برای تحصیل رفته بود یه کشور اسپانیایی زبان (فکر کنم گفت مکزیک). میگفت که من اونجا یه جمله ای به اسپانیایی میگفتم فکر میکردم که یعنی حالتون چطوره. بعدا از یه مدت ازم پرسیدن خوب بچه ات کی به دنیا میاد! تازه فهمیدم چیزی که میگم یعنی من حامله ام!!! توی این فاز سعی کنید که به اشتباهاتتون بیشتر بخندید و به این مسائل کمتر توجه کنید. یه مدت بعد وارد فاز وفق پیدا کردن با همین شرایط میشید. تقریبا همه این مراحل رو طی میکنن. خوشبختانه من از قبل در مورد اینا خونده بودم و دقیقا میدونستم که چی داره میگه. البته فکر نمیکنم که خودم این مراحل رو داشته باشم چون خیلی واقع بینانه به اینجا فکر کرده بودم. حالا بعدا معلوم میشه! تقریبا همه مسائلی رو که میگفت من به نوعی توی اون کتاب American Ways خونده بودم.   

بعد در مورد خود دانشگاه یه توضیحاتی داد و شرایطش و ... گفت اگر هر جایی مشکل داشتید سریع به مشاور مراجعه کنید. دانشگاه برای همه چیز مشاور داره. از مشاوره های تحصیلی تا مشاوره های روانشناسی. مثلا اگر فکر میکنید که دلتون برای خانواده تنگ شده بیایید مشاوره بگیرید. 

 

چند نفر دیگه هم در مورد مسائل مربوط به health insurance و پارکینگ و دوچرخه سواری توی دانشگاه و ... صحبت کردند. و بعد باز رفتیم و از خودمون پذیرایی کردیم و بالاخره برنامه معارفه تموم شد. توی جلسه معارفه تقریبا همه مسائل مربوط به دانشگاه رو برامون توضیح دادن. توی پوشه هایی هم که دادن یه سری اطلاعات کلی در مورد کلاس های امریکا و ... بود که تقریبا من همشو قبلا خونده بودم.

روز اول دانشگاه - جلسه معارفه قسمت اول

دیشب خیلی خوب نخوابیدم. چندین بار بیدار شدم و وسط هاش هم یکی دو ساعتی اصلا خوابم نمیبرد که با آیپدم ور رفتم. صبح زود یکی از بچه های ایرانی با ماشینش آمد دنبال ما که ما رو ببره دانشگاه برای جلسه orientation. هوا ابری و خنک بود و جلسه هم 8 صبح شروع میشد. توی ماشین برای اولین بار کمپس دانشگاه رو دیدیم. میگفت که دانشگاه هیچ دیوار و حصاری نداره و فقط محدوده اش مشخص شده است. دلم میخواست که ماشین می ایستاد و یه کم عکس میگرفتم اما نمیشد ازشون همچین درخواستی کنم. از خونه تا دانشگاه با ماشین پنج دقیقه هم نشد. 

  

  

قبل از اینجا هر جایی رو ببینیم سریع رفتیم توی دانشگاه. جالب بود که خیلی راحت جای پارک گیر آمد. اینقدر توی اینترنت زده بودن که جای پارک نیست که من گفتم الان با ماشین میریم اسیر میشیم. توی دانشگاه هم نشد هیچ جا رو ببینیم و یه راست رفتیم توی سالنی که جلسه معارفه اونجا بود. در نگاه اول دانشگاه خیلی تمیز بود.

 

 

روی صندلی ها که نشسته بودیم شدیدا دلشوره گرفته بودم. با خودم میگفتم وای خدا من اصلا اینجا چکار میکنم. حس میکردم که خیلی خیلی بین اینا غریبه هستم و اینا کلا همشون عجیب و غریب هستن. خوشبختانه اولش یه خانم امریکایی آمد صحبت کرد و همین که خیلی از حرف هاشو میفهمیدم کلی روحیه گرفتم. یه سری چیزا در مورد دانشگاه گفت و انتظاراتی که از دانشجو ها میره. امروز که دارم مینویسم خیلی یادم نمیاد که چه چیزایی دقیقا گفته شد.  

 

بعد یه نفر دیگه از بچه ها آمد و توی پوشه ای که اون اول تحویل گرفته بودیم یه برگه رو گفت در آوردیم که روش چند تا جای خالی به شکل مربع بود. بعد گفت که هر چه زودتر برید و از کسانی که این خصوصیات رو دارن امضا بگیرید. مثلا یکیش نوشته بود "متولد ماه March" یکیش نوشته بود "یک عضو شکسته داشته باشه" یا "تجربه زلزله داشته باشه" و ...  

