زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

روز سیزدهم سپتامبر - کاغذم رو توی کتابخونه جا گذاشتم

امروز صبح اولین روزی بود که دالاس از روزی که آمدیم ابری بود.  

 

 

 

امروز باید مدارک مالیات رو هم به دانشگاه میدادم برای همین رفتم و یه سری کپی ازشون گرفتم و رفتم بخش مربوطه. کارمند اونجا یه دختر چینی بود. حالا من بعدشم سریع کلاس داشتم اونم داشت یواش یواش توضیح میداد که اینقدر از حقوقتون بابت مالیات کم میشه و... محافظ آیفونش هم خیلی جالب بود.

 

 

 

آمدم بیرون یه نم بارون داشت میامد. چقدر هوا امروز دلنشین بود.

 


 

عصر که از کلاس آمدم یه اتفاق خیلی جالب افتاد. دیدم که یه ایمیل گرفتم که یه مدرکی توی بخش کپی کتابخونه جا گذاشته شده که اسم شما روش هست. اگر این مدرک برای شماست تا 5 روز دیگه فرصت دارید که مراجعه کنید در غیر این صورت به دلایل امنیتی از بین برده میشه.

 

هیچ وقت فکر نمیکردم که اینقدر اینجا باحال باشه که یه چیزی هم جا میذاری بهت خبر بدن. آخه آدم وقتی یه چیزی جا میذاره ممکنه تا مدت ها دنبالش رو نگیره و بعد از یک مدت تازه یادش بیاد که همچین کاغذی هم داشته مثلا و حالا نیست.

 

امشب که برگشتم خونه دیدم که کارت اعتباری ام هم آمده. خیلی جالب بود برام که اینا همچنین مدارک مهمی رو هم باز با پست میفرستن.  

دوازدهم سپتامبر - فروشگاه Kirklands

همونطوری که گفتم توی امریکا فروشگاه ها اکثر تخصصی هستن. غیر از والمارت و تارگت و چند تای دیگه که سوپر مارکت های بزرگ هستن و همه چیز دارن بقیه فروشگاه ها اکثرا فقط یه چیز خاص دارن. امشب همینطوری که میرفتم گفتم برم فروشگاه Kirklands رو هم کشف کنم. 

  

 

این فروشگاه پر از لوازم تزئیینی خونه بود. از در که وارد شدم یه بوی خیلی خیلی خوبی میامد. فقط دلم میخواست بو بکشم. این مدت که توی امریکا بودم هیچوقت همچین بوی خوبی نشنیده بودم. 

  

  

  

برای یه زندگی دانشجویی این چیزا تجمل حساب میشه و قیمت ها هم با گروه خونی دانشجوها اصلا جور نبود. با این حال برای کسی که میخواد وسایل تزئینی بخره اینجا بهتر از تارگت و والمارت بود. چون اونجا هم مثلا تابلو داشتن اما تنوعش خیلی کم بود و قیمتش هم یا از اینجا گرونتر بود و یا یکی بود. اینجا البته تابلوهای بهتر گرونتر هم بودند. 

 

 

دوازدهم سپتامبر - کشف کتابخونه دانشگاه

چون اون جلسه توی کتابخونه دانشگاه بود امروز دیگه مجبور شدم کتابخونه دانشگاه رو هم کشف کنم. 

  

یه قسمت که آرشیو میکروفیلم ها و... بود. یه عالمه قفسه پر از کتاب و پایان نامه و دایره المعارف هم توی کتابخونه بود. چندین جا جای مختلف برای کار کردن با کامپیوتر ها بود. پنج شش جای بزرگ هم برای نشستن و مطالعه بود. یه کافه استارباکس هم طبقه پایین کتابخونه یه جایی که باز جای مطالعه بود وجود داشت که میشد هر وقت خواستی یه قهوه ای چایی ای چیزی سفارش بدی و خستگی در کنی. دو تا مرکز کپی و پرینت هم وجود داره. و البته چندین نفر مسئول پاسخگویی و اطلاعات و گرفتن و دادن کتاب هم کار میکنن که بخش های خودشونو دارن.

 

 

  

 

 

 

دوازدهم سپتامبر - جلسه در مورد شروع ریسرچ

امروز بعد از کلاسم باز یه جلسه دیگه بود در مورد اینکه چطوری باید ریسرچ رو شروع کرد. خیلی جالب بود که اکثر نکاتی که میگفت رو من خودم تنهایی بهش رسیده بودم. مثلا اینکه میگفت بهترین جا برای شروع wikipedia هست ولی نباید بهش رفرنس بدید. یا اینکه وقتی موضوع رو مشخص کردید چطوری توی مقاله ها دنبالش بگردید. چیزایی که اینجا آموزش میدن هیچوقت توی دانشگاه ما آموزش نمیدادن و ما خودمون آخرش میرفتیم یاد میگرفتیم.  