 

  

بازی رو که انجام دادیم یه کم از اون حالت دلشوره و نگرانی در آمد و حس کردم که خیلی هم غریبه نیستم و تقریبا همه مثل خودم هستن. من برای یکی دو تا دختر چینی امضا کردم و 9 تا امضا هم از بقیه گرفتم. یکیشون عربستانی بود و دو تاشون از کارمندای دانشگاه و دیگه بقیه رو نمیدونم. 

 

یه قسمت برنامه که در مورد کشورها بود دونه دونه کشورهایی رو که بودند پرسید و بچه هاشون بلند میشدن. یکی از پاکستان یکی از عربستان یکی از اروپا چندتایی از افریقا و کشورهای دیگه رو کم کم خوند و بچه ها بلند میشدن. از ایران فقط من و منصور بودیم. بعد گفت حالا هندی ها تقریبا 40 درصد بچه ها بلند شدند. بعد گفت حالا چینی ها 40 درصد دیگه هم بلند شدند. کل سالن پر بود از هندی و چینی! با خودم گفتم خدا رحم کنه.  

 

بعدش یه زنگ تفریح دادن و ما رفتیم از غذاهایی که روی میز گذاشته بودند خوردیم. غذاها بیشتر غذاهای صبحانه بود و خوشمزه هم بودند. 

  

  

توی زنگ تفریح "تیماک" هم آمد. تیماک عروسک نماد دانشگاه هست که حرف نمیزنه اما ادا در میاره. بچه ها باهاش عکس گرفتن. به نظرم قیافه اش یه مقداری وحشتناکه و میتونست مهربونتر باشه. بعد برامون توضیح دادن که یه چیزی بین بچه های دانشگاه مشترکه و اونم Whoosh هست. همین حالتی که تیماک داره و همه میگن اوووش! مثلا توی مسابقات برای تشویق تیم ها و ... ازمون خواستن که ما هم این کار رو کنیم که خیلی برام سخت بود.  

 

 

توی برنامه پلیس دانشگاه هم آمد صحبت کرد و گفت ما توی دانشگاه یه دپارتمان رسمی پلیس داریم که دقیقا یک دپارتمان پلیس هست. شما میتونید هر وقت میخواهید با 911 تماس بگیرید. توی دانشگاه هم یه سری باجه هست که هر وقت کار اضطراری داشتید میتونید با پلیس تماس بگیرید. برای ساعات پایانی شب هم سرویس اسکورت داریم که اگر کسی میترسید میتونید توی دانشگاه اسکورتش کنیم. کلا اینقدر با عشق و علاقه حرف میزد که من عاشقش شدم. خیلی خیلی آدم باحالی بود به نظرم و کاملا معلوم بود به کارش عشق میورزه. 

 

 

آخر سر یه بازی دیگه گذاشتن. اول همه سالن بلند شدند. بعد سئوال میپرسید و میگفت اگر کسی بهش میخوره بشینه. با هر سئوالی یه عده ای مینشستن. مثلا گفت اونایی که رفتن پارک آبی بشینن و ... سئوالای اولش خیلی یخ بود و با هر سئوال 2-3 نفری مینشستن. همینطوری گفت تا اونجایی که رسید به این که اونایی که به عشق در یک نگاه معتقدن بشینن. یه دفعه 40 درصد سالن نشستن! و البته منم نشستم اما منصور همینطوری ایستاده بود. بعد گفت اونایی که چند دوست دختر یا پسر همزمان با هم داشتن هم بشینن! منصور یه نگاهی به من کرد و گفت قاعدتا منم باید بشینم اما ضایع هست و همینطوری ایستاد اما یه عده ای نشستن. بعد گفت اونایی که توی امتحان تقلب کردن بشینن. یه دفعه سالن هوورررا کشید و یه عده زیادی نشستن!!! منصورم نشست. بعد به چند نفری که مونده بودن گفت آخه این چه زندگی خسته کننده ایه که شما داشتید!!!  بازی که تموم شد اون خانم مسئول آمد و گفت حالا برای تقلب نشستید اما اینجا از این خبرا نیست. من از الان بهتون هشدار بدم که دانشگاه ما اینطوری نیست و ما خیلی روی مسائل مربوط به تقلب هم حساس هستیم!

در راه امریکا قسمت پنجم و آخر - در فرودگاه دالاس

از هواپیما که پیاده شدیم خیلی دلم میخواست بدونم که هوای بیرون چطوریه. هوای توی فرودگاه که خیلی خوب بود. اولین چیزی که جلب نظر میکرد این بود که محیط خیلی خیلی ساکت بود. حدود 10 ساعت پیش که فرودگاه لندن بودیم کلی سر و صدا اونجا بود. فرودگاه دالاس هم یکی از بزرگترین فرودگاه های امریکا بود و کلی پرواز باید اونجا بیاد. امروز هم که روز تعطیل نیست اما واقعا ساکت و آرام بود. آرامش خاصی توی فرودگاه برقرار بود.  

 

 

دومین چیزی که جلب نظرم رو کرد این بود که کف همه جا موکت بود. صف مربوط به چک کردن مدارک غیرامریکایی ها خیلی خیلی بزرگ بود. منصور هم باز شروع کرده بود که اینا اینطوری و ما اونطوری. منم طبق معمول حوصله نداشتم. بعدا که نگاه کردم دیدم صف خود امریکایی ها هم همچین دست کمی نداره. فرودگاه امریکا هم انواع اقسام نژاد ها رو میشد دید. همه جور سیاه و سفید و بلور و بور و ... یافت میشد.   

 

 

یه چیزی که برام جالب بود این بود که یه عده ای داشتن توی صف کتاب میخوندن. اولش وسوسه شدم که همچین کاری رو انجام بدم اما بعدش دیدم که نزدیک ده ساعته که توی هواپیما بودم و نخوابیدم واقعا حس و حالش رو ندارم.  

  

  

توی سالن مانیتورهایی بود که خوش آمد میگفت و نشون میداد که انگشت نگاری چطوری باید انجام بشه. نزدیک دو ساعت و نیم توی صف بودیم تا بالاخره نوبتمون شد. مدارکی که میخواستن همون پاسپورت و I-20 و فرم I-94 بود که توی هواپیما بهمون داده بودن پر کنیم. این فرمه هم هیچ چیز خاصی جز مشخصات توش نبود. برای منصور اما بهش گفتم که بنویسه بیشتر از 10 هزار دلار همراهش داره. بعدشم قسمت زیری فرم رو جدا کرد و به صفحه مقابل ویزا منگنه کرد. 

  

بعد رفتیم توی صف بررسی بارها و وسایلی که با خودمون داریم. آفیسر اونجا از من پرسید که غذا چیزی همراهم دارم و من بهش گفتم که یه مقداری آجیل با خودم دارم. یه چند تا چیز دیگه هم پرسید که نفهمیدم و گفتم No. اونم گفت اوکی برو. آمدم بیرون با دختری که آشنا شده بودیم خداحافظی کردیم. اون خودش یه پرواز دیگه داشت. اما ظاهرا منصور بیرون نیامده بود. من رفتم توی سالنو یکی از بچه های ایرانی رو دیدم که آمده بود دنبال ما. قبلش گفته بودیم که ما این تاریخ میرسیم. بنده خدا ما رو رسوند خونشونو و یه دو شبی هم مهمونش بودیم.   

 

 

من حدس زدم که به منصور به خاطر پولی که همراهش هست گیر داده باشن و برای همین دیر کرده. در هر صورت یه نیم ساعتی طول کشید که منصور هم آمد. یه سری سئوالات ازش کردم که دانشگاه چطوریه و اونم تا جایی که میتونست بهم جواب داد. مثلا میگفت که بچه های اینجا اکثرا درس خون هستن و سرشون به کار خودشونه. یا دالاس خیلی شهر بزرگیه و من خودم چند سالیه که اینجام نتونستم نصفش رو هم بگردم و ...    

 

ساک من هم قفلش شکسته بود و هم پایه زیرش. کلا یه چمدون 50 هزار تومنی با یه چمدون گرونتر باید فرق کنه دیگه! با زحمت ساک رو گذاشتم توی ماشین اون پسره و رفتیم خونشون. از در فرودگاه که آمدیم بیرون برای اولین بار هوای دالاس رو حس کردم. هوا خیلی خوب بود. بهش گفتم که اینجا که هوا خوبه! گفت دو سه روزی هست که بارون زده و هوا دیگه گرم نیست. امروزی که شما رسیدید بهترین هوای چند ماه گذشته است.  

 

 

توی راه برای اولین بار شهر رو از نزدیک دیدم. توی دلم گفتم وای به قول تیلور خانم big city! شهر به نظر خیلی خیلی بزرگ و سرسبز و یکنواخت میامد. چند تا ساختمان بلند از دورها معلوم بودن که مرکز شهر downtown به حساب میآمدن. همه جا هم به نظر تمیز میآمد.