 

  

اولش فکر کردم که این کامپیوتر ها مال بچه هاست اما بعدا فهمیدم که اینا مال خود کتابخونه هست و هر کسی که میاد میتونه بشینه اینجا ازشون استفاده کنه. یه نکاتی هم در مورد استفاده از سایت کتابخونه توضیح دادن که برام جدید بود. 

 

از اون جالبتر این بود که کسانی که توی کتابخونه کار میکردن شاید به باهوشی یه دانشجوی دکترا نبودن اما واقعا از کاری که میکردن لذت میبردن. یعنی انگار حس میکردن که برای این کار ساخته شده باشن. شاید موضوعی که میگفت برای من چیز جدیدی نداشت اما اینقدر با عشق و علاقه حرف میزدن که منم جذب میشدم که گوش بدم.

دوازدهم سپتامبر - جلسه در مورد Elevator pitch

امروز یه جلسه بود در مورد Elevator pitch. من تا قبل از اینکه این جلسه رو برم تا حالا همچین اصطلاحی نشنیده بودم. در مورد این بود که چطور میشه ظرف زمان کوتاه مدتی مثلا 30 ثانیه تا 2 دقیقه یه نفر رو در مورد یک موضوع متقاعد کرد. حالا این موضوع میتونه ارائه یک طرح تجاری برای گرفتن سرمایه باشه و یا حتی یک پیشنهاد ازدواج باشه.   

 

 

خود نویسنده کتاب آمده بود و داشت در این مورد توضیح میداد. مثلا میگفت وقتی که میخواهید یک موضوعی رو مطرح کنید نباید از اول شخص یا سوم شخص استفاده کنید. مثلا بگید که این چیزیه که من اختراع کردم یا من اینطور فکر میکنم. یا اینکه مشتریان اینطوری دوست دارن یا مشکل فلان گروه رفع میشه. باید به صورت دوم شخص YOU صحبت کنید. یعنی اینکه طرف دقیقا حس کنه که این مشکل خودش هست. مثلا بگید فرض کنید که شما دوست دارید که ...   

 

بحث خیلی طولانی بود و نمیخوام بشینم در موردش صحبت کنم. منم کلاس داشتم و نتونستم تا آخر جلسه بمونم و تقریبا نصفش رو از دست دادم. اما همین نصفه هم خیلی چیزای جالبی برام داشت. بعدا باید خودم هم بشینم بیشتر در مورد این موضوع بخونم. اسم ارائه دهنده Chris Westfall بود. یه قسمت هایی از همین موضوعی که توی دانشگاه ما ارائه داد هم توی همین سایتی که لینک کردم هست. جالب بود اینقدر خوب صحبت میکرد که همه جذب شده بودند.

 

 امروز خیلی خیلی ناراحت شدم که چرا اینقدر زبانم ضعیف هست چون بعضی قسمت ها رو واقعا نفهمیدم که منظورم واقعی اش چی بود. مخصوصا مثال هایی که میزد و توی سالن همه میخندیدند.   

 

 

 یه چیز دیگه ای که خیلی جالب بود که شاید توی عکس هم خیلی مشخص نبود این بود که حتی همچین آدمی توی لباس پوشیدن اینقدر راحت هست. شلواری که پاش بود یه شلوار جین بود که با یه کفش نیمه رسمی و لباس پوشیده بود. توی ایران یه بار من با همچین لباسی رفتم دانشگاه و بعد از زبان یکی از دوستان شنیدم که فلانی گفته که ...  

ولش کنید مهم نیست.

 

یه چیزی که در مورد دانشگاه های اینجا به جرات میتونم بگم اینه که هدف این نیست که چهار تا درس پاس بشه و بره و همه سعی بر این هست که هر کسی رو در زمینه هایی که دوست داره و میتونه پیشرفت کنه تا جای ممکن کمک کنن تا پیشرفت کنه. ما هیچوقت توی دانشگاهمون کسی رو دعوت نمیکردن که توی یه زمینه خاص خودش خیلی آدم موفقی باشه و بیاد سخنرانی کنه. البته این سخنرانی برای این آقا سود داره که چهار نفر بیشتر میشناسنش و کتابشو میخرن اما واقعا چرا ما توی ایران از این چیزا نداشتیم یا اینقدر کم داشتیم که من اصلا یادم نمیاد؟