 

 

  

 

شب یکی دیگه از بچه های ایرانی هم آمد و یه مقداری در مورد محیط دالاس و کلا زندگی توی امریکا صحبت کردیم. راستش خیلی یادم نمیاد که مسائل چه چیزایی بودن.

در راه امریکا قسمت چهارم - در هواپیمای AA

بعد از اون همه چک بالاخره سوار هواپیما شدیم. توی هواپیما خیلی خیلی شیک بود. من اصلا دلم نمیخواست که صندلی های وسط باشیم که خوشبختانه به ما یه صندلی دو تایی رسید. سفر بسیار طولانی و خسته کننده بود. از طرفی چون ما بعد از ظهر میرسیدیم اصلا نمی خواستم که توی هواپیما بخوابم.  منصور همینطوری در مورد اینکه اینا چطوری هستن و فرهنگشون چطوری و ما چطوری هستیم نظر میداد. میگفت وای اون دختره چقدر خوشکله. ببین امریکایی ها چقدر خوشکل هستن! منم اصلا حوصله این حرف ها رو نداشتم و بهش گفتم خیلی معمولیه (توی دلم گفتم حتما تیلور خانم رو ندیده که به اینا میگه خوشکل!)  البته بعدا توی صف چک پاسپورت فهمیدم که طرف اصلا امریکایی نیست و اروپاییه.

  

  

از همون اول که سوار هواپیما شدیم انگار همه چیز امریکایی شد. وقتی که تلویزیون جلوم رو روشن کردم و میخواستم کانال عوض کنم روی اسکرینش با انگشت زدم و کار کرد کلی تعجب کردم! آخه من همیشه توی ایران وقتی با این دستگاه های ATM کار میکردم روی صفحه اشون که میزدم هیچ اتفاق خاصی نمیفتاد! بعد میفهمیدم که اینا هنوز اسکرینشون تاچ نشده. اما از همون اسکرین هواپیما فهمیدم که یه تفاوت هایی داره حاصل میشه.  

 

بعدش فیلم آموزشی پرواز بود. همیشه از اینکه مهماندارها توی هواپیما پانتومیم بازی میکنن و نشون میدن که چطوری میشه کمربند رو بست خنده ام میگرفت. اما اینجا برای آموزش توی همون اسکرین روبرویی یه فیلم خیلی خیلی زیبا گذاشت که من کاملا فهمیدم که چطوری اون کمربندهای نجات رو باید بست! منصور هم گیر داده بود که ببین ببین چقدر قشنگ به آدم حالی میکنن که چکار باید کرد. کجای دنیا اینطوریه!  

 

 

در کل توی اون کامپیوتری که اونجا بود یه سری فیلم بود که در زمان های مشخص پخش میشد. صندلی منصور جای صداش خراب بود و صندلی من کامپیوترش قدیمی بود. با این حال من یه قسمت از سیمپسون ها رو نگاه کردم که احتمالا خیلی جدید بود. حدود 10-20 تایی هم فیلم و سریال توش بود که من علاقه بهشون نداشتم. اما برای منصور بد نبودن و جامون رو عوض کردیم که اونم یه کم تلویزیون نگاه کنه. کل مسافرهای دیگه یا خواب بودن یا با همین کامپیوتر جلوی صندلی مشغول بودن. توی هر دو تا پرواز ما یه جایی نشستیم که کامپیوتر صندلی ها خیلی سالم نبودن. به هر حال من آیپدم همراهم بود و یه کم پیانو تمرین کردم.

 

یه مجله تبلیغاتی بود که یه یک ساعتی منو مشغول کرد. توش یه سری اختراعات جالب بود که بعضی وقتا بهشون فکر کرده بودم. مثلا یه دستگاهی که بذاری روی سرت موهای سرت رشد کنه. یا یه چیزی برای برق انداختن دندونا بود که اون روزایی که دندانپزشکی میرفتم فکر میکردم که یه چیز این شکلی باید اختراع بشه (کنم؟!) که بتونم به جای مسواک مورد استفاده قرار بگیره. در کل چند تا از چیزایی که بهشون فکر کرده بودم رو توی اون مجله دیدم و نمیدونم آیا واقعا کار میکنن یا نه.

  

 

توی هواپیما دو بار نماز ظهر و عصر خوندم. آخه معلوم نبود که ظهر کی هست و عصر کی میشه. موقع وضو گرفتن کف دستشویی هواپیما آب ریخت و یادم افتاد که امریکایی ها از اینکه کف دستشوییشون آب ریخته باشه خیلی بدشون میاد برای همین به زحمت با دستمال تمیزش کردم. تازه معلوم نبود که غذایی که میدن حالا ناهاره یا صبحانه یا عصرونه. در کل غذاها خوشمزه بودن. به نظرم مزه اشون از یه غذایی توی هواپیمایی خیلی بهتر بود. منصور هم آمار مسافرها رو داشت میگفت این دختره که اون طرف نشسته الان توی فضاست و 12 تا شیشه شراب قرمز تا حالا خورده. اون یکی از اولش 10 تا فیلم نگاه کرده و ... جلومون دو تا زن و شوهر بودن (شایدم نامزد بودن) که از اول راه زنه داشت فیلم نگاه میکرد و میخندید. بعدش یه فیلم رمانتیک نگاه کرد و آخرش خیلی احساساتی شده بود و کلی پسره رو بوس کرد! 

 

اولش برای خیلی عجیب بود که چرا هواپیما داره مسیر قوسی شکلی میره! بعدا فهمیدم که به خاطر اینه که کره زمین یه کره هست!!! و در واقع اون داره مسیر مستقیم میره ولی ما روی نقشه این شکلی میبینیم.  

 

 

بالاخره زمین امریکا پدیدار شد. یه کشور پهناور که تقریبا هیچ کوهی توی مسیر ما ندیدم. یه جاهایی خیلی سرسبز و یه جاهایی پر از زمین های کشاورزی بودن. اولین سئوالی که از خودم پرسیدم این بود که پس کوه ها کجا رفتن؟  

 

رفته رفته به دالاس نزدیک شدیم. میشد دید که یه شهر خیلی خیلی بزرگ زیر پامون هست. یه جاهاییش خیلی سرسبز بود و یه جاهایی به نظر توسعه نیافته بود. مرکز شهر کلا چند تا ساختمون مرتفع بود و بقیه شهر کاملا صاف بود. توی دلم میگفتم وای خدا یعنی من قراره چند سال اینجا زندگی کنم؟ این که از بالا اینقدر صاف و یکدسته از پایین چطوریه؟ در هر صورت بیشتر شوق داشتم تا دالاس رو ببینم تا اینکه نگرانی داشته باشم که دیگه نمیتونم برگردم. انگار مثل کسی که هیچ راه برگشتی نداره و فقط ذوق رفتن توی وجودشه.   

 

 

از توی بلندگو اعلام کردن که اینجا خاک امریکاست و ما برفراز شهر دالاس هستیم و هواپیما تا چند لحظه دیگه روی زمین میشینه. هواپیما یه طوری آروم نشست که من اصلا نفهمیدم. 

امروز خیلی ناراحتم

تقریبا در دو سه سال گذشته یادم نمیاد هیچ روزی رو  که مثل امروز به قول اینوری ها down باشم. تقریبا حوصله هیچ کاری رو ندارم. الان سر کلاسم و هنوز استاد نیامده  ولی حوصله درس رو هم ندارم. بعد چند روز هیجان داشتن در مورد محیط جدید شاید قابل پیش بینی بود که یه روزی هم بیاد که مثل امروز باشه. از صبح آمدم دانشگاه که یه مقداری مطلب بنویسم اما نتونستم. حتی ناهار هم نتونستم که برم. 

توی محوطه ماشین فروش غذا برای خوش we will never get back together گذاشته.شاید رادیو باشه شایدم خودشون گذاشتن اما چه فرقی میکنه؟ توی راهرو که میای توی برد اینو میبینی:


اما دیگه چه فایده؟ شایدم چون دیشب دیر خوابیدم الان اینقدر بی حوصله ام. دیشب که رسیدم خونه ساعت نزدیک ١٠ و نیم بود و دىدم کلیدم همراهم نیست. هر چی گشتم هم ندیدم. بعد مثل اون دفعه همینطوری در زدم و فکر کردم خواب باشه. دیگه همسایه بالایی فهمیده بود و آمد بیرون یه نگاهی کرد. رفتم خونه یکی از بچه ها و مرتب شماره منصور رو گرفتم. ساعت نزدیک دوازده و نیم بود که منصور زنگ زد و گفت من دانشگاهم دارم پینگ پنگ بازی میکنم. گفت که من کلیدم رو صبح جا گذاشتم و اون برداشته. خلاصه ساعت یک نصف شب بود که آمد. با خودم فکر کردم چقدر آدم میتونه بی مسئولیت باشه. دید که من کلید رو جا گذاشتم صبح تا حالا دانشگاه بودم یه زنگی بهم نزد. حرفهایی که منصور دیشب زد رو باید بعدا بنویسم.